آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

خاطرات پسر مهربان (قسمت نخست)

فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)


داستانی که می‌خوانید مجموعه‌ای از خاطرات من است که به دلیل طولانی بودن مطلب، در 5 شماره متوالی خدمت شما خوانندگان عزیز عرضه می‌شود.

رضا ایرانی

اولین دیدار با محمد
کامران دوست خیلی خوب و صمیمیم بود. طرفای ساعت 8 شب بود که بهم زنگ زد. گفت که با یه اهوازی چت کردم که به نظرم خیلی تایپ تو بود. الان اصفهانه، اومده مسافرت. گفتم اسمش چیه؟ مشخصاتش چیه؟ گفت محمد، 20 سالشه و قد بلند و لاغر و سبزه. گفتم شماره‌شو بده. وقتی شماره‌شو زدم تو موبایلم دیدم اسمش اومد، «محمد اهواز». دیدم شماره‌شو خودم داشتم. یه پسر سکسی بود که دو سال پیش، اون موقع که هنوز ساکن اهواز بودیم باهاش دیت گذاشته بودم. یه دیت ناموفق. اون موقع خودم 21 سالم بود و اون 18 سالش بود. باهاش میدون شهدا قرار گذاشته بودم. از لحظه‌ای که دیدمش، تو هر کوچه و خیابونی می‌رفتیم، یه ماشین قدیمی و قراضه پیدا می‌کرد و می‌گفت این قبلا مال من بوده! منم که اصلا اسم اون ماشینا رو هم نمی‌دونستم با بی‌میلی میگفتم اوکی. بعد از ربع ساعت پیاده‌روی تو کوچه پس‌کوچه‌های اطراف خیابون طالقانی یهو گفت من می‌خوام برم چت کنم تو کافی نت، میایی؟ منم گفتم نه و اونم رفت و دیگه ندیدمش. حالا بعد از دو سال دوباره می‌خواستم ببینمش. این دفعه تو اصفهان.
ساعت تقریبا 9 شب بود که بهش زنگ زدم. اونم منو یادش میومد. برعکس دو سال قبل، خیلی تحویل گرفت. گفت تو یه کافی نت نزدیک سی‌وسه پل نشستم. اسمشو گفت و منم رفتم که ببینمش.
وقتی رسیدم پشت میزش، از جاش بلند شد و موقع سلام و روبوسی یهو گفت: این چیه دیگه، لب بده بابا. گفتم زشته، همه دارن می‌بینن. ولی هنوز «می‌بینن» رو نگفته بودم که لبامو بوسید و گفت: ولشون کن و نشست و مشغول چت شد. منم از این کار جسورانه‌ای که بدون هیچ ترس و واهمه انجام داده بود داشت قند تو دلم آب میشد. گفت: می‌خوام به یه پسره الان وب‌کم بدم، 19 ساله‌شه و موهاش بوره، خیلی خوشگله، تهرانه. با خودم گفتم اینم از ایناس که کم‌سن و بور و سفید دوست داره. اه.
تازه وقتی از کافی نت اومدیم بیرون موفق شدم خوب و کامل ببینمش. یه کم با دو سال پیشش فرق کرده بود. به نظرم سکسی‌تر شده بود. قد 190 سانتی و بدن لاغر و عضلانی و پوست سبزه. چشمای گربه‌ای و قهوه‌ای و لب‌های خیلی ناز و صورت استوخونی. دستای بزرگ و کشیده و قوی. موهای مجعد و پر پشت و مشکی که بلندیِ جلوش حدود 30 سانتی‌متر بود. شلوار جین آبی پوشیده بود و یه بوت خفن قهوه‌ای و تیشرت زخمی‌ای که خیلی خوشگل رو تنش نشسته بود و بازوهاشو خیلی خوب نشون می‌داد. یه کوله‌پشتی بزرگ هم رو دوشش بود. لهجه‌ی خوزستانی هم داشت که واقعا عشق منه. یه لحظه وقتی با اون دستای بزرگش دستمو موقع رد شدن از خیابون گرفت با خودم گفتم خدایا، چقدر این پسر شبیه رویاهامه!
بهش گفتم امشب کجا میری؟ گفت: بالاخره یه جایی پیدا میشه، نگران نباش. بهش گفتم می‌خوای ماشین بیارم و شب یه دوری بزنیم با هم؟ فقط من تو شهر خوب بلد نیستم رانندگی کنم و گواهینامه هم ندارم. تو رانندگی میکنی؟ (از چند تا از بچه های اهواز شنیده بودم که رانندگیش خیلی خوبه) با کمال میل قبول کرد و باهاش ساعت 1 شب، دروازه تهران که مرکز شهر میشد قرار گذاشتم و گفتم میام و ماشینمونو میارم. اصلا نفهمیدم تا ساعت 1 کجا می‌خواست بره و چون احساس کردم نمی‌خواست بگه ازشم نپرسیدم. رفتم خونه و شام خوردم و طرفای ساعت دوازده و نیم، 206 بابام رو برداشتم و راه افتادم به سمت دروازه تهران.
وقتی رسیدم، تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود. جلو ایستگاه نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم و اونم اومد به سمتم و کوله‌شو گذاشت صندلی عقب و سوییچ رو گرفت و نشست پشت فرمون و منم که انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده، نشستم سمت شاگرد. آخه رانندگی همیشه واسم کار پر استرس و سختی بود. ماشینو روشن کرد و راه افتاد. پرسید از کدوم ور برم؟ منم گفتم الان خیابون میر و نظر خوبه چون یه جوری محل تجمع ماشین‌بازاس... رفت سمت خیابون میر...
تمام مدت که داشت رانندگی می‌کرد فقط نگاهش می‌کردم. چقدر به نظرم با تسلط و در عین حال دیوانه‌وار رانندگی می‌کرد. لایی می‌کشید و دنده معکوس می‌داد، ولی کوچکترین خطایی نمی‌کرد؛ تا به اون شب من هیچ وقت اینقدر جسارت و جرات رو تو یه نفر ندیده بودم. وقتی کنارش نشسته بودم احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم الان هیچ کس نمی‌تونه به پای ما برسه. چیزایی که داشت اتفاق می‌افتاد رو من با هیچ دوستی تا اون موقع تجربه نکرده بودم و همیشه فقط از دور تماشاگر بقیه بودم. وقتی داشت دیوانه‌وار رانندگی می‌کرد و من نگاهش می‌کردم و اون رونای کشیده‌شو تو شلوار جینش می‌دیدم و نیمرخ خوشگلش با اون موهای موج‌دار و چشمای گربه‌ای و شکم صاف و دستای بزرگش روی فرمون ماشین رو می‌دیدم، احساس می‌کردم یه حس خوبی از قلبم شروع میشه و تو تمام بدنم پخش میشه. این حس خوب نمی‌زاشت یه لحظه ازش چشم بردارم.
اصلا نفهمیدم کی ساعت 4 صبح شده بود و ما هنوز داشتیم توو خیابونا ویراژ می‌دادیم. بهش گفتم کجا می‌خوای امشب بخوابی؟ گفت بریم یه مسافرخونه. یه اتاق دو نفره می‌گیرم و تو هم بیا بخوابیم با هم. گفت فردا میخوام برم تهران. گفتم باشه. اسمش»نقش‌جهان» بود. یه مسافر‌خونه قدیمی ولی تمیز نزدیک دروازه دولت. ماشینو تو خیابون پارک کردیم و رفتیم تو. محمد اتاق گرفت و پولشم همون موقع داد و رفتیم تو اتاق. ساعت نزدیک 4:30 صبح بود. تا در اتاق رو بستم، محمد لخت شد و با یه شورت دراز کشید رو تخت. به منم گفت تو هم بیا کنارم بخواب. گفتم میخوای سکس کنیم؟ گفت الان خسته‌ام، بیا فقط بخوابیم. گفتم باشه. وقتی کنارش دراز کشیدم احساس کردم داره نفسم بند میاد! اصلا نمی‌دونستم چم شده! بوی پوست تنش داشت منو دیوونه می‌کرد! چقدر بدنش سفت بود! پوستش چقدر صاف بود! اصلا نمی‌دونستم چه کار کنم. از شدت هیجان احساس کردم ک*یرم اصلا راست نمی‌شه! تا اون موقع کنار پسری که اینقدر برام سکسی باشه نخوابیده بودم. حالا هم که کنارم دراز کشیده بود، خسته بود و نمی‌خواست سکس کنه... شایدم اصلا از من خوشش نمی‌اومد! اگه خوشش نمی‌اومد پس چرا گفت باهام بیا مسافرخونه و لخت کنارم بخواب؟! دیگه نتونستم اون وضع رو تحمل کنم و بلند شدم و گفتم: من باید برم محمد جان، تو استراحت کن، اگه فردا نرفتی تهران زنگ بزن بهم تا ببینمت. گفت باشه. لباس پوشیدم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه. همش با خودم می‌گفتم کاشکی فردا نره تهران! شدیدا کلافه بودم. ساعت نزدیک 5 صبح بود. رسیدم روبه‌روی ترمینال کاوه. دیدم سوپر روبه‌روی ترمینال بازه. ماشینو پارک کردم و رفتم 4 نخ وینستون لایت گرفتم. نشستم تو ماشین و 4 نخ رو پشت سر هم کشیدم. هوا داشت روشن میشد و من هنوز ایستاده بودم جلوی ترمینال. همه‌ی ذهنم شده بود محمد و اتفاقات دیشب. موبایلمو برداشتم. یه اس‌ام‌اس واسه محمد فرستادم. فقط سه تا کلمه نوشتم، «خیلی دوستت دارم». سی ثانیه بعد جواب اومد، نوشته بود: «منم دوستت دارم، خودم بعدا واست «بی» میشم!» انگار یه آب سرد ریختن روم. انگار در یه لحظه با این جوابش افسرده شدم. احساس کردم من از ته قلبم واسش اس‌ام‌اس داده بودم و اون فقط یه برداشت سکسی کرده بود. بعد ماشینو روشن کردم و رفتم خونه و خوابیدم.

سه روز قبل از دیدن محمد
تقریبا یک سال از رابطه‌ام با سینا می‌گذشت. دو سال از من بزرگتر بود. مامانش آبادانی بود و باباش شمالی، ولی تو اصفهان بزرگ شده بود. اصلا خودمم نمی‌دونم چرا با سینا بی‌اف شده بودم. سینا یه گی بود که خودش فکر می‌کرد خیلی استریتیه. شاید فقط به این خاطر که جودو کار می‌کرد و هیکل خوش‌فرمی داشت ولی نمی‌دونم چرا اینقدر نرم بود بدنش! چیزی که من اصلا خوشم نمیاد. از اون بدتر رفتارهای زنونه و غیر قابل تحملش بود. همش می‌خواست با افرادی که از خودش زن‌تر بودن دربیافته و دعوا کنه. جالب اینجا بود که با همه‌شون هم قبل اینکه با من بی‌اف بشه سکس کرده بود! با من تو ابرو برداشتن و شیو کردن رقابت می‌کرد و با رفتار و گفتارش همش می‌خواست ثابت کنه که از من بهتره. از همه‌ی اینا بدتر این بود که علاقه‌ی شدید و خیلی زیادی به شناخت گی‌های جدید داشت. تو سایت منجم پروفایل داشت و هر شب تو روم‌های گی چت می‌کرد. حتی شبایی که من می‌رفتم خونه‌شون هم شب به جای خوابیدن کنار من تمام مدت مشغول چت بود تا من خوابم می‌برد. 
سینا یه دوست داشت، یه گی که تو یه مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی کار می‌کرد. همه می‌شناختنش و تقریبا با تمام آدمای اطرافش سکس کرده بود. سینا هم تقریبا هر روز از ساعت شیش و نیم عصر تا ده، یازده شب تو مغازه‌ی این دوستش بود تا بتونه افراد جدید بیشتری رو ببینه. یه بار یادمه باهاش نزدیک سی و سه پل قرار گذاشته بودم. فقط 15 دقیقه دیر رسیدم سر قرارمون. وقتی رسیدم دیدم که نشسته بغل دست دو تا گی که همون موقع باهاشون آشنا شده بود. بهم گفت: «منتظر تو بودم که این دو تا هی اومدن رد شدن و هی نگاه کردن و منم سر صحبت رو باشون باز کردم.» منم داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم. همیشه سر تمام این مسائل جر و بحث داشتیم و تنها استدلالش این بود که «من که نمی‌خوام سکس کنم! فقط دوست دارم افراد بیشتری رو بشناسم» 
البته رابطه‌مون چیزای جالب هم داشت؛ مثلا من بعضی شبا ماشین رو ساعت 2 شب یواشکی از پارکینگ خونمون برمی‌داشتم و می‌رفتم سمتش. رانندگی بلد نبود و همش خودم راننده بودم. سوارش می‌کردم و تا طرفای سه و چهار تو خیابونا دور می‌زدیم. بعضی وقتا هم به اصرار من، تو ماشین یا یه ساختمون نیمه‌کاره سکس می‌کردیم. آخه واقعا به نظرم این کار خیلی هیجان‌انگیز بود. ولی اون همیشه اولش غر میزد و آخر قبول می‌کرد. یه بارم نزدیک بود پلیس موقع سکس تو ماشین ببینتمون که خدا رحم کرد. 
تنها مسافرتمون تو کل یک سال یه بار بود که تازه اونم با تاکسی رفتیم یه دریاچه‌ی نزدیک اصفهان و شب هم چادر زدیم و کلا یه بار فقط تو اون چادر سکس کردیم و وقتی من بازم ازش خواستم گفت: «دیگه نمی‌تونم، تو فکر کردی من ماشین سکسم؟!» خلاصه وضعیت به همین شکل کسالت‌بار پیش می‌رفت تا اینکه یه روز از بعد از ظهر تا ساعت 10 شب با هم تو خیابونا قدم زدیم و آخر شب ازش خواستم بیاد خونه‌ی ما. ولی مثل همیشه بهونه الکی آورد و نیومد. منم برگشتم خونه. طرفای ساعت 2 شب با خودم گفتم بزار امشب بدون خبر برم دم در خونه‌شون، ببینم اصلا این موقع شب خونه هست یا نه. ماشین رو برداشتم و راه افتادم. وقتی رسیدم دم خونه‌شون دیدم چراغ اتاقش خاموشه. به موبایلش زنگ زدم. 2 بار اول رو جواب نداد. دفعه سوم جواب داد. از صدای محیط مشخص بود که بیرونه. گفتم من دم در خونه‌تونم، کجایی؟ گفت چرا اومدی؟ گفتم خوابم نمی‌برد گفتم بیام پیش تو، حالا کجایی؟ گفت تو پارکم. یه پارک نزدیک خونه‌شون بود که خودش واسم تعریف کرده بود، وقتی که هنوز با من بی‌اف نبوده، شبا می‌اومده تو این پارک می‌نشسته و پسر تور می‌کرده.
خیلی عصبانی شدم. رفتم سمت پارک و سوارش کردم. سوار شد و گفت: مثلا که چی که این موقع شب بی‌خبر اومدی در خونه! می‌خواستی مثلا مچ منو بگیری؟! منم گفتم عزیزم تو نیازی به مچ‌گیری نداری، تو خودت علنی میگی دنبال آدمای جدیدی، ولی دیگه فکر نمی‌کردم تا این حد که عین یه ج*نده، این موقع شب تنها بیای بشینی تو پارک. خلاصه یه مقدار جر و بحث کردیم و بردمش دم خونه‌شون پیاده‌ش کردم. موقع پیاده شدنش باز بحث کردیم و یه دفعه در اومد گفت: «برو، دیگه نمی‌خوام ببینمت» منم گاز ماشینو گرفتم و ازش دور شدم. فردای اون روز خیلی ناراحت بودم. کامران رو دیدم و اتفاقات افتاده رو باهاش در میون گذاشتم. اونم خیلی ناراحت شد، از قبل هم با سینا دعواش شده بود و اصلا ازش خوشش نمی‌اومد. 
کامران گفت بهتره تو هم بگردی دنبال یکی دیگه، آخه این چه بی‌افیه که هر روز و شبش دنبال آدم جدیده!
دو روز از این ماجرا گذشته بود، سینا هم اصلا تماسی باهام نگرفته بود؛ که یهو کامران بهم زنگ زد و گفت: با یه پسره چت کردم که به نظرم خیلی تایپ تو هست. اهوازیه و الان اصفهانه. لاغر و قد بلند و سبزه. اون پسر محمد بود!

اولین سکس با محمد
نزدیکای ظهر از خواب بلند شدم. تا چشم وا کردم موبایلمو نگاه کردم. هیچ مسیجی نداشتم. به کامران تلفن زدم و اتفاقات دیشب رو واسش گفتم. گفت: به نظرم این آدم از اونایی نیست که بتونه به یه نفر متعهد باشه، ولی خوب باید خودت بیشتر بعدا باهاش حرف بزنی. گفتم میدونم، ولی خیلی تایپم بود، خیلی.
تا ساعت پنج شیش بعدازظهر هم منتظر موندم که شاید محمد بهم زنگ بزنه و بگه نرفتم تهران. ولی هیچ خبری نشد. دیگه طاقتم تموم شد و خودم واسش یه اس‌ام‌اس فرستادم و پرسیدم «کجایی؟» جواب داد «تو راهم، دارم میرم تهران». حدس می‌زدم که رفته باشه. جواب دادم «اوکی، مواظب خودت باش» دیگه جوابی نداد.
دو روز گذشت و از سینا هم هیچ خبری نشد. اصلا دیگه رغبت نمی‌کردم خودم حتی بهش اس‌ام‌اس بدم. از طرف دیگه رامین که یکی دیگه از دوستای گی صمیمیم بود بهم زنگ زده بود که دارم میام اصفهان. رامین تو اهواز دانشجو بود و خونه‌شون اراک بود. اون زمان که اهواز بودم تقریبا هر روز همدیگه رو می‌دیدیم و خلاصه دوستای صمیمی‌ای شده بودیم. حالا داشت می اومد اصفهان. طرفای عصر بود که رامین رسید ترمینال و رفتم دنبالش که بیارمش خونه‌مون. داشتیم با هم می‌اومدیم خونه که رامین گفت: چته؟ چرا اینقدر پکری انگار؟ منم ماجرای سینا رو براش تعریف کردم. اونم عصبانی شد و گفت که ول کن این آشغال رو دیگه! سینا با رامین هم قبلا دعواش شده بود. سر چیشو یادم نیست. کلا سینا با همه‌ی دوستام یه جر و بحثی کرده بود و هیچ کس ازش دل خوشی نداشت.
سوار تاکسی بودیم که یه دفعه دیدم موبایلم داره زنگ می‌خوره. نگاه کردم دیدم نوشته «محمد اهواز» جواب دادم. محمد بود. گفت تو راهم و دارم از تهران میام اصفهان. شب می‌رسم. گفتم اوکی، دوستم رامین هم از اهواز اومده. می‌آییم دنبالت. یه دفعه گل از گلم شکفت انگار. رامین گفت: کی بود؟ یهو چرا اینقدر خوشحال شدی؟ مشخصات محمد رو بهش گفتم. می‌شناختش و قبلا باهاش دیت گذاشته بود. ولی می‌گفت سکس نکردم باهاش چون اصلا کیسم نیست. خلاصه با رامین رفتیم خونه‌مون و نزدیکای ساعت 11 شب ماشینمونو برداشتیم و رفتیم ترمینال دنبال محمد. دم ترمینال منتظرش موندیم و بالاخره اومد. تا رسید من سوییچ ماشین رو دادم دستش و گفتم تو رانندگی کن. اصلا دوست نداشتم ازش بپرسم: تهران چه خبر؟ خوش گذشت؟!... رامین هم بعد از سلام و احوال‌پرسی به محمد هشدار داد که حق نداری تند رانندگی کنی وگرنه من پیاده میشم.
رفتیم و تو شهر دور زدیم و محمد به آب‌هویج‌بستنی دعوتمون کرد. بعد هم رفتیم کوه صفه. به محمد گفتم امشب بیا خونه‌ی ما، رامین هم هست. اونم قبول کرد. نزدیکای ساعت 1 برگشتیم خونه‌ی ما، خدایا... امشب محمد می‌خواست پهلوی من بخوابه. استرس داشتم. جای هر سه‌تامونو رو زمین پهن کردم، من وسط محمد و رامین خوابیدم. پرده‌های اتاق هم کنار کشیدم تا اتاق خیلی تاریک نباشه و نور مهتاب بیاد تو اتاق. انگار رامین زود خوابید. شایدم خودشو زده بود به خواب، نمیدونم. به محمد گفتم: می‌خواستی واسم «بی» بشی؟ خندید... وقتی می‌خندید چقدر چشماش ناز میشد و برق میزد. گرفتمش تو بغلم. احساس کردم بوی تنش الان دیوونم میکنه. شروع کردم گردنشو خوردن. چه گردن عضله‌ای و خوشمزه‌ای داشت. شروع کردم لباشو خوردن. داشت نفسم بند می‌اومد. [...] یهو محمد گفت: زود باش دیگه، ممکنه رامین بیدار بشه. [...]
بعد سکس من لباسمو سریع پوشیدم و اوفتادم تو رخت‌خواب. محمد هم شلوارکشو بدون شورت و تی‌شرت پوشید و بلند شد و در بالکن اتاق رو باز کرد و یه کم رفت تو بالکن ایستاد. منم نیم‌خیز شدم و از پنجره نگاهش کردم. واقعا اندام این پسر معرکه بود. بلند شدم و رفتم در بالکن. بهش گفتم تو بالکن لخت نایست. ممکنه همسایه‌ها ببیننت. اومد تو. در بالکن رو بست و همونجور کنارم خوابید.
زود خوابش برد و من هنوز بیدار بودم و داشتم نگاهش می‌کردم و چند تا چیز داشت ذهنمو آزار می‌داد... چرا اورال نداشتیم؟ چرا ازم کم لب گرفت؟ حتما تو تهران سکس کرده و الان خسته بوده! شایدم از من زیاد خوشش نیومده! اینقدر به این چیزا فکر کردم تا خوابم برد.
ادامه داستان در شماره آینده... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر