پرونده ویژه: تجاوز (شماره نهم، دی و بهمن 92)
«وقتی منِ جوون، جایی نیست خودمو خالی کنم این میشم دیگه. همه آدما رو شکلِ سوراخ میبینم. اصن تو ببین یه پسر سالم این روزا هست که ک*ون نداده باشه...»
فرشاد در حالی که رگ گردنش بیرون زده بود این ها را میگفت و پاهایش را تکان میداد. او با دوستش آرش در یک مکانیکی کار میکرد. هر از چند گاهی با هم در پارک ولیعصر حرف میزدیم و سیگار روشن میکردیم.
فرشاد: والا بخدا، الان میری خارج پسره میگه هِلو هاواریو، دو دقیقه بعد میگه ف*اک یو اونم میگه ف*اک آی...
من: ف*اک می...
فرشاد: خب حالا، کلوپ دارن، اون مسته، این مسته، صبح پا میشه میبینه سه دست سکس کرده. الان اینجا اگه رگ کمرت بگیره باس بری با سوراخ دیوار حال بکنی. بعدا میگن بچهباز زیاد شده. اصن همین مرده راننده وَن (اشاره به آرش) اسمش چی بود؟
آرش: کی؟
فرشاد: همون که موهاشو چتری گذاشته بود اومد روغن گرفت...
آرش: آها، علی قاطعی...
فرشاد: باور کن هفتهای 3 تا 4 تا بچه مدرسهای میزنه زمین... نه اینکه فقط خودش بگه، از خیلیها شنیدم... دیو*ثیه که نگو... نمیدونم چرا نمیگیرنش، چیزیه که همه میدونن و میگن.
من: خُب حتما ثابت نشده...
فرشاد : تو همین مدرسه پسرا که اصن هیچکی سالم نیست. خودم دوم دبیرستان بودم، یه پسره اومد کلاسمون ازون بچه مثبتا. عینکی بود، پوستش سفید. به جان مادرم از 40 نفر کلاس 30 به بالا تو کفش بودن. منم ازون شرا بودم، گفتم این مالِ منه. خلاصه یه روز به زور کشوندمش سمت دستشویی، گفتم یا من باس اینجا بک*نمت یا به 30 نفر کلاس میگم تو کوچه جایی پیدات کنن بک*ننت. کدومو انتخاب میکنی. گفتم اسمم روت بمونه کسی دیگه بهت دست نمیزنه...
من: دهنت سرویس... تو دیگه کی هستی، گناه نداشت؟
فرشاد: برو بابا، ازش دفاع کردما، من نمیکردم چند نفری میکردنش. میشناسم دیگه بچههامونو. مگه فقط اون بود؟ خلاصه که 2 سال دبیرستان تامین بودم.
من: یعنی دو سال به مادر پدرش هیچی نگفت؟ مگه میشه؟
فرشاد: نه بابا همه تهدیدا رو انجام دادم. تازه سال سوم خودش میخواست بکنمش...
آرش: خاک تو سرت، همین شماهایین دیگه اصن ماها امنیت نداریم.
آرش، پسر جذابی بود. چهره با نمکی داشت و وقتی میخندید لپهایش چال میافتاد. چشمانی عسلی رنگ و با موهایی خرمایی ُ پوستی سفید، از دیگر پسرها زیباتر و جذابتر بود.
فرشاد: خب تو مجبوری خودتو شبیه کو*نیها دربیاری. ابروهاتو که نخ کردی، پیراهنتم بازه، خب منم تحریک میشم دیگه.
آرش: آخه بیشرف من برا دخترا این کار رو کردم، تویی که پسری چرا باس تحریک شی وقتی دختر اینجا هست. من الان باید چادر بزارم؟
فرشاد: قبول کن وقتی دختر نیست تو برا من شبیه ک*س میمونی. حالا هر چی که باشی. قضیه تخلیهست. دوست من رگش میزد بالا حیوون میکرد چه برسه به اینکه کسی مث تو دور و بر داشته باشه.
آرش: همین چیزا باعث شد مدرسه نرم. اوایل دبیرستان بود سه نفری ریختن سرم منو به زور بکنن. انتهای حیاط مدرسه یه فضای خالی بود. یکی از پشت دو تا دستمو گرفته بود دو تای دیگه به زور داشتن شلوارمو میکندن. آقای محمودی ناظممون، نمیدونم از کجا سر رسید، منو ول کردن و الفرار. خلاصه که بابام اومد مدرسه، جهنمی به پا شد.
فرشاد: خدا بیامرزه باباتو..
من: خدا بیامرزه...
آرش: خلاصه اومدیم خونه، بابام از جیبش یه چاقو درآورد این هوا (در حالیکه تا انتهای انگشتِ اشارهاش را نشان میدهد). بهم گفت تو خیابونی جایی بودی، دیدی باز بهت کسی حمله کرد خودتو با چاقو بزن.
من: خودتو بزنی؟
آرش: آره. خیلی تاکید کرد که هیچکس رو نزنم. گفت جایی که میخوای بزنی شل کن، شکمتو فقط زدی در نیار، اما تا جایی که میشه بازوتو بزن. اینجوری ولت میکنن. تهش چند تا بخیهست.
من: خُب این که خیلی خطرناکه.
آرش در حالی که آستینش را بالا میزند، سه علامت کهنه از بخیه را نشان میدهد.
آرش: منم دیگه همین کار رو کردم. آخرای سال اول توی دستشویی بودم. اومدم بیرون که حسن بهم گیر داد (با پاهایش به فرشاد میزند) میدونی کدوم حسنَ رو میگم که (فرشاد سرش را به علامت تایید تکان میدهد)، خلاصه که داشت منو هل میداد داخل دستشویی که از جورابم چاقو رو دراوردم یکی زدم، نفهمید که چاقو زدم، مجبور شدم دوباره در بیارم، یکی دیگه بزنم. همه کفِ دستشویی پرِ خون بود. هیچوقت یادم نمیره به مولا. ازش نمیگذرم، از درد بی حس بودم. دیگه بعد از اون ماجرا مدرسه نرفتم.
من: همه مدارس پسرانهها اینن؟
آرش: اکثرا... مخصوصا دولتیها. البته همه همینن. همین یه سال پیش داشتم میرفتم فلکه رازی، از جلو پارک دو تا معتاد اومدن منو گرفتن. به زور ببرن تو پارک. شیشه زده بودن، نمیدونم چی، منم چاقو دراوردم زدم دستِ یکیشونو خط انداختم، اونا هم دو تا سرنگ فرو کردن تو شکمم (همینطور پیراهنش را بالا میدهد و علامتِ دو چاقوی بخیه خورده و چند عدد خط های ریز بر روی پوستش دیده میشود) خلاصه اصن نمیدونم کی زد، چی زد، یکی که خودم زدم تو شکمم. دو سه تا مرد اومدن نجاتم دادن، بیمارستان رازی که منو قبول نکرد، رفتم بیمارستان پورسینا. دکتره گفت پنج دقیقه دیرتر میرسیدم میمردم.
من: معتادا رو نگرفتن؟
فرشاد: بگیرن؟ هه، تو چه سادهای، اونا از آرش شکایت کردن.
من: آخه مگه میشه؟ وکیل نگرفتی تو؟
آرش: وکیل؟ نه بابا. اونا شکایت کردن، هر دو تا رو برام دیه بریدن. یه بار 3 میلیون دادم، یه بارِ دیگه 2 میلیون. از صاحب کارم قرض گرفتم. یه ساله مجانی صبح تا شب دارم تو اون مکانیکی جون میدم حسابمو صفر کنم. اصن چند تا دیگه من نمونه برات تعریف کنم قاطی میکنی الیاس.
فرشاد: الان نگا کن الیاس، تو بچهای، قیافهاینا هم داری، نباس جاهای خلوت بری، به کسی اعتماد کنی. پارک نباید بری با هر کی سلام علیک کنی. اصن نمیشه شناخت. تجربه دارم که بهت میگما... از خودم گرفته تا همون میلاد، خونه جایی بود، نرو. سعی کن جاهای شلوغ بری. چش تو چش نباشی با مردا... برادر برادر رو رحم نمیکنه، رفیق رفیقشو رحم نمیکنه، فشارا زیاد شده.
حرفها برای من گنگ میشود. خیره میمانم به چهره آرش، در حالی که عمیق سیگار میکشد و چشمهایش به بیرونِ پارک میلغزد. آری سکوت کن. هیس... پسرها فریاد نمیزنند...
الیاس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر