فرهنگسرای اقلیت:باشگاه نویسندگان (شماره نهم، دی و بهمن 92)
یادمه وقت رفتن نامه دادی، آدرسش دسکتاپ کامپیوتر بود
خواستی که تنهایی بخونمش، اون زمان که یکی بود، یکی نبود
بازم امروز دوباره خوندمش، نمی دونم دقیق منظورت چه بود
انگاری که حرف تازهای زدی، زیر آسمون این چرخ کبود
حرفای اولش عاشقونه و وسطاش شبیه توی فیلما بود
فکر میکردم مثل این فیلما کمه، یا که حتی نداره وجود
میدونی داستان ما همینطوره، روزگار وفق مراد ما نبود
گاهی روزام توی مرثیه هاش میکشیم سیگارو تو هاله دود
بودنمون حاصل عشق پدر؟ یا هوس بازیه زیر کرسی بود؟
واسه اینه خلطای گلومونو، میخوریمش با تمامیه وجود
یه روزاییم میشیم خام و خرش که عجب روز و زمان خوبی بود
بعدشم با با کلاسیه تمام، همه جا جار میزنیم دَت واز گود
واسه توجیه صد کار عجیب میسازیم قصه رو از بود و نبود
یه حسایی آدما میدن به ما، شاد و غمگین اسمشو میزاریم مود
زندگی یه دستمال خون آلود، تو مجرای دستشویی بود
واسه اینکه مدام نبینیمش پنهونش کردیم زیر کلاهخود
به هر حال با زندگی خوب ساختیم، گرچه خودِ واقعیمون توش نبود
فکر کنم آخرای کار همیشه، میده یا میگیره از فیلمامون سود
آخرای فیلمای خوب همیشه، قاتلش آدم بده واسه ما بود
آدما بخوای نخوای کشته میشن، وقتی دیگه اعتمادی نبود
نمیدونم گرفتی داستانو، یا که روضه های من بیخودی بود
آخر فیلما خیلی حرف دارن، مخصوصاً اون که تهش سه نقطه بود
فرهود سلطانی
30 دیماه 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر