فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دهم، اسفند 92)
دستهای روبرت رو گرفتم.چشمهام رو بستم و همینطور که سرم رو به صندلی ماشینش تکیه میدم، به آرومی میگم: «میخام ببوسمت»
هوا تاریک بود.ساعت ماشینش حدودای 11رو نشون میداد.ولی من گمون میکردم که نزدیک 1 صبح باشه. یه موزیک لعنتیِ آروم، فضای بستهی ماشین رو پر کرده بود.گرمی انگشتهاشو روی کشیدگی گردنم حس کردم. روبرت منو تحریک میکرد.باید اینطوری بگم اون منو بیش از حد تحریک میکرد. لمسم که میکرد، احساس میکردم هر آن ممکنه شلوار جینم از اون همه فشار پاره بشه. بعد مثل فیلمهای پورن -دقیقن به همون مسخرگی- مثل ماشینای سکس ساعتها و روزها و شبها توی اون ماشین لعنتی باهاش سکس کنم.
انقدر که راس یک ساعت نامعلوم چشمام رو ببندم، تنم رو که مثه یه عللف خودرو به دور ستون اندامش پیچیده رو باز کنم. در ماشین رو باز کنم و بیآنکه فکر این باشم که واسه آخرین بار هم اونو به ارضا برسونم یا نه از ماشینش پیاده شم.
خیسی لبهاش رو، روی شقیقه سمت چپم حس میکنم. به آرومی میگه: «فقط همین رو ازم میخوای جیگره؟» و «اون حجم تحت فشار لای پات رو»
سنگینی نفس کشیدنش توی اون فضای لعنتی پیچ میخوره. میرسه به لالههای گوشم. میره توی سوراخ گوشم.سوت میکشه. مسابقه شروع شده؟ باید پیش برم. از گوشهاش شروع کنم.برسم به انحنای گردن و لبهاش.برسم به سفتی سینههاش. بعد به ناف و...
خیالم دچار ممیزی میشه. احساس میکنم پروژکتورها روی صورتم افتادن. «من نمیخام دیده بشم». من فقط خاستم... «اون لعنتی رو خاموش کن... لطفن»
چراغ سقف ماشین رو خاموش میکنه. انگشتهاشو میذاره روی فرمون ماشین و به شکل ناشیانهای با ملودیِ توی فضا شروع به ضرب گرفتن میکنه.
-چند تا دوستم داری؟
دارم تو فکرم میگم روبرت تمومش کن. من دلم فقط سکس میخاد. من دلم یه ساعت هیجان مسخره میخاد که بدبختیهامو فراموش کنم.پسرهی احمق، دلم میخاد بشاشم به این حس نکبتبار نیاز به دوست داشتنت. من حالم بهم میخوره وقتی بهم میگن دوستت دارم و بعد میک*نم و میرن پی کارشون،درست مثل ته مونده ساندویچی که میندازن توی سطل آشغال. میخام همهی مردای زندیگیم رو ب*ام. تو رو ب*ام.خودم رو هم ب*ام. روبرت محض رضای خدا خم شو روی پاهام و دست از این مزخرفات بردار. روبرت...
«خیلی... مگه میشه پسر به این خوبی رو دوست نداشت. تو رو که دارم غمی ندارم»
خرکیف شده. انگار همه آدما دوست دارن اول بشنون دوست داریمشون. واسمون مهم هستن و تنها به یه آبژه جنسی فروکاسته نمیشن. تا خودشون رو بندازن بغلمون. تمامشون رو در اختیارمون بذارن. خب منم همین کار رو واسشون میکنم.به نظرم همهی این مزخرفات مقدمهای واسه شروع یه رابطهی هات میتونه باشه.
روبرت لعنتی. تو سکسی هستی. با این ماهیچههای سکسیت. میخام بذارمت روی یه سینی بزرگ و ساعتها به خوردنت مشغول باشم. میخام حالی بهت بدم که تا دنیا دنیا هست همیشه یادت بمونه.
سیگاری از پاکتش بیرون میاره. با فندک ماشین روشنش میکنه. پکی بهش میزنه و دودش رو میفرسته سمت شیشهی جلوی ماشین.
-خسیس یکی هم به من میدادی
لبخند پت و پهنی تحویلم میده و همینطور که سیگارش رو لای لبهام میذاره میگه:
-یکی واسه هر دوتامون کفایت میکنه
سیگار رو پشت هم پک میزنم. دود ها رو پرت میکنم سمت صورتش. دلم میخاد روی صورتش بالا بیارم. درباره من چی فکر کردی مردکهی جا*ش!
من کل بالاشهریای این خراب شده رو سیر میکنم بعد بیام با تویِ ان*وچک یکی مالِ من یکی مالِ تو بازی دربیارم.
-من باید برم خونه عزیزم. دیرشده. اون زیپ خوشگله رو باز کن یه هوایی بهش بده. گرمش شد!
دستش رو سُر میده روی لبهام. انگشت اشارهاش رو بین لبهام میگیرم. شروع به میک زدنش میکنم.
-تو انقده واسم عزیزی که دوست ندارم تو این وضع اولین بارمون تجربه بشه سهیل
دستشو از خودم دور میکنم. هرچی فحش آب کشیده و نکشیده که در لحظه به ذهنم میرسه نثار خودم میکنم.
-باشه عزیزم. هر وقت مکان جور کردی بهم بگو بیام ب*نی منو
-ولی من...
-آها خب میام می*نمت
در ماشین رو باز میکنم. مات و مبهوت بهم خیره شده. قیافهی معصوم حال به هم زنش خیلی خندهدار شده. دارم جلو خودم رو میگیرم که نزنم زیر خنده. طفلی چه تصوراتی از من تو این مدت واسه خودش درست کرده بود. از ماشین پیاده میشم ولی قبل اینکه در ماشین زاقارتش رو ببندم دست میندازم سمت پاکت سیگارش و یه نخ برمیدارم و با فندک ماشینش روشن میکنم. در رو که دارم میبندم یه صدا به آرومی میگه: خدافظ.
پیادهرو رو مستقیم به سمت پایین میام. به سیگارم پکی میزنم. اصلن نمیخام دربارش فکر کنم. واسم مهم نیس که دربارم چی فکری میکنه. واسم مهم نیس که میره و فردا یکی میشه مثه من... مثه من و شاید بدتر از من. اصن الان که همین هس مثلن چه گلی به سرِ خودش زده! هه
دم در خونه هستم که اساماس میده ازم متنفره. خب باشه. به جهنم. به *یرم که متنفره از من. من خودمم حالم از خودم به هم میخوره .به ت*مم، تو هم روش!
کلید رو تو قفل درب میچرخونم. از پلهها بالا میرم. درب واحدم رو باز میکنم. میرم میاوفتم تو تختخوابم.
صدای هق هق فضای ساختمون رو پر میکنه. شیشهی اتاق، ماته. اون بیرون کلی چراغ روشنِ. شهر داره بیدار میشه. داره زنده میشه.
این اتاق همیشه خلاف شهر بیرونش بود. روی تخت یه مرد خوابیده. منتظره شب برسه.
چنار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر