«ولی من آدمِ دل دادن نبودم.»
این را میگوید و از کنارم بلند میشود. میرود سمت کتری و یک لیوان چاییِ پر رنگ میریزد برای خودش.
- تو هم میخوای؟
- نه مرسی بیا بشین
قندان را از روی اُپن به سمت خود سر میدهد و یک حبهی بزرگ میگذارد میان دندانهایش. یک قولوپ از چایش میزند و میآید دوباره کنارم مینشیند.
- بعد تمام تنم سرد شد. تا سه روز تماسی نگرفتم. اونم زنگی بهم نزد. من دور خودم یه پیله پیچیدم. مثه پیرزنها دور احساسم کاموا میبافتم. من فقط میخواستم که بیاد و این کلاف سردرگم رو ازم وا کنه. مسخره هست؟
- نه
مکثی میکند و چایش را سر میکشد. انگار میخواهد جملهها را در ذهنش ردیف کند و بعد با بغضی مرا وادار بکند که به آغوش بگیرمش و ببوسمش (...) ولی من همهی این داستانها را از بَرَم. من گفتم که سکس نمیخواهم. لعنتی! لعنت به من که خودم هم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. دست که بکشد رویم، نفسم میزند بالا و درازش میکنم روی کاناپه و گاز میگیرم لبهایش را.
اصلن «او» کیست؟ نامش چه بود؟ وهم بَرَم داشت که نیمههای شب سوارش کردم و به خانه آوردمش. من که گفته بودم سکس نمیکنم و البته او هم چیزی نگفت.
- آخرین بار محل کارش رفتم و بهش گفتم من فکر میکنم سال دیگه همین موقعها میمیرم. گفت خل شدی. گفتم میترسم بمیرم و بعد تو نباشی که باز هزار بار بگویی - «دوستت دارم»
- مسخره هست. مگه به هم نزده بودین؟
- ازش دور شده بودم... خیلی...
لیوان چایش را که حالا خالیشده روی میز چوبی روبهرویمان میگذارد. با دستانش خودش را به آغوش میکشد و میگوید:
- شوفاژا روشنن؟
- چیه؟ سردته؟
ریز ریزکی میخندد و میگوید:
- انگار نه انگار زمستون داره میاد!
- سردی تن تو چارهاش شوفاژ نیست. یه آغوش گرمه. همین.
بلند میشوم که شوفاژها را زیاد کنم. لعنتی. این چه مزخرفی بود که گفتم. با دست پیش میکشمش و با پا پس میزنم. خب چه مرگت است؟! اگر میخواهی با او بخوابی، بخواب. اگر نمیخواهی که دیگر این نخ دادنهایت چیست! اصلن خودش هم انگار دلش میخواهد. همین که میگوید گرم کنم خانه را هم یک جورهایی نخ دادن است! من نمیفهمم کدام بشر عاقلی نیمههای شب با یک غریبه قرار میگذارد که فقط باهم درد دل کنند. توی کلهام نمیرود.
میآیم و رو به او، به دیوار تکیه میدهم.
- چرا دور شدی؟ حالا که فاصله گرفتی چرا باز خودت رو نیازمندش نشون میدی؟ راستش نمیفهممت من!
- همه چیز آنقدرا که تو فکر میکنی ساده نیست. گاهی وقتها قبل اینکه خیلی چیزا عوض بشه باید بری. من بهش خیانت کردم و اون هم هرچقدر که بهم میگفت دوستم داره، دیگه اون عاشق سابق نبود. دیگه نمیشدم که بشه. دیگه خودمم نمیخواستم. واسهی خودم... واسهی خودش
از روی میز پاکت سیگار را برمیدارد. یک نخ میگذارد بین لبهایش و فندک میزند. دلم میخواست همین جا میگفتم، دیگر خفه شو. حرفی نزن و فقط همین طور که به سیگارت پُک میزنی با آن یکی دستت سگک کمربندم را شل کن... باز کن... و بکشش پایین. تو که یک بار خیانت کردی، این هم رویش! نه! انگار دارم هذیان میگویم. فضای خانه زیاد گرم شده است. میروم و پنجره آشپزخانه را کمیباز میکنم و به سمتش میآیم
- یه سیگارم واسه من روشن میکنی؟
از پاکت یک نخ اولترا بیرون میآورد و به دستم میدهد. خیره نگاهش میکنم و ابروهایم را با بیقیدی به بالا میاندازم
- خب... خودم روشنش میکنم
فندک را از روی میز برمیدارم و سیگار را روشن میکنم.
- خب میگفتی... پس شازده شلوارش دوتا شده بود... خب کلک چطور دستت رو شد حالا؟
کامیعمیق میگیرد و انگار که به تعلیق رفته باشد، چیزی نمیگوید. ساکت میشود و لحظهای بعد به آرامیمیگوید:
- خودم... خودم بهش گفتم... خیانت و تمامیماجرا رو...
- تمام ماجرا یعنی با جزئیاتش واسش تعریف کردی؟! مگه دیوونه شده بودی؟ یعنی رسمن دهنش رو صاف کردی.
- آره دهنش رو صاف کردم. شاید باورت نشه ولی با این همه تمام مدت بغلم کرده بود و نوازشم میکرد. میگفت همهجوره کنارم میمونه. هوام رو داره. میگفت همه چیز و باهم درست میکنیم...
سیگار را در لیوان خالیه روی میز خاموش میکند و ادامه میدهد:
- ولی راستش من دیگه نمیخواستم. نمیخواستم بار تمام مشکلاتم رو روی شونههای اون بذارم. این جوری عذاب وجدانم بیشتر میشد. این جوری هر روزم انگار مردن بود... نیاز داشتمش. مثه آدمای خودخواه میگفتم خب خودش که من و میخواد، پس بذارم بمونه که آرومم کنه. کمکم کنه تا به جریان زندگی برگردم... ولی یکم که گذشت حس کردم هر چه از عشقش به من کم میشه، عوضش بیشتر بهم ترحم میکنه...نمیدونم شاید اینم از حماقتهام بود... ولی از یه جایی به بعد دیگه خودم پس زدمش...
- وایستا. من متوجه نمیشم چرا باید بهت ترحم میکرد آخه؟ چرا باهاش صحبت نکردی عوضِ کات کردن؟!
گاهی به ساعتش میکند و بیمقدمه بلند میشود
- خیلی دیر شده. من الان باید خونه باشم... خوشحال شدم از صحبت با تو
- ولی الان که دیره. ماشینم نداری... هوام سرده... شب و پیشم بمون، فردا صبح هر جا خواستی برو
کاپشنش را تن میکند و میرود سمت درب و همین طور که خم شده تا کتانیاش را پایش بکند میگوید:
- نگران نباش. خونهم زیاد از اینجا دور نیست. به اندازهی کافی اینجا گرم شدم.
- بیشتر از اینم میتونستی بشی...
لبخندی میزند و میفهمم که منظورم را گرفته است. دستش را جلو میآورد. میگیرمش و سمت سینهام میکشمش. دستی میکشم لای موهایش. نفسهایم عمیقتر میشود. میروم که لبهایش را ببوسم ولی خودش را از من کنار میکشد.
- یادت رفت؟ ما قراری واسه سکس نداشتیم
صورتم کمی سرخ میشود ولی بلافاصله میگویم:
- آره خب قرار نداشتیم. ولی همیشه که همه چیز بر طبق قراردادها جلو نمیره! مثه ماجرای خودت. درست نمیگم؟
لبخندی میزند و سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. دکمهی آسانسور را میزند. روی طبقهی چهارم میایستد. در را باز میکند که سوارش بشود.
- خداحافظ
- ولی من هنوزم نفهمیدم چرا باهاش کات کردی؟ که چرا حس میکردی بهت ترحم میکنه
لبخندی میزند و با صدایی رسا میگوید:
- من ایدز دارم
دکمه پارکینگ را فشار میدهد و آسانسور شروع به پایین رفتن میکند. لای درب ایستادهام و سعی میکنم تمام ماجرا را دوباره مرور کنم. انگار حالا همه چیز معنای دیگری میدهد
درب خانه را میبندم. از پشت تکیه میدهم به آن و زیر لب میگویم:
- همیشه همه چیز طبق قراردادها جلو نمیره... ولی همیشه همه چیز...
سیاوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر