اسمش رضا بود، بچههای محل صداش میکردن کامی ژون، اینم برمیگشت به زمانی که با یکی از گندهلاتهای محل یک کارهایی کرده بود و اعتمادی اسم دومش رو بهش گفته بوده، از اون روز به بعد بود که رضا طاهری تو محله ما شد کامی ژون و همه باید به همین اسم صداش میزدن چون وقتی یک گندهلات محل روت اسم بزاره هیچکی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه حالا اگه اون گندهلات هاشم بیغم باشه.
از ترس هاشم بی غم و صادق کفتره و نوچههاش همه گفتیم کامی ژون و هروقت هم کامی از محلمون میخواست بزنه بیرون، همین هاشم و بچههاش میریختن سرش و حسابی تیکه بارونش میکردن، اگه چیزی هم قبلش زده بودن که با چک و لگد راهیش میکردن که بره، تنها چیز عجیب این بود که کامی تو این چک و لگدها و ژون گفتنهای صادق کفتره که یه ژون رو با یک غیضی میگفت و بعدش هم یک تف رو زمین هیچی نمیگفت. فقط زل میزد به یک نقطهای و وقتی حسابی اونها خسته میشدن کیف تکبندش رو از زمین برمیداشت و با یک نازی میتکوندش و راهش رو میگرفت و میرفت تا ما پشت سرش هوو کنیم و سوت بکشیم.
واسه همین کارهاش بود که صادق کفتره میگفت پوستش کلفت شده مادر جن*ده و ما هم باید از ترس جونمون یا چک افسریهاشون تاییدشون میکردیم، همه مثل سگ از هاشم و دار و دستش میترسیدن به جز همین کامیکه جلو هاشم درمیاومد گاهی، سر همین چیزهاش بود که میگفتم اینکه بچهها میگن لاپاش چیزی نیست زر زیاده وگرنه کدوم از ما میتونه جلو هاشم بی غم بگه تو!
حتی خودم یک شب همین هاشم رو زانو زده جلو کامی دیدم که التماس میکرد تو رو حضرت عباس نکن، به خدا من دیونهام و کامی هم فقط گریه میکرد و تند تند اینور اونور رو میپایید.
از ترسم سریع دور شدم ولی دلم داشت تندی میزد ،اینکه هاشم بی غم با اون عظمت و خفنیش جلو کامی زانو زده بود، همین کامیکه فربد جقی بهش تیکه میندازه و ماها جمیعن کی*رامون رو حوالهش میکردیم و هرهر میخندیدم. شبش تا صبح خوابم نبرد و داشتم به هاشم و این ترسی که همه ازش داشتیم یا موتورش که صداش لرزه میانداخت تو تنامون وقتی میاومد واسه گشتزنی فکر میکردم.
به هیچکس هیچی نگفتم اما چند وقت بعدش بود که دوباره ریختن سر کامیکه باز داری کجا میری بدی بیناموس تا باز صادق عر بزنه تو رو باید از ک*ون دار زد، مگه زنی اینو پوشیدی و با دستهای سیاهش شروع کرد کشیدن یقه لباس کامی، تی شرتش ازاین یقه بازا بود که مد شده بود و ماها ت*خم نمیکردیم اینا رو بپوشیمش. کامی باز سرش پایین بود و فقط یک بار به هاشم گفت بکش کنار بزار برم هاشم فقط که بچهها بالاخواش دراومدن؛ تو گه میخوری اسم هاشمو میاری که هاشم گذاشت بره و اون باز یک تکونی به کیفش داد و تند تند از اونجا گذشت.
رفتم دنبالش، نمیدونم چرا شاید فقط میخواستم بگم دیدمت یا بگم ایول؛ که دیدم چند تا کوچه جلوتر اروم کرد و شروع کرد به لرزیدن و دستش رو گرفت به دیوار، گمونم گریه میکرد که زنگ زد به یکی و گفت دیگه نمیتونم، تورو خدا بیاین دنبالم و همونجا رو خاکیا نشست و آینهاش رو درآورد و با دستمال گوشه چشمهاش رو پاک کرد تو همین حین بود که داد زد تو دیگه چی میخوایی؟ عوضیا ولم کنید...
من از ترسم زدم تو یک کوچه دیگه، باز قلبم تندی میزد نه برای داد زدن کامی برای گریههاش، برای صدای تو دماغیش وقتی حرف میزد، واسه نرم بودنش ناز بودنش که عجیب فرق داشت با ماها با محله، دلم میخواست همون لحظه که گریهاش گرفت میرفتم مثل یک داداش بغلش میکردم و میگفتم برو از اینجا، از این محله تخمی و آدمهاش! میگفتم بابا روی ایوب رو کم کردی تو از صبرت. اصلا میرفتم و بغلش میکردم و اون لحظه مهم نبود که بقیه در موردمون چی میگن، حتی همینکه میگن مریضیه و دست خودش نیست، حسن سیاهه میگفت مثل تورو تو پارک دانشجو دیده و شنیده درمونی هم ندارین، فقط میاومدم و بغلت میکردم یا میزدم رو شونههات که اگه تو مریضی ماها از تو مریضتریم، ما و این محله همه داغونیم از همین هاشم بی غمش بگیر که تو زانوی تو زار میزنه و فردا کتکت تا فربد جقی که به یاد خواهرش میزنه و هیچکی به روی خودش نمیاره، اصلا حتی خود من که کی*رم رو حوالت میکنم و تو یه توجه هم به ماها نمیکنی.
بعد از گریههاش تو کوچه نوزدهم دیگه ندیدمش، دو هفتهاش تو خونه حبس بودم سر شکوندن شیشه عبدالله لوچه که میخواست به زور قستهای عقب افتاده رو از ننم بگیره و بعدش هم که به اسم طرح ارازل و اوباش ریختن تو محله و هاشم و دار و دستهاش رو لخت با کلی چاقو و قمه و مواد گردوندن باز هم ندیدمش و نبود. من اونروز تو محله نبودم اما حسن آقا بقال میگفت همهشون به گه خوردن افتاده بودن و التماسی بود که به مامورهای نقاب زده میکردن، همه شون به جز هاشم که ساکت بوده و انگاری دنبال یکی میگشته تو جمعیت که آخر سر هم پیداش نمیکنه به زور میکننش تو ماشین که همون جا بوده داد میزنه رضا!
حسن آقا بقال میگفت داد زده رضا، فقط رضا و دیگه هیچی، از همونجا همه موندن منظورش کدوم رضا بوده ماشالله کلی رضا داریم تو محله داداش خودش دومادشون اووو، حالا چیکارش داشته خدا دونه...
بعد از اون محله آروم شد. خیلیها به قصهی رضا و مامورها داستانها اضافه کردن حتی اینکه وسط راه خودشو از ماشین پرت میکنه بیرون و الان تو بیابونای زاهدان سرگردونه. سجاد حتی میگفت داداشش از رفیقش شنیده که تو دبی جن*ده جور میکنه برا ایرانیا و معتاد شده. حتی خیلیها هم با رفتنش خوشحالش شدن و جایی شد برای نوچههایی که میان و سر همین کوچه دهم پاتوق بکنن و بیخ دیواری بزنن تا نه کامیکه گویا آب شد و رفت تو زمین باشه برای سوژه نه ترس از خفت شدن از هاشم و دار و دستش، حتی یکبارم رفتم در خونه کامیکه باز نکردن و جیغ مادرش میاومد که میگفت حیرونش کردید بچهمو و خدا حیرونتون کنه که باز همون جا بود که دلم تندی زد و دیگه نخواستم بدونم کجاست...
حالا گاهی داداش کوچیکه هاشم موتور هاشم رو برمیداره و یک دوری تو کوچهها میزنه، فقط همون لحظهست که صدای موتورش آدم رو یاد هاشم بی غم و بچههاش میاندازه که میاومدن و شلوغ میکردن و ما با چه شوقی نیگاشون میکردیم و دلمون میخواست جزوی از این بازی باشیم تا کامی از اونور کوچه با یک کیف رو دوشش پیداش بشه و آروم با ناز بیاینکه انگاری هیچکدوم از ما به تخمش نبودیم از کنار من و هاشم و بچههاش بگذره... خیلی آروم و با ناز بگذره و ما نگاش کنیم و دلمون تند بزنه بعدش چی میشه...
تینو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر