فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دهم، اسفند 92)
انتخاب
حسش میکنم اینجاست درست کنارم نشسته است و به من لبخند میزند دستم را دراز میکنم و حس میکنم گرمای وجودش من را در آغوش گرفته. زیر لب زمزمه میکند: مقاومت کن.
مرگ به من میگوید مقاومت کن بجنگ تو میتونی درست مثل یک دوست قدیمی آنجا نشسته و «حوای» من رو داره. زندگی اما زجه میزند بچهی یتیمی که آنقدر جیغ کشیده دیگر نای حرف زدن ندارد. زندگی را میبینم که آب دماغش را بالا میکشد با گوشه آستین پارهاش چشمان سرخش را میمالد و میگوید برو واسه چی هنوز هستی؟ سرم را میچرخانم نه به راست نگاه میکنم نه به چپ. مرگ هنوز لبخند میزند زندگی بیتابتر از قبل گریهای بلند را آغاز میکند.
به بالا نگاه میکنم مستقیم تا ته آسمان. میبینمش که درست بالای سرم ایستاده نمیخندد اما ناراحت نیست نگران است اما دلواپس نیست.
صدایش را میشنوم که میگوید: انتخاب کن.
میخندم گریه میکنم فریاد میزنم التماس میکنم سوال میپرسم.
صدای بازجو خبر از آغاز دوباره میدهد سرانجام نفس عمیقی میکشم مرگ را صدا میزنم و میگویم مقاومت میکنم. مرگ میخندد زندگی زجه میزند و خدای من به انتخابم سر تسلیم فرود میآورد.
جامعه از در وارد میشود. دور بعدی بازجویی شروع شده...
و خدا آفرید و ما نام نهادیم
اگر آدم بودم انسان زندگی میکردم. تجلی روح خدا بر روی زمین میشدم.
اگر آدم بودم به جنسیت پوزخند میزدم، همراه برابری؛ تبعیض را به سخره میگرفتم. در باغ عدن هیچکس جلوتر از من نبود. اگر آدم بودم به بچه همسایه چشمک میزدم و بعد دو تایی میخندیدیم و بزرگترین بستنی قیفی دنیا را میخریدیم. دو تایی، آنقدر بستنی را از دو طرف لیس میزدیم تا اینکه لبهامان به هم برسد. وقتی لبهای چسبناک و شیرینمان به هم رسید باز هم به لیسیدن ادامه میدادیم.
اگر آدم بودم آغاز دنیا را به پایانش گره میزدم. منتظر هیچ منجی نمیماندم و جهان کاسهای بود از آب زلالِ اندیشه و جهان سیبی بود وسوسهانگیز.
هنگام خرید، دست «حق» را میگرفتم بدون حضور «خجالت» بر هر لباسی که خوشم میآمد دست میگذاشتم و تنها نگرانی دنیایم پول کم جیبهایم بود و بعد وقتی لباسهای جدیدم را میپوشیدم؛ دوستان آدمم میگفتند که چقدر آدم زیبایی هستم.
اگر آدم بودم با دامن آبی کوتاهم؛ کتانی ورزشی سیاه و با کراوات سفیدم؛ کفش سرخ پاشنه ده سانتی میپوشیدم. روی جوراب شلواریام عکس ببر میکشیدم. تیشرتم را غرق عطر گل یاس میکردم.
اگر آدم بودم طرههای مشکیام را به خیریه میبخشیدم و لاک «جیغ» به دستانم میزدم.
اگر آدم بودم در صف اتوبوس نگران برخورد بدن آدمهای دیگر نبودم و مرتب خودم را جمع نمیکردم چون همه آدم بودیم.
اگر آدم بودم گریه میکردم، میترسیدم از هرچه که میخواستم مانند کودکی پاک. فراموش نمیکردم همه صاحب اشک هستیم همه صاحب احساس هستیم.
اگر آدم بودم وقتی دلم هوای تیلهبازی میکرد درکوچههای زندگی دنبال تیلههای رنگی پا برهنه میدویدم. آب را گل میکردم. ماهی سعادت شکار میکردم.
اگر آدم بودم عاشق میشدم و بعد دست عشقم را میگرفتم و میرفتم... در خیابان دست در دست هم قدم میزدیم و به این فکر میکردیم که چقدر خوشحالیم.
اگر آدم بودم ابروهایم را هرگز برنمیداشتم و جلوی آینه دستشویی میایستادم و پررنگترین رژ لبِ جعبه لوازم آرایش «والدینم» را به لبهایم میکشیدم و در آینه بلند بلند میخندیدم.
اگر آدم بودم رقصیدن به آدمها یاد میدادم و بیدلیل شاد بودم.
اگر آدم بودم در فرهنگ لغت روبه روی کلمه اقلیت مینوشتم: وجود خارجی ندارد افسانهای برای ترساندن بچههای آدم.
اگر آدم بودم آسمان را آبی گریه میکردم، زمین را سبز میشستم، خورشید را زرد نگاه میکردم، ابرها را سفید حس میکردم، دیوارهای شهر را بنفش در آغوش میکشیدم و به قرمزی گوجه فرنگیهای رسیده میخندیدم.
اگر آدم بودم بعد از باران میدویدم زیر بزرگترین رنگینکمان شهر و تا ابد آدم باقی میماندم.
اگر آدم بودم جهان را رنگ خدایی میزدم.
یاسمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر