آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

زندگی سراسر حل مساله است

فرهنگسرای اقلیت: کتاب اقلیت (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
درنگی در «پنه لوپه به جنگ می‌رود»
اثر اوریانا فالاچی، ترجمه ویدا مشفق


کسی که با فالاچی آشناست می‌داند که نگاهش تا چه حد نکته‌بین و انسانی است. در تمام آثار او آنچه به وضوح اهمیت دارد خودِ انسان است و آنگاه آنچه او را رنج می‌دهد و یا خشنود می‌کند. در اثر پیش رو نیز چنین است. 
فالاچی تا حدود زیادی از «ایسم»‌های دوره‌ی خود رهاست و همواره با صراحت و بی‌پروایی نمایانگر مصائبی است که انسان در هر کجای زمین گردنده که هست به آن مبتلاست و من می‌خواهم بگویم که آنچه در آثار او عموما و در این اثر خاص به ویژه مهم است نگاه انسانی او و مسائلی است که مطرح می‌کند و نه الزاما پاسخ‌هایی که به آنها می‌دهد. چرا که چه در علوم تجربی و چه در فلسفه و سیاست و حقوق و بطور کلی علوم انسانی، طرح درست سوال و بیان مشکلات و نشان دادن ابهامات و نارسایی‌ها و معایب به مراتب مهمتر از پاسخ صحیح به آنهاست. ازین رو که پاسخ‌ها در اکثر مواقع ناقص، متغیر و ناکافی‌اند و همواره می‌باید آنها را چک و اصلاح کرد اما مسایل بشری آنطور که تجربه و تاریخ می‌گوید از ثبات و یکنواختی بیشتری برخوردارند. 
در کتاب حاضر، فالاچی انگشت بر مسایل عمومی و خصوصی انسان می‌گذارد و همین تحریک کردن مخاطب به اندیشیدن، مهمترین که او کرده و ازین بابت باید قدردانش بود. 
«پنه لوپه به جنگ می‌رود»داستان است. داستانی با شانزده فصل و بیش از دویست صفحه که چهل و اندی سال پیش نوشته شده و این خود مساله‌ی مهمی است که باید توجه بسیار به آن داشت. قسمتی از مسایلی که فالاچی در این کتاب به آنها پرداخته امروزه جزو تاریخ سیاست و یا تاریخ روانشناسی و روابط اجتماعی است که البته اندیشیدن به آن ضرورت دارد. آدمی همواره باید متوجه این نکته باشد که پیشینیانش از کجا شروع کرده‌اند و برای رسیدن به جایی که ما اکنون بر آن ایستاده‌ایم چه بهایی پرداخت شده و چه کوره‌راه‌هایی سپری گردیده است. آگاهی به تاریخ، سبب می‌شود تا اشتباهات گذشتگان را کمتر مرتکب شویم و نیز قدر آنچه را داریم بدانیم و بدانیم که راه کدام است و چاه کدام و از چه طریقی و با چه ابزاری کم‌هزینه‌تر و سلامت‌تر می‌توان به مقصود رسید که: «زندگی سراسر حل مساله است.»
چیزی که شاید در برخورد اول توجه خواننده را جلب کند، ترجمه‌ی اثر است. ترجمه‌ی کتاب اگرچه نارسا نیست اما نمی‌توان گفت چندان روان یا دلنشین هم هست که من البته این مساله را ناشی از قدمت کار می‌دانم. مترجمان ما از چهل سال پیش تا به امروز بسیار داناتر و ماهرتر شده‌اند. 
مساله‌ی بعدی که در حین خواندن کار به آن پی می‌بریم آن است که اگرچه موضوع داستان کشنده و جذاب است اما دیالوگ‌ها بسیاری مواقع غیر هنری هستند. به این معنا که خواننده احساس می‌کند دارد کتابی فلسفی یا سیاسی می‌خواند و گوینده‌ی جملات، متفکری است که در حال مصاحبه است. 
همانطور که پیشتر گفتم کسی که با آثار فالاچی آشناست درین کتاب حضور مسلط ذهن و زبان او را احساس می‌کند. به این معنا که به وضوح در می‌یابد «جو» یا «جوانا» خودِ اوریانا است. دختری سرسخت و راسخ که نمی‌داند اشک چه طعمی دارد. دختری که وقتی بالغ می‌شود و با آن تجربه‌ی سهمگین و دردناک که به جسم و ذهن چنگ می‌زند رخ به رخ می‌گردد، برخلاف همه یا بسیاری از همجنسانش گریه نمی‌کند. گویی که او همواره مرد بوده است. شخصیت قاطع و مردانه‌ی فالاچی در وجود «جو» یا «جوانا» کاملا بارز است. هم در آغاز و هم در پایان کتاب با این نکته مواجهیم که او با زنان دیگر فرق اساسی دارد. نام «جو» را انتخاب می‌کند تا مردانه‌تر باشد و در آخر هم می‌خواهد قاعده‌ی مردانه‌ی «یا من یا تو» را برگزیند. در تمام داستان هم رفتارش مردانه است و حتی اگر پایش بیافتد حاضر است دعوا و کتک‌کاری هم بکند. 
ذهن و زبان و جهان‌بینی فالاچی دیگر افراد داستان را هم متاثر کرده است. تو گویی هر فرد داستانش روایتگر قسمتی از وجود اوست. این نکته چه در دیالوگ‌ها و چه در سیر داستان و رفتار شخصیت‌ها مشخص است و چنانکه گفتم سخنانی که فالاچی در دهان آفریده‌هایش می‌گذارد، همگی مزه‌ی دهان او را دارند. 
من برای آنکه بتوانم نظرم را درباره‌ی این کتاب بنویسم، دو بار خواندمش و هجده صفحه نُت‌برداری کردم. آن هم با سخت‌گیری بسیار و خط ریز. این نشانگر آن است که در حین خواندن کار آنقدر با جملات نغز مواجه خواهید شد که با کمتر کتابی قابل قیاس است. جملاتی بسیار سنگین و به شدت سینمایی. 
من شخصا چندان چنین شیوه‌ای را نمی‌پسندم؛ اما باید به خاطر داشت که فالاچی پیش از آنکه داستان‌نویس و خیال‌پرداز باشد، روزنامه‌نگاری حساس است که حاضر است برای کشف واقعیت و بیان آنچه دیده و فهمیده و درستش می‌داند، خود را در معرض مرگ قرار دهد. از این رو این ایراد بر او بخشودنی است. 
ماجرای کتاب، داستان «جو» یا «جوانا» دختری ایتالیایی است که کارش نوشتن فیلمنامه است و حالا کارفرما می‌خواهد او را به نیویورک بفرستد تا طرحی برای فیلمی تازه درباره‌ی آمریکا تهیه کند. فالاچی نقطه‌ی مناسب و زیرکانه‌ای برای شروع داستان انتخاب کرده. آمریکا مفهمومی است که انگار مرکز ثقل کار است. جو از همان لحظه‌ای که با پیشنهاد رییسش مواجه می‌شود عمیقا دچار درگیری ذهنی می‌گردد و این درگیری تا آخر ادامه می‌یابد. «جو» به یاد دوران جنگ دوم جهانی می‌افتد. زمانی که سربازان آمریکایی وارد ایتالیا شده‌اند و دو نفر از آنها پس از جنگ و گریز به خانه‌ی آنها پناهنده شده‌اند. او اگرچه آن زمان دختر بچه‌ای دوازده ساله است اما عاشق ریچارد شده و با او عشق‌بازی کرده. دو سرباز آمریکایی یک ماه بعد خانه‌ی آنها را ترک می‌کنند و بعدها خبر مرگ ریچارد به آنها می‌رسد. جو، ریچارد را مرده می‌پندارد؛ اما حالا که قرار است به نیویورک سفر کند باز تمام ذهنش درگیر آن خاطره‌ی خوش است و توصیفاتی که ریچارد از آمریکا برای او کرده. جو آمریکا را همانطور که او تصویر کرده می‌بیند در حالیکه دوست و همکارش فرانچسکو نظر دیگری دارد. 
ادامه‌ی داستان پر است از توصیف آمریکا و آمریکایی‌ها از زبان خودشان و جو و من باز این نکته را گوشزد می‌کنم که تصویر ارائه شده از آمریکا درین کتاب، مربوط است به بیش از چهل سال پیشتر و آن هم با قلمِ ذهن فالاچی. 
در آنجا جو، مارتین دوست سابق فرانچسکو را می‌بیند و بعد به واسطه‌ی او و اتفاقاتی دیگر با ریچارد مواجه می‌شود. فالاچی درین کتاب، تصویرگرِ شدت اغراق‌گونه‌ی پیچیدگی و نسبیت و لغزندگی و چندوجهی بودگیِ روابط انسانی است. جو به ریچارد دل می‌بندد. ریچارد به بیل (کمدینی که وضع مالی بسیار خوبی دارد و مردی پا به سن گذاشته است) وابسته است. همینطور بشدت تحت سلطه‌ی مادرش فلورنس است. از آن طرف، بیل هم با مارتین و هم با فلورنس رابطه دارد و ازین سو، جو با مارتین همخانه و دوست می‌شود. در عین حال دچار احساساتی متناقض نسبت به بیل است. هم از او متنفر است هم برایش احترام قایل است و هم عاقبت عاشقش می‌شود. 
جو با ریچارد و بیل هم بستر می‌شود. رابطه‌ی بیل و مارتین بهم می‌خورد. دیدار فلورنس و جو در حضور ریچارد به دعوا منتهی می‌گردد. ریچارد خودکشی می‌کند و زنده می‌ماند و... بله. داستان به همین پیچیدگی و درهمی است که نویسنده البته با حوصله‌ای دردناک همه‌ی اینها را آهسته آهسته واگویه می‌کند و نیز در حین بیان همه‌ی این درهم‌تنیدگی و سردرگمی، به مسایل سیاسی، فلسفی، روانشناسانه، جامعه‌شناسانه و... نیز می‌پردازد و همین‌هاست که کتاب را سنگین و دشوار می‌کند. به سنگینی و دشواری زندگی. 
خواندن کتاب خلاف آنچه در ابتدا می‌نماید آسان نیست. هر گفتگویی میان دو شخصیت، تبدیل به مساله‌ای اساسی برای خواننده‌ی نکته‌سنج و نقاد می‌شود و همین او را وامی دارد که عمیق‌تر و گوش‌بزنگ‌تر بخواند. 
مقایسه‌ی فرهنگ اروپا و آمریکا، جنگ ستارگان، فقر و ثروت، همجنس‌گرایی، مساله‌ی وجود یا عدم خدا، مذهب، تمدن و ناخرسندی‌های آن، اینکه در زندگی چه چیزی بر سایر مسایل مقدم است و چه چیزی را می‌شود فدای امور دیگر کرد، تفاوت‌های روانی زن و مرد، بحران بلوغ، عشق، بکارت و... از زمره‌ی مسایلی است که در ضمن پرداختن به معضلی تحت عنوان «آمریکا» و در دل روابط درهم‌پیچِ جو و ریچارد و بیل و مارتین و فلورنس به آنها پرداخته شده و به خوبی در نحوه‌ی طرح همه‌ی این مطالب، دغدغه‌های اوریانا فالاچی آشکار است. 
داستان سیری خطی دارد. اگرچه گاهی به گذشته هم برمی‌گردیم. اکثر قریب به اتفاق رویدادها، منطقی و باور‌پذیر است. هرچند می‌توان به نمونه‌هایی هم اشاره کرد که گویی نویسنده حوصله‌ی پرداخت بهتر آن را نداشته و به همین خاطر چندان هنرمندانه و باورپذیر نیست؛ مثلا جو وقتی در اتاق رییس است به یاد ریچارد می‌افتد و دچار احساسی آشفته می‌شود. هرچند شاید بشود گفت به خاطر صحبت از آمریکا خاطره‌ی ریچارد برایش تداعی شده اما باز هم می‌شد ظریف‌تر به آن پرداخت. البته به این نکته‌ی بسیار مهم هم باید توجه کرد که به هرحال جو هر چقدر هم که خلق و خوی مردانه داشته باشد باز هم احساسات و قلبی زنانه دارد. پس می‌توان پذیرفت که آن یک ماه رابطه‌ی عاشقانه با ریچارد آنچنان در وجودش پر رنگ حک شده که حتی پس از چهارده سال همچنان زنده و برانگیزاننده باشد. ما مردها هرچه هم تلاش کنیم نمی‌توانیم به عمق عواطف زنان پی ببریم و این خود یکی از مبانی تفاوت‌ها، تعارض‌ها و کشمکش‌ها و در عین حال جذابیت‌های دراماتیک و دیالکتیک پویای زندگی است. یا در جای دیگر جو پس از چندین روز تحمل انتظار کشنده‌ی دیدار ریچارد، تسلیم می‌شود و با حالی نزار به دیدار بیل می‌رود و بعد از مشاجره‌ی تندی که میانشان در می‌گیرد، احساس تنفرشان از هم تبدیل به عشقی توفنده می‌شود و حتی هر دو بیان می‌کنند که از پیش هم هواخواه هم بوده‌اند حتی اگر به وضوح به آن آگاه نبوده باشند و بعد هم با هم هم‌آغوش می‌شوند. پس از این اتفاق، جو به راه می‌افتد که به نزد ریچارد برود. بسیار کند و با تانی این کار را می‌کند و وقتی به او می‌رسد و در خواب می‌بیندش پس از قدری انتظار، هم او را و هم همه‌ی آمریکا را رها می‌کند و به یکباره به ایتالیا برمی‌گردد. این تغییر ناگهانی رفتار و احساس برای من چندان باورپذیر نیست مگر آنکه باز دست به دامن تفاوت عواطف مردان و زنان شویم. 
شخصیت‌پردازی‌های کتاب قابل قبول است اگرچه نواقصی در بعضی موارد به چشم می‌آید؛ مثلا اگرچه بیل نقشی مهم در داستان دارد اما ما نمی‌دانیم چه گذشته‌ای دارد، ثروتش را از چه طریق بدست آورده و چگونه زندگی می‌کند. آیا آن نحو و سطح زندگی همه از راه نویسندگی بدست آمده؟ همینطور نمی‌دانیم که آیا بیل همجنس‌گراست، دوجنس‌گراست یا دگرجنس‌گرا؟
نکته‌ی دیگر آن است که می‌دانیم رابطه‌ی جو با ریچارد زمینه‌ساز دگرگونی‌ها و ناهمسازی‌هایی در رابطه‌ی او با بیل، رابطه‌ی بیل با مارتین و تغییرات مارتین می‌شود؛ اما پرسشی که پیش می‌آید این است که چگونه و چرا تا پیش از باز شدن پای جو به ماجرا، همه با هم در تفاهمند و هیچ مشکلی پیش نیامده؟ آیا تا پیش از آن، افراد مذکور از مشکلات و روابط هم مطلعند و در عین حال به روی هم نمی‌آورند؟ بهرحال این هم مساله‌ای است که نویسنده دقت و ظرافت لازم را برای پرداختنش به خرج نداده. 
شخصیتی که بیشتر و بهتر از دیگران در داستان مورد واکاوی قرار می‌گیرد ریچارد بلین یا همان دیک است. ما می‌دانیم که مادری قدرتمند و فرمانده دارد. مادری که پدر او را هم به چیزی نمی‌گرفته است. مادری که برای او پدری هم کرده و می‌دانیم که پدرش هم مردی بوده آرام و ساکت. مردی که نمی‌خواهد یا نمی‌تواند با دیگران درگیر شود حتی اگر فرزندش را مسخره کنند و بیازارند و می‌دانیم پدرش به محض جدایی از مادرش درگذشته است. ریچارد خودش در جایی می‌گوید که دوست داشته در بچگی با عروسک‌ها بازی کند، لباس تنشان کند و... همواره پسری نرم و نازک و شکننده و دخترانه بوده. حتی وقتی که به جنگ می‌رود، بی‌قصد و میل نیست که بمیرد و می‌دانیم که هم‌قطارانش به او تجاوز کرده‌اند. یا دست کم او قضیه را اینطور تعریف می‌کند. (و ما نمی‌دانیم که واقعیت چیست. آیا ریچارد خودش نسبت به آن کار بی‌میل بوده و از آن بدش می‌آمده یا تمایلی هرچند اندک و هرچند ناآگاهانه وجود داشته؟) و می‌دانیم که حالا تحت حمایت عاطفی و مالی مادرش و بیل است. می‌دانیم که با بیل رابطه‌ی جنسی دارد. می‌دانیم که بیل او را دوست دارد چون‌که عکس بزرگی از او روی میز کوچکی در اتاق خواب بیل است. می‌دانیم مردی است نازک‌نارنجی و سی و چند ساله با بدنی لاغر و کشیده و صورتی استخوانی و موهایی قرمز. می‌دانیم که هنگام سکس با جو احساس بدی دارد و جو هم. اگرچه هر دو عاشق همند و مشتاق هم‌آغوشی. می‌دانیم که از شلوار پوشیدن جو لذت می‌برد و مدام او را پسر کوچولو صدا می‌زند و می‌دانیم که چهارده سال پیش هم با جوانا عشق‌بازی کرده در حالی که هر دو همدیگر را دوست داشته‌اند و می‌دانیم که تحت نظر روانکاو بوده، روانکاو مرده و او حالا یک جورهایی تحت نظر ایگور است که او هم دوست او و روانشناس است. می‌دانیم که وقتی با جو به تماشای آبشار نیاگارا می‌روند در حالی که صدای هم را نمی‌شنوند به جو می‌گوید می‌خواهد خودش را بکشد اما جرات نمی‌کند. می‌دانیم که بعد از مشاجره‌ی مادرش با جو دست به خودکشی می‌زند که ایگور نجاتش می‌دهد. می‌دانیم که هم مادرش و هم بیل را دوست دارد و هم از هر دو می‌ترسد و می‌خواهد ازشان فرار کند و روی پای خودش بایستد و با جو باشد ولی نمی‌تواند یا نمی‌شود یا نمی‌خواهد؛ اما با همه‌ی اینها نمی‌دانیم که او بالاخره همجنس‌گراست یا دوجنس‌گرا یا دگرجنس‌گرایی که به خاطر تربیت نادرست و کودکی آشفته و اتفاقات ناگوار زندگی و پریشانی و به هم‌ریختگی پس از جنگ، دچار بحران روانی شده و به این علل تن به همخوابی و حمایت بیل داده. تقریبا در هیچ جای کار از ریچارد به عنوان همجنس‌گرا یا دوجنس‌گرا نام برده نمی‌شود. اگرچه بیل یکبار او را «مادام» صدا می‌زند و اگرچه به خوابیدن با او معترف است؛ اما نه خودش، نه ایگور در مقام روانشناس و نه جو و نه هیچ کس دیگر این نام را بر او نمی‌نهد. 
این در حالی است که در داستان چند بار از «همجنس‌باز» اسم برده می‌شود؛ که البته باز نمی‌دانم که تعبیر فالاچی است یا مترجم. 
همین‌طور می‌دانیم که جو از اینطور آدم‌ها بدش می‌آید و هیچ کس هم هیچ دفاعی از ایشان نمی‌کند. آنها همه محکومند و بد و زشتکار و باز نمی‌دانم که این نظر فالاچی هم هست و اگر چهل سال پیش اینطور فکر می‌کرده امروز هم همچنان بر همان نظر است؟
در واقع روند داستان و تعریف و توصیف شخصیت ریچارد به گونه‌ای است که به ما بگوید او (و نیز دیگر شخصیت‌های داستان مثل بیل) همجنس‌گرا نیستند بلکه دچار نوعی نابسامانی و انحراف شده‌اند که البته اگر بخواهند و اگر دیگران هم کمک کنند قابل درمان است. آنچنان‌که ریچارد پس از نجات از خودکشی، گویی تقریبا درمان شده و فقط می‌خواهد با جو باشد. هرچند نمی‌دانیم با بازگشت جو به ایتالیا و تنها ماندنش، روند بهبود ادامه می‌یابد یا بیماری مفروض باز عود خواهد کرد. 
نکته‌ی قابل تامل این است که ریچارد از آنچه هست رضایتی ندارد و لذتی نمی‌برد. بیل هم همینطور. در این صورت، کار نامیدن آنها دشوار می‌شود. اگرچه من با اینطور دسته‌بندی و خط‌کشی چندان موافقتی ندارم و گمان می‌کنم گرایش‌های جنسی و عواطف آدمی درست مثل جهان‌بینی، بدن، منطق، زبان و تمام آنچه یک فرد انسانی را می‌سازد، قابل تغییر و منعطف است و تنها فایده‌ی این نام‌گذاری‌ها آسان کردن تعاریف و سعی در فهم دیگری خواهد بود و نباید با اتکای به این برچسب‌ها و استناد به آن بر آدمیان انگ نهاد و ایشان را قضاوت کرد. هر فرد انسانی آزاد است که به هر نحو هر کسی را دوست بدارد تا جایی که به دیگری ضرری نرساند و اگر طرف مقابل هم با این شرط او را دوست داشت، از آن پس رابطه‌ی میان آنان فقط و فقط مربوط به خودشان است. اگرچه می‌دانیم ریچارد و بیل به طور همزمان با چندین نفر در ارتباطند و همین پیچاپیچی است که مساله را بغرنج می‌کند چه برای خودشان چه برای مخاطب و چه برای داوری یا برآورد اخلاقی روابطشان. 
تا آنجا که من می‌فهمم و بر مبنای اخلاق فایده‌گرا، دو انسانی که با یکدیگر پیمان بسته‌اند اخلاقا مجاز نیستند که هم‌زمان و پنهانی با دیگری رابطه برقرار کنند. چرا که خدشه‌دار شدن اعتماد میان انسان‌ها موجب هرج و مرجی مسلسل‌وار می‌گردد. 
شخصیت جو یا جوانا هم تا حدود زیادی پردازش شده و ما او را از خلال گفتار و به خصوص رفتارش و یادآوری خاطرات و تاملات و تنش‌های ذهنی‌اش می‌شناسیم. جو مرد بودن را می‌پسندد. دلش می‌خواهد مرد باشد و مثل یک مرد، قوی و خوشبخت و آزاد و روی پای خود. نام مردانه‌ی جو را به همین خاطر انتخاب می‌کند. خلق و خویش هم بی‌شباهت به مردها نیست. ابایی از زد و خورد ندارد. اوست که به عبارتی ریچارد را به تخت خواب می‌کشاند و تصاحب می‌کند و بر سرش با مادرش می‌ستیزد. اوست که هرگز گریه نکرده مگر در پایان داستان که به ایتالیا برگشته به این امید که به آغوش محکم فرانچسکو، به خانه‌اش، به شهر کوچکش برگردد. ولی وقتی ماجراهای دو ماه اقامتش را با او می‌گوید، او هم رهایش می‌کند. آنجاست که دلش می‌شکند. به هم می‌ریزد. تصمیم می‌گیرد به آمریکا برگردد و در ازای پول، خودش را و حتی آنهایی را که بیشتر از خودش دوست دارد بفروشد. تصمیم می‌گیرد پنه لوپه‌ای بشود که خودش به جنگ می‌رود و مثل مردان می‌جنگد و قانون مردان را بی‌کم و کاست اجرا می‌کند: «یا من یا تو» آنجاست که نجواکنان با خود می‌گوید: «موضوع فلاکت‌بار آن است که هیچ کس برای درست کردن و به دنیا آوردنت از تو اجازه‌ای نمی‌خواهد. فقط تو را به دنیا می‌آورند. همین. گاهی هم انتظار دارند که به خاطر این کار ممنونشان باشی. چرا که زندگی، عطیه‌ی خداوند است. اوه خداوند! خداوند! خدایا چرا وجود نداری؟» و اینجاست که «جوانا» بالاخره گریه می‌کند. 
با این توصیف می‌بینیم که او هم از آنچه هست ناراضی است. درست مثل ریچارد و بیل و... 
نکته‌ی جالب توجه دیگر درباره‌ی جو آن است که اگرچه لامذهب است اما تا آن سن همچنان باکره مانده و در هم‌آغوشی با ریچارد است که از شر آن «دندان مزاحم بی‌فایده» رهایی می‌یابد و جالب‌تر آنکه از هم‌آغوشی هم لذتی نمی‌برد. حتی خوابش می‌گیرد و فقط دچار دردی شدید می‌شود درست مثل آن روزی که بخاطر یک گوش درد بد، دکتر میله‌ی داغی را توی گوشش فرو کرده بوده است؛ اما چرا؟ این را هم نمی‌دانیم... 
با در نظر داشت تمام این تاملات و سوالات، من با فالاچی موافقم آنجا که می‌گوید: «حائلی که مردان و زنان را از هم جدا می‌کند، آنقدر باریک است که به سهولت می‌توان آن را پاره کرد و یا برعکس، پشت سر گذاشت» همینطور با ایگور که می‌گوید:» هیچ کس تا آخرین مرحله مرد یا تا آخرین مرحله زن نیست»
گفتم که مرکز ثقل کتاب و ماجراهایش آمریکاست. تا دلتان بخواهد از زبان شخصیت‌های مختلف و از آغاز تا پایان، جملات متاثرکننده و تکان‌دهنده و افشاگرانه درباره‌ی آمریکا و آمریکایی‌ها خواهید خواند. من قصد دوباره‌نویسی آنها را ندارم و تنها به این نکته اشاره می‌کنم که آمریکا، کشوری که صاحب اولین قانون اساسی دنیاست و بین دو اقیانوس محصور، مثل هر کشور دیگری آنقدر ذوابعاد و کثیرالوجه است که نمی‌توان با چند دیالوگ یا جمله‌ی قصار شناختش. برای شناخت هر کشور و ملتی باید به منابع متعدد و ابزارهای کارا مجهز شد. دیدگاه‌های بعضا متعارضی که فالاچی در دهان شخصیت‌ها می‌گذارد تا حدودی نشانگر همین مطلب است. به نظرم می‌رسد عبارتی که همسفر آمریکایی جو می‌گوید در مورد هر مساله‌ای از جمله آمریکا صادق است: «هر موضوعی سه دیدگاه مختلف دارد: دید من (مدعی)؛ دید شما (مخاطب-منتقد) و حقیقت (مساله‌ای که بیرون ماست و خودش را به ما تحمیل می‌کند)»
می‌دانم که آنچه تا بدینجا گفته‌ام پراکنده و نارسا است. به ویژه که متوجه هستم که بررسی و نقد اثر کسی همچون فالاچی از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید؛ اما دست کم امیدوارم تلاشم برای فهم اثر و در میان نهادن دریافتم از آن با شما موفقیت‌آمیز بوده باشد که وقتی چنین خواهد بود که «پنه لوپه به جنگ می‌رود» هرچه بیشتر و دقیق‌تر خوانده و نقد شود. 
مطمئن باشید هیچ‌گاه از خواندن هیچ‌کدام از نوشته‌های او پشیمان نخواهید شد و همواره پس از به آخر رسیدن هر کتابش احساس خواهید کرد که دنیا را چقدر می‌توان متفاوت و تازه دید و چقدر مسایل انسانی پیچیده است و چقدر کوشش در راه حل کردن مسایل انسان‌ها، انسانی است. این کاری است که به گمان من فالاچی می‌خواهد انجام دهد. طرح مسایل مهم که فالاچی در آن تبحر دارد به مراتب از پاسخ‌های احتمالی مهم‌تر است. 
من به همین خاطر عنوان این مطلب را از سِر کارل ریموند پوپر فیلسوف علم و معرفت‌شناس اتریشی‌تبارِ بریتانیایی وام گرفتم: «زندگی سراسر حل مساله است» عنوان کتابی است که حاوی تعدادی از مقالات و سخنرانی‌های اوست. تا آنجا که من فهمیده‌ام دیدگاه پوپر آن است که ما انسان‌ها و نیز هر جاندار دیگری همواره در حال حل مساله است و ما از راه پی بردن به اشتباهاتمان و تصحیح آنها و ابطال باورهای نادرستمان است که یاد می‌گیریم و به راه حل مسایلمان نزدیک می‌شویم و دقیقا در طی همین طریق است که می‌دانیم چقدر کم می‌دانیم. پوپر می‌گوید تنها تفاوت ما با سایر جانداران این است که آنها به خاطر خطاهایشان در معرض مرگ قرار می‌گیرند اما انسان دارای این توانایی است که از گذشته بیاموزد و با ابزار زبان و استدلال و منطق که بزرگترین هدیه‌ی طبیعت به ماست، آگاهی‌اش را به همنوعانش هم منتقل کند. انسان قادر است و باید اندیشه‌هایش را پیش از آنکه به عمل درآورد به محک نقد و بررسی دیگران بزند تا بدین‌گونه آنچه ناصحیح و ناسره است از میدان به در رود و افکار منطقی و شفاف و کارا به عمل درآیند و این تنها تفاوت بنیادین ما با دیگر اهالی این سیاره‌ی سرگردان است. 
اگرچه ما در اینجا با اثری ادبی مواجهیم اما گمان می‌کنم انگیزه‌ی فالاچی هم چیزی جز این نبوده که مسایل بشری و تجربه‌ی شخصی خودش را با ما در میان نهد تا از راه گفت و شنید مکرر و به قاعده هم به آنها فکر کنیم و هم به سودبخش‌ترین و کم‌هزینه‌ترین راه‌حل‌های آنها. 
و حالا ما در همین مسیریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر