قلم روی سپیدی کاغذ ذهنم میلغزد. اما نه مثل همیشه... تردیدی آن را به اسارت کشیده میخواهد فریاد کند که شاید بشود دلی را به زنجیر کشید به بهانهی رهایی از عاشقانهها اما ستارهها را چه میشود کرد؟ آنها که در سفره آسمان بیتابی میکنند.
بگذار بگویم که در هیاهوی آمدنت حتی بید خانه هم مجنونوار به رعشه افتاد چه رسد به... آه کاش قفل از زبان قلم گشوده ميشد تا از فردا بسراید اما باز هم سکوت... به احترام ثانیههایی که بدون تو دقیقه شدن و دیروز عاشقیام را رقم زدند.
درد دارد وقتي من عاشقانههايم را مينویسم.
از طرف ح.ح به ن جانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر