فرهنگسرای اقلیت:باشگاه نویسندگان (شماره نهم، دی و بهمن 92)
داستانی که میخوانید قسمت دومِ مجموعهای از خاطرات من است که به دلیل طولانی بودن مطلب، در 5 شماره متوالی خدمت شما خوانندگان عزیز عرضه میشود.
رضا ایرانی
سفر اراک
ظهر شده بود. من زودتر از محمد و رامین از خواب بلند شدم. تا چشمامو باز کردم اول محمد رو دیدم که کنارم هنوز خوابیده. وقتی میخوابید شبیه یه پسر بچهی معصوم میشد. یه لحظه احساس کردم شبِ پیش، یه رویای سکسی عالی دیدم. ولی واقعا اتفاق افتاده بود و من با کسی که ظاهرش واسم مثل یه پسر رویاییست، بودم.
اول رامین رو بیدار کردم. تا بیدار شد گفت: بذار بخوابم، دیشب که با اون همه سر و صدا و مالاچ و مولوچ نذاشتی بخوابیم! گفتم: حدس میزدم بیدار باشی، ولی این رو بزار به حساب اون دفعهی خودت که کنار من با سیروس بودی. یادته که؟! خندید و گفت: باید برم واسه اراک بلیط بگیرم امروز. محمد رو بیدار کن ببرتمون ترمینال. محمد رو بیدار کردم و هر سه بلند شدیم و غذا خوردیم و ماشین رو برداشتیم و رفتیم بیرون.
یکی از دوستایی که یکی دو ماه بود باهاش آشنا شده بودم بهم زنگ زد. اسمش امین بود. یه پسر گی خوزستانی که اونم مثل ما تو اصفهان زندگی میکرد. بهش گفتم رامین و یکی دیگه از دوستام از اهواز اومدن اینجا، (رامین رو از قبل میشناخت) میاییم دنبالت، با ماشینیم.
امین تا سوار شد محمد رو شناخت. گفت ما قبلا با هم قرار گذاشتیم. محمد هم با خنده فورا گفت: آره قرار گذاشتیم، ولی سکس نکردیم چون از من میترسید. امین هم گفت: خوب حق داشتم، ترسناکی و اصلا کیس من نیستی. ترجیح میدادم بقیه ماجرا رو نشنوم. هر کسی از دوستام رو میدیدم، قبلا محمد باهاشون دیت گذاشته بود. اه. خلاصه رفتیم ترمینال. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و چهار نفری رفتیم واسه رامین بلیط بگیریم. تا رسیدیم دم در ورودی یهو محمد گفت: بیایین با ماشین بریم تا اراک، رامین رو برسونیم و برگردیم. راهی نیست. شب دوباره برمیگردیم. اولش یه کم شک کردم. با خودم گفتم: یعنی واقعا این کارو بکنم؟ آخه عاشق مسافرتای بدون برنامهریزی و یهویی بودم و تا اون موقع هیچکس نبود که پایهم بشه. گفتم «باشه، بریم».
چهار نفری راه افتادیم به سمت اراک. محمد رانندگی میکرد و منم کنارش بودم و رامین و امین هم پشت نشسته بودن. یه جا تو راه محمد ایستاد و رفت یه کم پرتغال خرید و اومد داد به من و گفت «بخورین بیکار نباشین». منم شروع کردم پوست پرتغالا رو کندن و نصف بیشترشو میدادم به محمد، تا جایی که صدای رامین در اومد و گفت: به ما هم یه کم بیشتر بدی بد نیستها؟! منم گفتم: مگه نمیبینی بچه داره رانندگی میکنه. خسته شده. خودم از حرف خودم خنده ام گرفته بود. شده بودم مثل این زنایی که هوای شوهرشون رو به شکل افراطی دارن.
نزدیکای هفت و هشت شب بود که رسیدیم اراک. رفتیم خونهی رامین اینا. خانوادهش هم نبودن و خونه در بست شد مال ما. دیگه دیر شده بود و نمیتونستیم اونشب برگردیم، واسه همین برگشت رو گذاشتیم واسه فردا. رامین مشغول غذا پختن شد. امین هم کمکش میکرد. محمد به من گفت: «بیا با هم بریم حموم» گفتم بزار به رامین بگم، بعد. رامین گفت: برید ولی حق ندارین تو حموم کاریکنید. هر دوتامون قول دادیم که کاری نمیکنیم.
تو حمام رفتیم زیر دوش... محمد زیر دوش دقیقا مثل یه عکس پورن شده بود. اندام خیسش داشت برق میزد و موهاش دسته دسته شده بود و حلقه حلقه اومده بود تو صورتش. فقط دوست داشتم دور بایستم و نگاهش کنم. گفتم بزار من بشورمت.. یه صابون برداشتم و شروع کردم بدنشو با صابون شستن. خیلی هیجانانگیز بود واسم. (...) احساس میکردم بد جور فشارم افتاده. خودمو خشک کردم و از حمام اومدم بیرون و لباس پوشیدم. محمد هم خودشو خشک کرد و فقط شورت و شلوارک پوشید و اومد بیرون. غذا آماده شده بود.
موقع غذا خوردن دیدم تلفنم داره زنگ میخوره. نگاه کردم دیدم سیناست. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. گوشی رو دادم به رامین. گفتم تو جوابشو بده و بگو کار داره و پیش منه و نمیتونه جواب بده. رامین جواب داد و گفت: محمدرضا نمیتونه جواب بده و پیش منه. سینا شروع کرد فحش دادن به رامین و گفت زود باش گوشی رو بده بهش. گوشی رو گرفتم و بهش گفتم: «واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفتی نمیخوام ببینمت! منم یه دوست جدید پیدا کردم. الان هم اراکم. دیگه هم حق نداری به من زنگ بزنی» گوشی رو قطع کردم. چند بار دیگه زنگ زد. یه دفعه محمد گوشی رو برداشت و جواب داد. بهش گفت: دیگه حق نداری به محمدرضا زنگ بزنی و بعد گوشی رو قطع کرد. سینا شروع کرد به اساماس دادن و فحش دادن به من و متهم کردن من به جند*گی و خیانت. اعصابم دیگه خورد شد و غذا کوفتم شده بود. خودش گفته بود دیگه نمیخوام ببینمت. موبایلمو خاموش کردم.شب رو خونهی رامین موندیم و تا نصف شب بگو و بخند کردیم و آخر شب هم همه تو یه اتاق خوابیدیم. منو محمد رو یه تخت یه نفره تو بغل هم رامین و امین هم رو زمین کنارمون.
سفر تهران
صبح، وقتی از خواب بلند شدم، اول از همه موبایلم رو روشن کردم. سینا دیگه اساماسی نداده بود. همه بلند شدیم. رامین صبحانه درست کرد و خوردیم. باید هر چه زودتر بر میگشتم اصفهان. سابقه نداشت که ماشین رو این همه مدت برده باشم بیرون و مطمئن بودم باید بابت این کارم به خانواده توضیح میدادم.
به محمد گفتم: «زود باش، باید برگردیم.» اما امین دلش میخواست بیشتر بمونه اراک؛ اما ما باید برمیگشتیم. امین موند و من و محمد راه افتادیم به سمت اصفهان. تو جاده داشتیم میرفتیم که یهو یه تابلو نظر هر دوتامونو جلب کرد. اصفهان، سمت راست بپیچید. تهران، سمت چپ. محمد گفت: «میخوای بریم تهران؟ میریم یه دور میزنیم و سریع برمیگردیم. از تهران تا اصفهان همش 5 ساعته که من 4 ساعته میرسونمت. «احساس کردم چقدر راحت راجع به مسافرت رفتن حرف میزنه. واسهی من خیلی جالب بود. واسهی منی که برای یه مسافرت باید مدتها برنامهریزی میکردم و بلیط میگرفتم.
گفتم: «نمیدونم. دوست دارم. ولی جواب مامانمو چی بدم؟ باید ماشینو ببریم خونه.»
همینطور داشتیم به دو راهی نزدیکتر و نزدیکتر میشدیم. محمد گفت: زود باش تصمیم بگیر، الان میرسیم به دو راهی! تا خواستم بازم بگم که نمیدونم و از این حرفا، محمد پیچیده بود سمت تهران و گفت: «دیر شد دیگه! داریم میریم تهران!» من خندهام گرفته بود و عاشق این حرکتش شدم. احساس میکردم پیلهای که این همه سال دور خودم بسته بودم و جرات خیلی کارها رو نداشتم، حالا کنار محمد، جرات و جسارت پیدا کرده بودم و پیلهام داشت کم کم باز میشد. خیلی حس خوبی داشتم.
محمد با سرعت خیلی بالایی رانندگی میکرد و از فاصلهی خیلی دور، دوربینهای کنترل جاده رو تشخیص میداد و موقع رسیدن بهشون سرعتشو کم میکرد. انگار جای همهی دوربینا رو میدونست. عصر بود که رسیدیم تهران. محمد کنار یه پارک ایستاد و موهاشو یه کم درست کرد و گفت: «الان باید بریم کافیشاپ بهمن، همه اونجان» قبلا راجع به کافیشاپ بهمن شنیده بودم ولی هیچ وقت نرفته بودم. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. یه میز بود که چیزی حدود 20 یا30 تا گی با مدل لباس و موهای اجق وجق و دماغهای عمل کرده، همه دور اون میز نشسته بودن. محمد منو برد سمتشون و معرفیم کرد و خودشم با همهشون سلام و احواپرسی کرد. همه رو انگار از قبل میشناخت. یه کم نشستیم و یه قهوه خوردیم و بعد باهاشون خداحافظی کردیم.
وقتی از کافیشاپ اومدیم بیرون، محمد گفت: اون پسره که موهاشو زرد کرده بود و قد کوتاهی داشت از تو خوشش اومده بود! میخوای بهش شمارهات رو بدم؟ گفتم: اصلا نمیدونم کدومو میگی چون به نظرم همهشون یه شکل بودن. بعد هم من از تو خوشم میاد و تو هم هیچ شباهتی به اونا نداری! بعد از کافیشاپ رفتیم میلاد نور و ایران زمین. اونجا قدم زدیم. قبلا 2 بار اونجا رفته بودم، ولی همیشه تنهایی. خیلی احساس خوبی داشتم که این بار محمد هم کنارمه. از میلاد نور که اومدیم بیرون تلفن محمد زنگ خورد، یکی از افرادی بود که هنوز باهاش دیت نذاشته بود. به من گفت: میخوای بریم ببینیمش؟ گفتم: اوکی، بریم.
با خودم گفتم چرا نباید بریم ببینیمش؟ ما که هنوز رابطهی خاصی باهم نداشتیم. داشتیم میرفتیم که یه دفعه سینا زنگ زد. اولش نمیخواستم جواب بدم ولی محمد گفت: جوابشو بده ببین چه کارت داره. جوابشو دادم. صدای سینا یه جوری افسرده بود. گفت کجایی؟ میخوام ببینمت. گفتم: من الان با دوستم تهرانم. هر وقت برگشتم اصفهان، خودم بهت زنگ میزنم. گفت: باشه، حتما زنگ بزن، گفتم: باشه و قطع کردم. دلم میخواست بهش میگفتم: حالا که اصفهان نیستم باید خوشحال باشی و بری تا دلت میخواد گیهای جدید ببینی ولی نگفتم.
رفتیم سمت پونک تا محمد اون پسره رو ببینه. مشخصات ماشین رو بهش داد و کنار خیابون ایستاد تا پسره بیاد. از تو آینه از دور دیدمش. از راه رفتنش راحت میشد فهمید که گی هست. اومد و صندلی پشت ماشین نشست. به نظرم چقدر زشت و بد تیپ و بد هیکل بود. احساس کردم که محمد با هر کسی دیت میزاره و چندان هم اونجور که وانمود میکنه فقط دنبال کیس خاصی نیست. بعد از سلام و احوال پرسی و یه کم خوش و بش الکی، گفت «باید برم خونهی دوستم، پارتی گرفته» و خداحافظی کرد و رفت.
یکی از دوستای صمیمی اهوازیم به اسم آرش که ساکن تهران بود، خونهاش همون نزدیک پونک بود. تنهایی خونه داشت و چند دفعهای هم منو دعوت کرده بود که برم پیشش ولی فرصت نشده بود. به محمد گفتم و قبول کرد که ببینیمش و بهش زنگ زدم و رفتیم در خونهاش...
سفر تهران 2
محمد خیلی راحت آدرس خونهی آرش رو پیدا کرد و رفتیم در خونهاش. آرش اومد بیرون و سوار ماشین شد. ساعت تقریبا 9 شب بود. به آرش گفتم: ما باید امشب برگردیم اصفهان و الان فقط میخوایم یه دوری تو شهر بزنیم. آرش گفت: بریم پارک لاله. احتمالا الان اونجا میتونیم چند تا از گیها رو ببینیم! من و محمد و آرش رفتیم سمت پارک. ماشین رو تو یکی از خیابونهای اطراف، پارک کردیم و هر سه تا رفتیم تو پارک.
یادم میاد داشتیم از یه سری پله بالا میرفتیم که چند نفر رو دیدیم نشسته بودن کنار پلهها. از ظاهرشون معلوم بود ارازل و اوباشن. خیلی بد جوری بهمون نگاه میکردن. محمد از نگاه کردنشون عصبانی شده بود. چند قدم ازشون دور شدیم که یهو یکیشون با صدای بلند یه چیزی به ترکی گفت. هیچ کدوم معنی حرفشو نفهمیدیم. محمد دیگه خیلی ناراحت و عصبی شده بود. برگشت و رفت سمتشون. من و آرش داد زدیم، ولشون کن بابا، بیا بریم، احتمالا مستن! محمد ایستاده بود روبهروشون و داشت با صدای بلند داد میکشید: به چی نگاه میکنی؟ ها؟ به چی نگاه میکنی؟ اگه جرات داری بلند شو درست بگو ببینم چی میگی؟ یه کم داد زد و اونا نشسته بودن و نگاهش میکردن.
آرش داد زد: « بیا، ول کن.» منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. از یه طرف خیلی خوشم اومد از محمد که میخواست از ما دفاع کنه مثلا. از یه طرف دیگه حوصلهی درد سر نداشتم اصلا. خلاصه محمد دادهاش رو کشید و اونا هم اصلا از جاشون تکون نخوردن و محمد هم بیخیال شد و اومد.
بعد هر سه رفتیم تو پارک قدم زدیم و چای خوردیم و سیب زمینی سرخ شده خریدیم و خوردیم. یه کمیهم نشستیم و حرف زدیم. متوجه شده بودم که آرش از محمد زیاد خوشش نیومده. کلا آرش آدم خیلی مبادی آدابی بود و از شخصیتهای مثل محمد خوشش نمیاومد.
بعد از یکی دو ساعت گشت زنی تو پارک، از پارک اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین. باید آرش رو میرسوندیم خونهاش و میرفتیم اصفهان.
به محض اینکه به ماشین رسیدیم، یه لحظه متوجه شدم پنج شیش نفر از سر کوچه دارن میان سمتمون. نشستیم تو ماشین. من و محمد جلو نشستیم و آرش صندلی عقب. هنوز حرکت نکرده بودیم. محمد داشت از آرش میپرسید که چطوری باید از اینجا تا خونهاش بریم که یهو دیدیم پنج شیش نفر با چوب و زنجیر دور ماشین رو گرفتن. یکیشون کنار در سمت محمد ایستاده بود و داشت داد میزد «بیا بیرون کارت دارم، بیا بیرون» آرش داد زد: «حرکت کن، زود باش، حرکت کن». من هاج و واج مونده بودم که چه اتفاقی داره میافته! تا محمد به خودش اومد و ماشین رو روشن کرد و خواست راه بیافته، همه شون با هم با زنجیر و چوب داشتن میزدن به ماشین. یهو شیشه عقب ماشین رو خرد کردن. محمد گاز داد و ازشون دور شدیم.
شیشه عقب خورد شده بود و ریخته بود رو سر آرش، ولی آرش حالش خوب بود و طوریش نشده بود. محمد خیلی عصبانی بود و داشت فحش میداد. منم واقعا شوکه شده بودم؛ یعنی این همه مدت اون دیونهها ما رو تعقیب میکردن؟! محمد یه دفعه تو یکی از خیابونهای اون اطراف نگه داشت و من و آرش رو پیاده کرد، گفت همین جا وایسید تا من برگردم، باید تلافی کنم. اصلا نمیتونستم باهاش بحث کنم. مثل دیونهها شده بود.
نزدیک 1 ساعت منتظر محمد ایستادیم. بالاخره برگشت. سوار شدیم. محمد شروع کرد به تعریف: «رفتم دنبالشون، تو چند تا خیابون اون طرفترش دو تاشون رو پیدا کردم، یه چوب بزرگ از گوشهی خیابون پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم و آهسته از پشت سر بهشون نزدیک شدم، آنچنان از پشت سر زدم تو سر یکیشون که فکر کنم مرد اصلا، چوب رو همونجا انداختم و فرار کردم، اومدم. انتقاممو گرفتم»
خیلی به نظرم داستانش مسخره اومد. انگار الکی میخواست بگه آره، من شکست نخوردم. حوصله بحث نداشتم. شیشه ماشین شکسته بود. حالا باید چه کار میکردم؟ خیلی دیر شده بود و نمیتونستیم برگردیم اصفهان. آرش گفت: امشب بیایین خونهی من، فردا صبح میریم شیشه ماشین رو عوض میکنیم، نگران نباشین. اون شب رو هم موندیم تهران، خونه آرش...
سفر شمال
من و آرش و محمد صبح بلند شدیم و با همدیگه رفتیم سمت یکی از نمایندگیهای ایران خودرو که تو خیابان آزادی بود، شیشه ماشین رو عوض کردیم و میخواستیم آرشو برسونیم خونش و برگردیم اصفهان که یه دفعه محمد از آرش پرسید: از تهران تا چالوس چقدر راهه؟ آرش گفت: با ماشین حدود 4 یا 5 ساعت. محمد رو کرد به من و گفت: «پایهای بریم تا چالوس؟ حالا که تا اینجا اومدیم حیفه که تا دریا نریم»
آخرین باری که رفته بودم شمال زمانی بود که بچه بودم، با خانواده. رفتن به شمال با یه نفر مثل محمد برام یه رویا بود، فورا گفتم: «بریم» از آرش هم خواهش کردیم که باهامون بیاد، چونکه جاده رو بلد بود، اون هم قبول کرد، آرش هدایتمون کرد به سمت جاده چالوس و رفتیم به سمت شمال.
تمال طول راه به محمد موقع رانندگی نگاه میکردم، چه ترکیب دیوونهکنندهای شده بود، جاده چالوس، هوای ابری، ماشین، تونل، کوههای سرسبز و محمد. انگار تکهی آخر پازل تمام زیباییهای شمال محمد بود که تو ذهنم کامل شده بود. اصلا یادم نمیاد چی شد که خوابم برد و وقتی چشم باز کردم دریا رو دیدم، محمد ماشین رو تا کنار ساحل برده بود و پارک کرده بود. از ماشین پیاده شدیم. محمد با لباس دوید سمت آب و رفت توی آب. زیر پوشی که تنش بود خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش خیلی خوشگلتر شده بود، دوست داشتم توی همون ساحل بشینم و فقط نگاش کنم. محمد اومد سمتم گفت: «توام باید بیای توی آب» گفتم: «نمیتونم، چون لباس ندارم نمیخوام لباسام خیس بشه ترجیح میدم همینجا بشینم و تورو نگاه کنم» گفت: حرف الکی نزن زود باش بیا تو آب. دستم رو گرفت و کشید، مقاومت کردم، یه دفعه با دو تا دستش از زمین گرفت و بلندم کرد، گفت میخوام بندازمت تو آب. با تمام قدرت تو بغلش دست و پا میزدم تا بتونم خودم رو آزاد کنم ولی نمیتونستم، چقدر زور داشت!
من رو برد تا لب دریا وانداختم تو آب، تمام لباسهام خیس شد، گفتم: چرا آخه این کار و کردی، حالا من لباس از کجا بیارم، گفت: اینجا این سوسول بازیها رو بر نمیداره تا اینجا اومدی باید تو آب هم میرفتی.
دوتایی با هم با لباسهای خیسمون برگشتیم سمت ساحل نشستیم روی سکو. آرش اومد با موبایلش ازمون چندتا عکس گرفت.
باید سریع تر برمیگشتیم، تقریبا غروب شده بود. جاده چالوس خیلی شلوغ بود. تو ترافیک جاده گیر کرده بودیم. بارون خیلی شدیدی هم داشت میومد. محمد فقط با یه شلوارک کوتاه، لخت نشسته بود پشت فرمون. آخه لباسهاش همه خیس شده بود. ولی من با همون لباسهای خیسم نشسته بودم تو ماشین. محمد از هر فرصت کوچیکی استفاده میکرد و سعی میکرد سبقت بگیره. خیلی خسته شده بود. گفت: باید یکم بخوابم. ماشین رو کنار جاده پارک کرد. آرش صندلی جلو رو خم کرد و خوابید. منم رو صندلی عقب کنار پنجره نشستم و محمد سرشو گذاشت روی پای من و روی صندلی دراز کشید و خوابید. بارون شدیدی میومد و رو شیشه ماشین میخورد، من اصلا تمام مدت نخوابیدم. داشتم به محمد نگاه میکردم که روی پاهام خوابیده و باز به این ترکیب دیوونهکننده فکر میکردم: جاده چالوس، بارون، شب، ماشین و محمد...
نزدیکای 1 شب بود که رسیدیم تهران، مستقیم رفتیم خونه آرش، خیلی دیر شده بود و محمد هم خسته بود، قرار شد فردا صبح برگردیم اصفهان. اون شب هم خونه آرش خوابیدیم، محمد خیلی زود کنارم خوابش برد و من تا دیر وقت داشتم به تمام طول سفر فکر میکردم. اتفاقی که افتاده بود رو نمیتونستم باور کنم، انگار خواب دیده بودم. کاش که محمد مال من میشد، کاش اون جاده چالوس هیچوقت تموم نمیشد.
(ادامه در شماره بعد...)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر