صدای نالههاش از اتاق خوابم به گوش میرسه. کیفم رو روی میز سالن میزارم و به طرف اتاق میرم. مثل گلولهی برفی دور خودش جمع شده و شکمش رو گرفته صورتش از درد تو هم رفته هر از گاهی ناله میکنه به طرفش میرم و موهای ژولیدهاشو نوازش میکنم. بازم بعد حموم موهاشو شونه نکرده. بدون اینکه سرش رو بلند کنه میگه:
- درد میکنه دارم میمیرم!
- مسکن خوردی؟
- یکی
ناله کنان چرخ میزنه و پتوی مچاله شده رو بغل میکنه. از اتاق بیرون میرم. روسری و مانتوم رو درمیآرم و از کابینت آشپزخونه آمپول مسکن رو پیدا میکنم. الکل و پنبه رو برمیدارم و به اتاق برمیگردم. با دیدن آمپول پتو رو روی سرش میکشه و نالهکنان میگه:
- آمپول نمیزنما
- بچه نشو داری میمیری!
- نمیخوام میترسم.
به زور پتو رو از روی سرش میکشم:
- پشت کن شلوارتو بکش پایین
- نه
صدای جیغش برق از سرم میپرونه.
- اصلا بیاوفت بمیر
آمپول رو روی میز توالت پرت میکنم و به طرف کمد میرم. تیشرت آبیای که روش عکس کره زمین هست رو با شلوار گرمکن سفید میپوشم برمیگردمو با پا هلش میدم اون طرف:
- برو اونور میخوام بخوابم.
یک کم خودش رو گوشه تخت میکشه و میچسبه به دیوار صداش رو میشنوم که میگه:
- ازت متنفرم.
دراز میکشم و سرم رو میزارم روی بالش. به زور گوشهی پتو رو از چنگالش در میارم و میکشم روم. با لالایی نالههاش میخوابم.
در حالیکه چیز نرمی رو بغل کردم از خواب بیدار میشم. پایین رو نگاه میکنم میبینمش که دستش رو دور کمرم حلقه کرده و سرش رو کشیده زیر پتو، یک پام رو انداختهام روی پاهاش و یک دستم روی کمرش هست. نفسهاش منظم شده بود آهسته سرش رو بالا میگیرم و پتو رو کنار میزنم تا راحتتر نفس بکشه نگاهی به ساعت میندازم خیلی از ظهر گذشته. بلند میشم تا غذا درست کنم. سر راهم آمپول رو برمیدارم تا پرتش کنم توی کابینت برای ماه بعد.
یاسمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر