فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دهم، اسفند 92)
داستانی که میخوانید قسمت سومِ مجموعهای از خاطرات من است که به دلیل طولانی بودن مطلب، در 5 شماره متوالی خدمت شما خوانندگان عزیز عرضه میشود.
رضا ایرانی
بایبای سینا
ساعت 8 یا 9 صبح بود که بالاخره راه افتادیم به سمت اصفهان. هوا گرم بود. تو راه کلا دمق بودم. زیاد حرف نمیزدم. حالم گرفته بود. آخه چرا این مسافرت رویایی داشت تموم میشد؟! کاشکی ماشین مال خودم بود!، محمد پرسید: چی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ گفتم: هیچی نیست. خستهام یه کم، گفت: خوب بخواب و پرههای کولر ماشین رو داد به سمتم. گفتم: سمت خودتم بزار، گرمت نشه. گفت: من عادت دارم. نمیدونم چرا وقتی اینو گفت، یه دفعه یه حس خوبی از قلبم شروع شد و به نوک انگشتام رسید. نوک ناخنهام درد خوبی گرفت. دوست داشتم محمد رو لمس کنم. دستم رو بردم سمت رونای سفتش و از رو شلوار دست کشیدم رو پاهاش. گفتم: همینجور که داری رانندگی میکنی دوست دارم سرمو بزارم روی پات. حق نداری هم جایی نگه داری، یه لبخند زد. چقدر وقتی لبخند میزد خوشگلتر میشد، چشمای گربهایش ریز میشد و شیطنت ازش میبارید. گفت باشه. سرمو گذاشتم رو پاش که یهو محمد داد زد: «وای، برو بچ الگانس» سرمو آوردم بالا خبری نبود. محمد خندید و گفت: هوهوهو، دروغ گفتم. گفتم: پس دروغ گفتی؟! باید تنبیه بشی. دوباره سرمو گذاشتم رو پاهاش و گازش گرفتم. داد زد و با خنده گفت: الان میریم زیر کامیون. باز دوباره پاشو گاز گرفتم. داشت همونجور رانندگی میکرد. حتی سرعتشو کم هم نکرده بود.
بعد از اینکه سرمو از روی پاش برداشتم، گفت: بطری آب رو بهم بده، آب میخوام! بطری رو بهش دادم. یه کم آب خورد و یه کمی هم از تو دهنش به من پاشید. بطری رو به زور ازش گرفتم و همونجور که داشت رانندگی میکرد، همهی بطری آب رو روی سرش خالی کردم. تمام مدتی که داشتم آب میریختم رو سرش، میخندید و میگفت: برات دارم حالا. منم گفتم: حقته تا دیگه منو خیس نکنی!
نزدیکای ساعت 4 عصر بود که رسیدیم اصفهان. رفتیم خونهی ما. خدا رو شکر کسی خونه نبود. وسایل محمد رو گذاشتم تو اتاق و یه کم استراحت کردیم. ساعت 9 شب بود که دوباره سینا تلفن کرد. گفت میخوام ببینمت. گفتم: من تازه برگشتم از تهران و نمیتونم امشب ببینمت. اصرار کرد و گفت: میام در خونهتون . محمد گفت: بزار بیاد ببینیم چه کار داره.
خلاصه اون شب سینا اومد جلوی در خونهمون، یادمه شلواری رو که خودم بهش داده بودم هم پوشیده بود. رفتم دم در. محمد هم اومد باهام. سینا گفت میخوام باهات تنها حرف بزنم، بریم تو پارک نزدیک خونه، راستش یه کم ترسیدم. با خودم گفتم نکنه بلایی بخواد سرم بیاره! به محمد گفتم که از دور حواسش به من باشه و اونم با فاصله از من و سینا نشسته بود تو پارک. هیچ کس تو پارک نبود و هوا گرم بود. سینا زد زیر گریه، اصرار کرد و خواست باز با هم باشیم. گفتم: ببین سینا، تو اشتهای سیریناپذیری واسه چت و گشتن دنبال آدم جدید داری، نمیدونم تا حالا با چند نفر هم سکس کردی وقتی با من بودی.من دیگه واقعا نمیتونم ادامه بدم. سینا با گریه گفت: به جون مامانم با کسی سکس نکردم. فقط چت میکردم، آخه دوستای جدید میخوام. گفت: میخوام یه کاری کنم! پسورد همهی آیدیها و پروفایلام رو میدم واسه خودت! من دیگه چت نمیکنم. گفتم دیگه دیر شده واسه این کارا، خودتم میدونی که فایدهای نداره. من از زندگیت میرم بیرون تا با خیال راحت دیگه به دیت و چتت برسی و هر روز با هم دعوا نداشته باشیم. سینا باز اصرار میکرد و دیگه حوصلهام رو سر برده بود. داشت دیر میشد. با خودم گفتم: میخواستی حواستو جمع کنی و نگی «دیگه نمیخوام ببینمت».
آخرش سینا با چشم گریون رفت و گفت: شلوارت هم دیگه بهت نمیدم، بزار یادگاری واسم از تو بمونه. منم گفتم برو، باشه و رفت.
با محمد برگشتم خونه و چراغهای اتاق رو خاموش کردیم و تو بغلش خوابیدم و شروع کردیم به لب گرفتن. داشتیم همینجور تو بغل هم وول میخوردیم که دوباره سینا اساماس داد. نوشته بود که دارم تنهایی و پیاده میرم خونه و به تو فکر میکنم و از این حرفا. نمیخواستم جوابی بدم. شروع کردم تو بغل محمد باز لب گرفتن و وول خوردن که باز دوباره سینا اساماس داد. محمد عصبانی شد و تلفنم رو گرفت و از طرف من چند تا فحش با اساماس واسه سینا فرستاد. سعی کردم جلوشو بگیرم، ولی فایده نداشت. سینا دیگه اساماسی نداد و اون شب باز با محمد سکس کردم و خوابیدیم.
کی بی اف بشیم؟
تقریبا ظهر از خواب بلند شدیم. محمد گفت: امروز باید برگردم اهواز. بریم بلیط بگیرم، یهو دلم گرفت. میخواستم داد بزنم، بگم تو رو خدا نرو، ولی هیچی نگفتم.
ظهر با محمد رفتیم بیرون و ناهار خوردیم. گشت زدیم و محمد واسم یه تیشرت گرفت، یه تیشرت مشکی که من هنوز بعد از این همه سال دارمش.
تقریبا آفتاب غروب کرده بود. بلیط محمد واسه ساعت 10 شب بود و هنوز زیاد وقت داشتیم. با ماشین بودیم و تو شهر الکی دور میخوردیم. محمد گفت: بریم کوه صفه؟ اولش از جادهی درست شدهی کوه بالا رفتیم. شلوغ بود. با این حال من از هر فرصتی واسه بودن با محمد موقع بالا رفتن استفاده میکردم.
خیلی رفته بودیم بالا و به یه جای تاریک و خلوت رسیدیم، محمد ایستاد و گفت: حالا وقت چیه؟ و من محکم گرفتمش تو بغلم و شروع کردم لباشو خوردن. همونجور ایستاده، آنچنان خودمو چسبونده بودم بهش که انگار دلم میخواست فرو برم تو بدنش. دستمو برده بودم زیر تیشرتش و داشتم شکم صاف و ناز و سفتشو میمالیدم که یهو یه نفر از پشت سنگا ظاهر شد. فورا از هم جدا شدیم و خیلی ریلکس از کنارشون رد شدیم و رفتیم به سمت پایین.
یه سراشیبی بود که چمنکاریش کرده بودن. چند دفعه با سینا اونجا نشسته بودیم و دعوا کرده بودیم. رفتیم اونجا نشستیم، از اونجا همهی شهر پیدا بود. محمد نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود. منم رو چمنها دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو پاش.
کوه صفه و اون سراشیبی و نمای شهر اصفهان و آسمون پر از ستاره و محمد، هنوز بوی هوای اون روز رو هم یادمه، محمد گفت: خوب رضا، کی بیاف بشیم؟!
چقدر راحت میگفت این چیزی رو که واسه من اینقدر مهم بود، گفتم: بیاف بشیم؟ نمیدونم! تو که اهوازی و من اصفهان، تازه هر وقت که تو تونستی دیگه از چت و دیت و این چیزا دست برداری! میدونی که! رابطهام با سینا سر همین چیزا بهم خورد. احساس میکنم تو هم نمیتونی دست از این چیزا برداری.
محمد گفت: خوب باید به من وقت بدی، من خیلی تنهام و عادت کردم به چت کردن ولی فقط چت میکنم. همینجوری بیهدف. من همش میام اصفهان. واسه من از این شهر به اون شهر رفتن عین آب خوردنه. بزار یه ماشین جدید بگیرم.
با خودم گفتم: تو که به سینا با اون شکل و شمایل و اون اخلاقش یک سال وقت دادی، حالا واسه این که کنارش اینجور احساسی داری و مثل رویاهات هست نمیخوای وقت بدی؟! به محمد گفتم: باشه حالا بعد راجع بهش حرف میزنیم. بلند شو بریم ترمینال، دیرت میشه.
داشتیم میرفتیم ترمینال. آهنگ گوگوش گذاشته بودیم تو ماشین «تو از کدوم قصه ای» دیگه نتونستم جلوی گریهام رو بگیرم، زدم زیر گریه، گفتم: تو رو خدا نرو آخه چرا حالا که یکی مثل تو رو پیدا کردم، اینجا نیستی و باید بری، آخه چرا؟!
محمد کلافه شده بود. گفت گریه نکن دیگه، گفتم که زود زود میام. ماشین رو نگه داشت و گرفتم تو بغلش و منم تا تونستم گریه کردم و اون سعی کرد آرومم کنه. دم ترمینال پیاده شد و رفت، من تو نرفتم دیگه. نمیتونستم تحمل کنم، حالم بد بود. همون دم ماشین گرفتمش تو بغلم و بوسیدمش و رفت، منم تنها برگشتم خونه.
یک شب رویایی
چند ماه از رابطهام با محمد میگذشت. یه پروژه واسه یکی از استادهامون باید میبردم و از استاد مربوطه راهنمایی میگرفتم. من اصفهان بودم و محمد میبد بود. به محض اینکه بهش گفتم باید برم دانشگاه و استادمون رو ببینم، خودش رو رسوند اصفهان تا با ماشین منو ببره.
محمد دیگه اجازه نداشت بیاد خونهمون. مامانم ورودش رو به خونهمون ممنوع کرده بود. چون از رفتار محمد خوشش نمیاومد. محمد اومد اصفهان و من با ماشین رفتم دنبالش. هوا سرد شده بود و دیگه نمیتونستیم زیاد تو خیابون دور بزنیم. تصمیم گرفتیم شب رو با هم بریم یه مسافرخونه و صبح زود راه بیافتیم به سمت دانشگاه. آخه از اصفهان تا شهری که دانشگاه من توش بود نزدیک 3 ساعت راه بود.
با هم رفتیم همون مسافرخونهی همیشگیمون، نقش جهان. مسئولش گفت که در حال حاضر فقط یه اتاق دو نفره داریم که اونم رو پشت بوم هست. کلید اتاق رو گرفتیم و رفتیم رو پشت بوم، پشت بوم خیلی بزرگ و باز بود و فقط همون یه تک اتاق رو داشت، یه اتاق کوچولو با دو تا تخت و یه بخاری دیواری گازی. از همون مدلها که دودکش ندارن و یه صفحه دارن که قرمز میشه. اون اتاق یه پنجرهی شیشهای با قاب چوبی هم داشت که رو به خود پشت بوم باز میشد. انگار که پشت بوم، حیاط اون اتاق فسقلی بود، یکی از تختها نزدیک بخاری بود و یکی دیگه نزدیک پنجره. محمد رو تخت نزدیک پنجره دراز کشید و من رو تخت نزدیک بخاری دفتر و دستکم رو پهن کردم تا چند تا از نکتههای مهم جزوههام رو بنویسم. محمد لباساش رو در آورد و رو تخت دراز کشید و گفت: ببین، همه جام رو شیو کردم. کلا بدن خیلی کم مویی داشت، یه زره رو سینه و یه زره زیر نافش. همونها رو هم زده بود. دقیقا مثل بازیگرای فیلمهای پورن شده بود. گفتم: پس دیگه واقعا خوردنی شدی! صبر کن کارم تموم شه، میام سراغت!
همون طور که داشتم به جزوههام نگاه میکردم، یه چشمم هم به محمد بود و بدن نازش، خسته شدم و دفتر و دستک رو بستم و گفتم: دیگه نمیتونم تحمل کنم، اومدم.
چراغ اتاق رو خاموش کردم. چقدر فضای اتاق قشنگ شده بود. از یه طرف نور قرمز بخاری و از یه طرف دیگه نور نقرهای ماه که از پنجره میاومد تو و محمدی که لخت رو تخت، کنار پنجره دراز کشیده بود. صحنه دقیقا مثل یه رویای سکسی شده بود. لباسهام رو در آوردم و رفتم رو تختش. بدن نازش زیر نور ماه که از پنجره میاومد تو و زیر نور قرمز بخاری هزار برابر زیباتر شده بود. تمام خط و خطوط عضلاتش زیر سایه روشن نورهای نقرهای و قرمز به شکل دیوونهکنندهای نمایان شده بود. مثل یه تابلوی نقاشی. مثل یه خواب بود دقیقا، دوست داشتم همونجور بالاسرش بایستم و تا صبح نگاهش کنم. خوابیدم روش و یه کم لباهاش و بدن نازش و گردنشو خوردم. دوباره بلند شدم و نگاهش کردم. گفتم: «دارم دیونه میشم» و باز خوابیدم روش (...) تمام شب رو همونطور لخت تو بغل هم، رو تخت یه نفره، کنار پنجره دراز کشیدیم و تا دیر وقت نازش میکردم تا همونجوری تو بغل هم خوابمون برد.
هیجان به هر قیمتی
محمد تو میبد یه خونه گرفته بود. خونهش یه کمی وحشتناک بود. از در کوچیکش که وارد میشدیم باید 10 تا پله رو بالا میرفتیم. بعد میرسیدیم به یه راهرو. آخر راهرو یه اتاق بود. وسط راهرو، حموم و دستشویی بود. اول راهرو، سمت راست هم دوباره چند تا پله میخورد و میرفت بالا تا به در پشت بوم میرسید و کنار در پشت بوم یه آشپزخونهی کوچیک داشت. اهالی محل میگفتن تو اون خونه، قبلا یه دختر دانشجو زندگی میکرده که به خاطر گازگرفتگی خفه شده و مرده.
از اصفهان تا میبد با اتوبوس چیزی حدود 5 ساعت راه بود. من میرفتم پیشش و معمولا 3 یا 4 هفته میموندم و بعد واسه 2 یا 3 روز برمیگشتم اصفهان و بعد دوباره میرفتم اونجا. همون 2 یا 3 روز هم به زور و دردسر و بحث اجازه میداد که برم اصفهان. اصرار داشت همه وقت من اونجا بمونم. تو خونه هم یه لحظه مال خودم نبودم. تمام مدت چسبیده بود به من. تو حمام، آشپزخونه، حتی دستشویی. وقتی میرفتم دستشویی هم به زور میگفت حق نداری در دستشویی رو ببندی و خودش مینشست و نگاهم میکرد.
چند ماه میشد که هیچ کدوم از دوستام رو ندیده بودم. اصلا وقتی نمونده بود واسم. اگر هم یکی از دوستام خدایی نکرده زنگ میزد بهم ، محمد ریجکتش میکرد و میگفت: «این دوستات از من خوششون نمیاد، من بیاف تو هستم و تو هم نباید باهاشون دیگه حرف بزنی!»
ظهر از خواب بلند میشدیم، غذا میخوردیم، سکس میکردیم، عصر میرفتیم بیرون و یه دور تو شهر میزدیم و دوباره شب تا ساعت 3 یا 4، سکس و غذا و فیلم دیدن و یه کمی جر و بحث سر دوستای من و بعد اجبارا باید رو تخت یه نفره با یه متکا و به پتو میخوابیدیم و دوباره روز بعد. کل برنامهی زندگیم با محمد شده بود همینها. اکثر مواقع من غذا میپختم، نود درصد مواقع هم سوپ، اونم سوپی که به غیر از آب و رشته و رب گوجه، هیچی دیگه نداشت.یه وقتایی هم خیلی هنر به خرج میدادم و سیبزمینی هم سرخ میکردم. محمد هم این غذاهای بدمزهی من رو با ولع تمام میخورد.
دفعه اولی که سیبزمینی سرخ کردم، اونقدر شور شده بود که خودم هم نتونستم بخورم، ولی محمد تا آخرشو خورد. وقتی بهش گفتم چطوری میتونی این غذای شور رو بخوری؟ گفت: «اشکال نداره عزیزم، چون با عشق درست کردی، واسه من خوشمزهس.»
بعضی وقتها هم محمد از بیرون غذا میگرفت و خلاصه روزگار پیش میرفت. محمد به اسم دانشگاه اومده بود اونجا و خونه گرفته بود. واقعا هم قبول شده بود. ولی حتی یک روز هم دانشگاه نمیرفت. تمام هزینههای دانشگاه رو از باباش میگرفت و همش رو خرج میکرد. هر روز یه وسیلهی جدید واسه خونه میخرید. ماکروویو، نونتستکن، کامپیوتر جدید، لباس، چاییساز و... کلا زندگیمون یه کم تکراری شده بود و نیاز به هیجان تو هر دوتامون موج میزد. آخه ماشین هم نداشتیم دیگه که بتونیم مسافرت بریم.
خونهی محمد نزدیک یه اتوبان بود. چند تا مغازه کنار اتوبان بود که شبانهروزی باز بودن. همه چیز هم داشتن. از پنیر و مواد غذایی تا منقل و سفالیجات. یه شب نزدیکای ساعت 3 بود که به محمد گفتم: «بیا بریم سیگار بخریم.» یه نگاهی به من کرد و یه کاپشن گشاد پوشید و گفت: «باشه، بریم.» رفتیم همون مغازهی شبانهروزی کنار اتوبان. صاحب مغازه، تو مغازه خوابیده بود. بیدارش کردم و گفتم سیگار میخوام. یارو رفت و 4 نخ وینستون لایت آورد. پولش رو دادم و اومدیم بیرون. به محض اینکه از مغازه دور شدیم، محمد دست کرد زیر کاپشنش و 2 بسته شیرینی درآورد، قطاب یزد بود. با تعجب گفتم: اینا رو از کجا آوردی؟! گفت: بیا عزیزم، اینا رو برای تو دزدیدم. گفتم: چجوری آخه؟ کی این کار رو کردی که حتی من متوجه نشدم؟ گفت: «این دستای منو دست کم گرفتی؟ بیا بریم خونه با شیرکاکائو بخوریم.»
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! از یه طرف به نظرم کارش جالب و هیجانانگیز بود، از یه طرف دیگه دزدی کرده بود! ترجیح دادم باهاش بحثی نکنم. فقط خندیدم و گفتم: باشه، بریم، ولی دیگه این کارا رو نکن. یه روز دیگه محمد چند تا کاندوم رو با گاز شهری پر کرد و به تهشون یه کاغذ وصل کرد و رفت رو پشت بوم. گفت: «میخوام اینها را بپوکونم، فکر کنم جالب بشه وقتی تو هوا میپکن.» منم که عاشق این کارا. گفتم: «پایهام، منم با موبایلم فیلم میگیرم.»
رفتیم رو پشت بوم و محمد کاندومهای پر گاز رو آتیش زد. ترکیدن. ولی انگار اون حسی که باید بهمون میداد رو نداد. محمد گفت: «تو فضای آزاد حال نمیده. بیا بریم تو اتاق بپوکونیمشون.»اولش گفتم نه ولی بعد پایه شدم. 4 تا کاندوم رو پر گاز کرد و به سقف چسبوند، یه دستمال کاغذی هم به دمشون وصل کرد و دستمال رو آتیش زد! من تو راهرو ایستاده بودم و فیلم میگرفتم. محمد هم اومد تو راهرو. یه دفعه کاندومها پوکیدن و واسه یه لحظه آتیش تمام سقف رو گرفت. خیلی با حال شد. خوشم اومد، زندگیمون داشت یواش یواش باز هیجانانگیز میشد! هنوز اون فیلم رو دارم. هنوزم وقتی صدای خندههامون رو تو فیلم میشنوم اشک تو چشمهام جمع میشه.
یک تجربه کاملا متفاوت
هفتهها پشت سر هم میگذشتن و من و محمد شبانهروز با هم تو اون خونه بودیم. سعی میکردیم تو سکسهامون هم تنوع ایجاد کنیم. همه جای خونه سکس کرده بودیم. روی تخت، زیر تخت، رو زمین، تو حمام، تو دستشویی، تو آشپزخونه، تو راهرو، رو پلهها، حتی رو پشت بوم. به محمد گفتم بزار از سکسمون فیلم بگیرم، اولین بارم بود که داشتم از سکسم فیلم میگرفتم(...) فیلم جالبی شده بود، ولی اصلا کیفیت خوبی نداشت و ترجیح دادم همون موقع پاکش کنم. ولی کاشکی نگهاش میداشتم، سکسهای لذتبخش با محمد، با اون بدن و صورتش که عین مدلها بود، دیگه هیچ وقت تو زندگیم تکرار نشد. یه روز محمد گفت: « بزار دست و پاهات رو ببندم و باهم سکس کنیم(...).
دست های من رو از پشت سر با چسب بست و پاهام رو هم بست و یه چسب هم رو دهنم زد. اصلا احساس خوبی نداشتم. از اون وضع ناراحت بودم. وقتی محمد متوجه شد که خوشم نمیاد، دست و پاهام رو باز کرد و گفت: خوب تو بیا دست و پای منو ببند و بعد سکس کنیم.
یه شلوار چرمی مشکی داشت که بهش گفتم اون شلوار رو با بوتهات اول بپوش، بعد دست و پاهات رو میبندم. اونم پوشید و رو شکم خوابید. دستهای بزرگ و قویاش رو با چسب بستم و پاهاش رو هم همونجور که بوتها رو پوشیده بود بستم. یه تیکه دستمال هم تو دهنش کردم و از پشت گره زدم. وقتی که تو این حالت دیدمش، یه دفعه بدنم از شدت هیجان و حس سکسی، شروع کرد به لرزیدن. چرا اینقدر دیدن هیکل ناز محمد با اون بوت و اون شلوار چرمی سیاه و دست و پاها و دهن بسته واسم جالب و هیجانانگیز بود؟ لرزش بدنم برای چی بود؟ مثل اون روزی شده بودم که واسه اولین بار عکس سکسی «گی» دیدم. بعد با هم سکس کردیم (...) این دیگه چه جور سکسی بود؟ چرا من یهو اینقدر وحشی شده بودم؟ چرا از دیدن محمد تو اون وضع تا این حد هیجان زده بودم؟ همش رو گذاشتم به حساب اینکه چون محمد واسم خیلی جذاب و سکسی هست، پس من همه جوری ازش خوشم میاد، حتی در این حالت.
(ادامه در شماره بعد...)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر