جمع شده بود تو خودش و احمد بالا سرش و من هی سر میچرخوندم تا کسی رد نشه یهو. آخه از همه بهتر صابر بار میزنه؛ دستش تنده و حرومشم نمیکنه. یک حس خوشایندی داره اینکار، یکجور ترس و لذت و باز این احمد ذوق مرگ شده و بالا سرش میگه: بسه بابا چسخوری نکن دیگه، بپیچش بکشیم دیگه؛ اما صابر صبورتر از این حرفهاست، همچین با خیال راحت و آروم ضرب میزد رو ناخنش و توتون و حش رو با هم قل میداد تو کاغذ که باعث میشد ما هم به یک آرامشی برسیم, یک جور مناسک خاص با صدای احمد که بالای سرش میچرخه و غر میزنه. خوبیش هم این بود که ظهر بود و ماه رمضون و کوچهها خلوت، همیشگی نبود و ماهی یک دفعه نوبت یکی بود بگیره و دور هم بکشیم و بعدش بزنیم تو کوچهها و آخرشم کنج یک پارک شروع کنیم به هم ر*یدن و خندیدن تا بپره و تو ایستگاه اتوبوس هرکی بره سمت خودش.
این وسط حتی، چِتی صابر باز با همه فرق داشت، بچه میشد، یک طور خاصی لبهاش رو ور میچید و به دور زل میزد که آدم دوست داشت همون لبهای آویزون و صورتیش رو گاز بزنه اما آروم هم میشد حتی اگر شوخی دستی هم میکردیم البته اگر احمد نبود خوب میشد، شور هر چیزی رو درمیآره یعنی کافیه باهاش کل بندازی تا بر*ینه به فازت.
حالا صابر داشت سرش رو پیچ میداد و باز احمد مثل نکشیدهها گفت من اول من اول و تا اینها رو باز بگه صابر دستش رو دراز کرد سمت من و گفت اول عشق!
شوخیهاش رو که جدی هم میتونست باشه دوست داشتم، تو ناباوری یهو بهت احترام میزاشت و همین کارای یکهویش آدم رو دیوونه میکرد. سیگاری رو گرفتم و پا شد و دستش رو که تکوند داد اومد و سرش رو از روبهرو چسبوند به سرم و حلقه کرد تا باد نزنه و سیگاری کج روشن نشه. بوی حش میداد و یک ته بوی نفت از کاپشن چرم مشکیش که داشت قهوهای میزد. انقدر بزرگ بود که آدم تو سینهها و بازوهای پهنش گم میشد و هرکی نمیدونست دبیرستانیه، فکر میکرد بیست و هشت و شیرین داره. دستم یک آن لرزید چون داشتم بوش میکشیدم که باز احمد از پشت چسبوند بهم که روشنش کن دیگه عشقی.
اضافیه گ*ه! همیشه بدموقع میرینه به همه چیز انقدر از پشت بهم چسبوند که نفهمیدم چطوری دوکام زدم و پاسش دادم به نکشیدهی بدبختش...
صابرم از شوخیهای این ول کرده بود و تکیه داده بود به دیوار و بهم میخندید. بعد دستها چرخید و لبها سیگاری و خیس کرد تا رسید به ک*ونش و چک چکون هرکی یک کام عمیق ازش گرفت تا چشمهای هممون سرخ بشه و شهلا و سرفه پشت سرفه. حالا داشت از ریهها میزد بالا و چقدر صدارو هم سکسی میکرد. «بریم پارک!»
صابر گفته بود و چقدر صداش خسته و لرزون بود و من عاشق این بودم که بزنیم و تا خود صبح فک بزنیم با این تن صدا. دستهاش رو انداخت دور گردنم و آروم نزدیک گوشم گفت خوبی؟ گفتم نگرفتم هنوز که... میگیردت صبور باش که احمد از پشتمون شیلنگ تخته انداخت و چند بارم برگشت بلند گفت آدم این دوستیها رو میبینه گریهاش میگیره و ادای گریه درآورد.
اصلا هر وقت صابر بهم نزدیک میشه دهن گشادش رو باز میکنه و انقدر میگه تا این بکشه کنار و فکر کنه کار خبطی میکنیم. من نمیدونم چرا باید این دهنگشاد لقلقو رو با خودمون راه بندازیم که نذاره آدم با خیال راحت بو بکشه و صدای خسته و لرزونش رو دم گوشش حس کنه؛ مثلا وقتی گفت خوبی؟ موهای تنم سیخ شد انگاری یک باد سرد که از لای یقهت میره تو و میپیچیه...
همشم تقصیر صابره، هرجا میره اینم میبره چرا که پنج ساله دوستن و یکجورایی صمیمی. احمد از اولم خیلی خوش نداشت تو جمعشون باشم چرا که به قول خودش سوسولی بودم و بهشون نمیخوردم اما صابر آدم حسابی گروهشون بود از همون اول تو کلاس باهام درست برخورد کرد، گفت غریب نمون بیا تو جمع ما، به همین حساب بقیه هم با تردید تحویلم گرفتن. با اینکه نه از جنس حرفهاشون بودم و نه خاطراتشون اما رفتم تا گاهی که یک پکی یا رولی گیر میاومد دو نفره، سه نفره یا بیشتر جمع بشیم برا کشیدن. از همه هم فقط همین احمد بهم گیر میده وگرنه بقیهشون اصلا آدم حسابم نمیکنن و فقط صابر رو خطاب دارند تو حرفهاشون. منم برام فقط صابر مهمه و همینکه گاهی تو شلوغی و خاطرهها حواسش به من باشه و با ابرو بهم بگه کجایی؟ تا من بخندم و بگم راحت باش، کافیه. هیچوقت هم پیش نیومد تنها باهم بکشیم یا باشیم و کمکم به این رفاقت گلهای عادت کردم. گاهی به خیالم میگفتم فردا روزم تو رختخواب اینا همه با هم میان...
حالا تو پارک بودیم و صابر گشاد رو یک صندلی نشسته بود و سعی میکرد با سوت توجه کلاغ رو شاخه رو به خودش جلب کنه. احمدم داشت الکی میخندید و به من تنه میزد. حتی برگشت گفت جوون چه لبهات قرمزه تاحالا ندیده بودمش. بعد ما شروع کردیم به هم ر*یدن، یک لذت خاصی داره وقتی بالایی و شروع میکنی واقعیت رو تو چتی میگی. بهش گفتم ک*ونگشاد چتر که فقط بلدی زر بزنی و اونم هی میگفت جوون تو بگو خرابم کن یا اقا صابر ببخشیدا. بهش گفتم پای اونرو چرا وسط میآری که گفت اوا نفرما نشون شدشی دیگه! که صابر برگشت از اون دور گفت احمد خفه میشی یا خفت کنم و این با یک حالت میمونی رفت سمت صابر و آروم یکچیزی گفت و ریز ریز خندید. داشت کاراش عصبیام میکرد مخصوصا که صابر هم دمق شد. بعد باز بلند گفت ما که بخیل نیستیم برید ک*ون هم بذارید اصلا که صابر بلند شد چند تا کشید زیر ک*ونش اما اون باز خندید و گفت اوه اوه غیرتی هم که هستی بابا! فرید جوون جلو شوهرت رو بگیر.
یهو همه ساکت شدیم، فکر کنم فهمید چه حرف بیربطی زده اما صابر داغ کرد و گفت چی ک*سشعر تف میدی عمهج*نده! من ساکت همون نزدیکیها نشستم و به سیگار پشت سیگار و گهخوردنهای احمد هم توجه نکردم. داشت آروم به صابر میگفت بابا شوخیه کی حرف درمیآره؟ بعد دوباره صداش رو پایین برد که فکر کنم داشت از من میگفت، حدس میزدم چیها میگه یکی به گوشم قبلا رسونده بود که من سوسولم که به اینا نمیخورم یا اوب دارم و ازین حرفهای مسخره. اوایل ناراحت میشدم اما بعدها که دیدم رو صابر هیچ تاثیری نداره خیالم راحت شد. هزار کاری هم که کرد نتونست رفاقت من و صابر رو بهم بزنه. فقط کاش انقدر ترسو نبود این صابر، از اینکه با هم تنها باشیم میترسه حتی چند بارم دعوتش کردم خونه که بهونه آورد و پیچوند. وقتی اینها تو چتی حس کردن بین ما چیزیه پس چرا باید خودمون رو بزنیم به انکار؟ اینکه گاهی بهم خیره میشیم، گاهی لبخندهای معنادار میزنیم، گاهی حتی دست دور گردن هم میندازیم و به شوخی گردن هم رو بو میکنیم بیدلیل نیست. من حتی چندبارم گونههاش رو بوسیدم که باز موهای بدنم سیخ شد و دلم تند تند زد.
اونها داشتن پچپچ میکردن و من گم بودم تو خیالات خودم، برام حرفهاشون دیگه مهم نبود که چی میگن و باز صابر برا لاپوشونی داره میگه این تنهاست، این گناه داره یا من یک شهرستانی تازه رسیده به تهرانم و غریبم. هیچوقت از این حرفها خوشم نمیاومد حتی اینکه بگن مثل داداش کوچیکشون باشم یا هستم. دلم میخواست تو همین چتی میرفتم و میگفتم صابر انقدر ترسو نباش, گ*ه اصلا ک*س ننهی احمد و اطرافیانش تو منو و دوست داری یا نه؟ که بعد اون باز لبهاش رو شبیه نینیها وربچینه و من نزارم دیگه حرفی بزنه و همهش رو یکجا بکنم تو دهنم. آخ که چقدر این صحنه رو مجسم کردم و به یادش زدم. فقط قدش اونقدر بلند هست که باید نوک پا وایستم و اون گردن خم کنه لابد، بوی نفت و حش با هم بپاشه به صورتم و آخ... بعد شاید رو دستهاش بلندم کنه و آروم دم گوشم بگه خوبی؟ که بگم خوبم خوبم، اونقدر خوبم که قد تموم این چتیها دلم میخواد تو بغلت باشم و تو فقط نترس باشه؟ نترس، جون مادرت که انقدر دوستش داری فقط نترس.
زد رو شونههام و گفت پاشو بریم دیگه فاز نمیده. احمد هم اومد جلو و پاکشون رو زمین گفت داداش شرمنده، دست خودم نبود میزنم خودت که دیدی ک*سشعر زیاد میگم، تو جدی نگیر و بدون اینکه من چیزی بگم لپم رو بوسید. صابرم زیر لب گفت اینم از فاز ک*یری ما! منم فقط گفتم چیزی نبود بابا، بیخیال؛ اما صابر جلو انداخت و رفت سمت ایستگاههای اتوبوس. از ما جلوتر میرفت و ما دو تا عقبش. همه لال بودیم و تو خودمون. همش تقصیر احمد بود، نه صابر شاید، نمیدونم، نمیدونستم حتی دیگه دلم نمیخواست تند کنم که نزدیکش بشم و دم گوشش بگم خوبی؟ میدونم منتظره، میدونم دلش میخواد برم و مثل خودش دست بندازم دور گردنش و به شوخی گردنش رو بو کنم و تا نخنده ول نکنم، اما حالم خوب نبود، گشنم شده بود و دلم ضعف میرفت، دلم میخواست آروم کنم و جدا بشم ازشون تا تو این لالمونی و فاز سنگین از کنار این دهنگشاد که سعی میکنه با نگاهش سر حرف رو باز کنه و من سعی میکنم محلش ندم، جدا بشم. جدا بشم و برم بشینم رو یک نیمکتی جایی و گم شم تو خودم. تنها، ساکت، با یک بسته سیگار و شاید چند بسته هایبای، آره باید برم، جدا شم، حالم داره بد میشه از این آدمها؛ از این شهر، باید برم یه گوشه و همهشونو یه جا بالا بیارم...
تینو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر