فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دهم، اسفند 92)
چشمانش را باز کرد. خودش را به سمت گوشی خوابیده روی صندلی روبرویش کشید تا ساعت را ببیند. 11 ظهر! و این فقط یک معنی داشت: 4 ساعت خواب ماندن!
تا آمد به خودش تکانی بدهد، از روی تخت پایین افتاد. گیج و منگ به سمت در رفت تا برود دستشویی، جایی که درست سمت چپ دراتاق خواب سپهر بود.
صدای مادر که درب خانه را باز کرده بود و یک نیم تنهاش اینور در بود و دیگری آنورنظرش را جلب کرد: مادر خواب موندی. منم! من رفتم تره بار تا یکی دو ساعت دیگه میام. پلو دم نکشیده استها!
بلافاصله متوجه شد که هیچ لباسی تنش نیست! ناگهان همانجا خشک شد. با بیشترین توان صبحگاهی به مادر «اکی» گفت. مادر درب را بست و رفت. در همان حالت با چشمهایی که قلمبه شده بودند و پف کرده، آرام به سمت در اتاق خواب پدر رفت. در را بازکرد، چیزی آنجا نبود غیر از وسایل و لباسهای خانه پدرش. پدر، معمولا صبح زود می رفت اداره و مادر هم گهگاهی صبح زود مدرسه و تدریس، آخر بازنشسته شده بود دیگر.
تا آنجا که به یاد داشت شبها هیچوقت بدون لباس نمیخوابید. آرام به اتاق خوابش برگشت. در نیمه باز بود و در همان حالت مانده بود. با سرانگشتانش در را به تو فشار داد و داخل شد. درست روبروی تخت ایستاد. منظرهی بسیار عجیبی بود و او را سرجایش میخکوب کرد! باورش نمی شد. حتی به سمت لباسهایش هم نرفت. برای مدتی همانطور برهنه، روبروی تخت ایستاد. تا بالاخره آمد روی تخت به آرامی نشست. امیر، درست مثل خودش کاملا برهنه-به صورت-روی تخت، خوابیده بود و ظاهرا در خواب عمیقی فرورفته بود.
اما دیشب چه گذشته بود؟! یادش نبود. هرچه فکر میکرد نمیتوانست به یاد بیاورد که دیشب چه اتفاقی افتاده بوده است.
(1 ماه قبل)
-سلام شاد شاد. خوبی؟ چه خبرا؟ (سیگارش را در باد تکان میدهد و حواسش به پیرامون است)
-قربانت. بد نیستم. تو خوبی؟ ردیفی؟
-ای. میگم این پسره، امیر رو میشناسی؟
-امیر ملاحی؟
-آره به گمونم.
-آره. چطور؟
-خوب چی راجع بش میدونی؟ دوست دختر داره؟ زن داره؟ چند سالشه؟
-نمی دونم فاطمه به خدا. فک کنم باید با یکی باشه. خیلی آدم عجیبیه نمیشه زیاد سر از کارش درآورد. الان سال آخره فاطمه. داره تموم میکنه.
-رشتهاش چیه؟
-فیزیک میخونه. ذرات!
-پس هم رشتهایم. عجب!
-حالا چیه گیر دادی بهش؟! نکنه میخوای بهش پیشنهاد بدی یا اون تو رو دیده یه بحثایی شده؟!
-نه باو. فک کن! من! (به تمسخر، میخندد)
سپهر از کنار دخترها رد شد. بیآنکه تلاشی کند تقریبا همه مکالمه را شنید. کمی جلوتر با امیر که روبروی دانشکده فیزیک ایستاده بود سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و رفت به سمت دانشکده ادبیات. سال اول ادبیات فارسی بود. نوازنده و هنرمند اما شدیدا گوشهگیر. غیر از لحظاتی که «نظامی» میخواند! سپهر در دانشگاه، دوست چندانی نداشت و غیر از امیر که ارتباطش با او محصور به دنبال کردن چشمی مسیرهایی که میرفت بود، با هیچ کس ارتباط نداشت.
امیر قد بلند، بسیار لاغر و چشم آبی بود اما خارج از ویژگیهای ظاهری تقریبا هیچ کس سر از کارش در نمیآورد الا یک نفر: شادی!
از فاطمه جدا شد و به سمت دانشکده ادبیات به راه افتاد. امیر از دور صدایش کرد و به سمتش رفت. امیر گوشهای از مانتوی شادی را گرفت و او را به کناری برد، درست پشت دپارتمان فیزیک. یک پارک کوچک و تقریبا بر بلندی به طوری که میشد از بالایش همه دانشجوها را دید. شادی دنبال امیر راه افتاد تا بالای تپه. روی یک نیمکت ولو شد و شادی کنارش نشست.
-فاطمه چی میخواست؟! ای بابا. پدر مارو درآورده. (با حالتی عصبی)
-دنبال آمارت بود. چی میخوای بش بگی؟!
-فرقی نداره. میدونی که من زیاد زنده نیستم. تو این مدت باید قید اخلاق و دین و همه رو زد. هر کی که بخواد من اوکی میدم حتی تو!
-خفه شو! (با خنده!) چیزی که نگفت اما میشه از رفتارهاش فهمید که میخوادت یعنی اوکی تو رو بهش بدم؟!
-به همه بده! (دستش را میگذارد روی شانههای شادی)
یکی از مسئولین حراست دانشگاه به آن دو نزدیک میشود. دستش را از روی شانه شادی برمیدارد و شروع به راه رفتن میکنند تا به کلاس برسند. سپهر از پنجره بالاترین کلاس دانشکده ادبیات، برای دقایقی است که به آنها چشم دوخته.
(شب قبل)
صدای موزیک بلند بود به قدری که به سختی میشد دو نفر با هم صحبت کنند. در میان هیاهو و غوغا نوبت به آورنده مشروب و قرص رسید. انواع و اقسام مشروبها و قرصها همه روی یک سینی بزرگ. دختر در میان هیاهوی جمع، سینی را روی میز گذاشت و خودش که مست بود روی یکی از دخترهای حاضر در مهمانی افتاد. به استفراغ!
سپهر با اکراه پذیرفته بود که در پارتی شرکت کند. با فاطمه و شادی و امیر و گروهی دیگر از هم دانشگاهیها. امیر و فاطمه با هم رسیدند. درست سر ساعت 23. دست در دست هم. تا فاطمه سرگرم سلامها و احوالپرسیها شد امیر به سراغ شادی رفت. با چشم به او فهماند که بیاید به اتاق مجاور. شادی داخل شد و امیر در را بست.
-بیشتر از چند روز دیگه زنده نیستم. دست دختری رو گرفتم که دوسش دارم و دوستم داره. اما من نیستم. مگه تا کی باید تحمل کنم؟! از تمام عمر نکبتبارم فقط چند ساعت مونده! میفهمی؟ دیگه تمومه شادی. تموم (با فریاد بلندی که در میان هیاهو گم شد) تو بهترین دوستمی و میشناسی منو. اما وقتی آخر خطه دیگه میخوام کاری رو که مدتها در آرزوش بودم رو بکنم. میدونی؟ من با دخترهای زیادی بودم. میدونی دیگه. وقتشه که با کسی باشم که میخوامش و میخواد منو. میدونم که میخواد. میشه از همه رفتارها و نگاههاش فهمید. حتی از شعرهاش وقتی برا کلاس میخونه و منو میبینه فقط!
-امیر. امیر. آروم باش عزیزم. الان میخوای چیکار کنی؟!
-می دونم. مستی زیاد و بعدشم آخرین هماغوشی عمرم با «جنس»ی که میخوام. بدون هیچ وصلهای و پلاستیکی! (میخندد)
-تو دیوونه شدی. قاط زدی! میفهمی ابله؟ میخوای یکی دیگر رو هم نابود کنی؟
-بذار راحت بمیرم. بذار تموم شه. بذار با پیداکردن خود اصلیم بمیرم.
-چرا یکی دیگه آخه؟
امیر در را باز کرد و به بیرون رفت. شادی چندلحظه درجایش ماند. خودش را پایین کشید، دستش را روی دراور اتاق گذاشت و خم شد. او تصمیمش را گرفته بود!
ناخنهای دستهاش را روی پاهای لخت امیر کشید. ناگهان همه چیز یادش آمد. موسیقی سرسامآور، پارتی، گریههای شادی و شدت مستیاش!
صورتش را روی بدن امیر گذاشت. با گونههایش بدنش را لمس کرد. از پاها تا صورت. اما سرمای عجیبی تمام بدنش را فراگرفته بود. او دیگر زنده نبود!
به اندامش رعشه افتاد. امیر را برگرداند. هیچ زندگیای در او دیده نمیشد! هیچ حرکتی! همهی خاطرات دورادور سپهر، حالا مثل یک تصویر هزار تکه در ذهنش مرور میشد. آن نگاههای زیرزیرکی. آن اندوه «حضور فاطمه» و یگانه معشوق از دسترفتهاش که از همه آن خاطرهها پررنگتر بود.
ای کاش میتوانست بگوید. ای کاش میتوانست بماند. لبهایش را بوسید و دو دستش را به حالت بغل، از دو سو روی جنازه انداخت. «امیر» را در آغوش کشید. ای کاش قبلتر. ای کاش.
از کنار تخت، کاندوم صورتی مصرف شدهای آرام به پایین سر خورد.
امیر، آرام، آرمیده بود.
ن. آفتاب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر