دفتر مقالات (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)
دیروز پس از غروب، پسری را دیدم. اینکه دیدن یک پسر، با احساساتی بزرگتر از حد و حدود زبان و بیان همراه باشد، برای هیچ پسر همجنسگرایی مبهم و رازآلود نیست. همهی ما همجنسگرایان، اینچنین کسی را دیدهایم که پس از آن هیمنهی شکیباییمان جفت کرده باشد.
ادراک، همیشه با احساسی درونی همراه نیست؛ زایندهرود آبادی هر دل و جانی روزی خشک خواهد شد. مردمی که ما هم جزو آنانیم، عادت کردهایم از کنار زبالههای شهری در جوی خیابان بگذریم و بدون توجه به مسئلهی محیط زیست و بدون درک هیچگونه «احساسی ناخوشایند»، از آن عبور کنیم. همانطورکه گنجشککان ریز و درشت شهری هم به «درک بدون احساس» ما عادت کردهاند؛ هیچکس از همزیستی ایشان و «خودش» در میان انبوه سنگ و سیمان و ساختمان با واکنشی احساسی درگیر نمیشود. چقدر لوس خواهد بود اگر به هیجان بیایی و داد بزنی «اون گنجشک رو!».
اما پاشنهی آشیل من و هر انسان دیگری، همجنس اوست! بخصوص وقتی مسئله جنسی میشود. وقتی قانون ارضاء پا به میدان میگذارد و تنوع متکثری از تمنیات رخنمایی میکند؛ به زبان دیگر هرگاه در مقابل افرادی قرار میگیریم که در حریم شخصی رختخوابشان ماجراهای متفاوتی را میطلبند، در طیفی از هیجانات «چندش» تا «شگفتی» غوطه میخوریم. فضای ذهنیمان دگرگون میشود و رفتارمان نیز از «ترحم» تا «تعرض» متفاوت میگردد. من امروز پسری را دیدم، که پس از غروبِ شویندهی زنگار نور از چشم زمین، غرور بر خیابان میتراوید و زیر بغضی از شعری خوفناک، پیشنهاد هرزگانی را که در پی اشغال تنش بودند، پاسخ میگفت. چهار پسر دیگر همسن و سال او بودند؛ آن پسران همه در حدود بیست سال قد و بالا داشتند. او برگشت و در جوابشان با لحنی کوبنده یک جمله گفت: «....؛ داری؟!» جای خالی مشخص بود؛ یک مبلغ.
برای من دردناک نبود که تنی در این میان خرید و فروش میشود. از نظر من، هیجان تنفروشی یکی از لذتبخشترین رفتارهای متنوع برای درک شور جنسی است. برای من آمیختگی عشق و عرفان و هرزگی خویشتنم، آن وسوسهای که عبادتش میکرد، موجب شد دیشب را به سختی بگذرانم. با دوستم که صحبت کردم گفت: «ما اینقدر ... دیدیم که دیگر درد نمیکشیم». اما دل من خواست. در همان لحظه که سر از ندیدنش میگرداندم و بر سرعت قدمهایم میافزودم، دلم خواست که دستش را بگیرم و با او قدم بزنم. در خفت هراسی که از آشکار شدن داشتم، از صهبای شورانگیز جانم عبور کردم. یادگارش چون زخمهای که «درد» میزاید، احساسی که نمیتوانم برایش نامی بگذارم، بر ماتم پسر بودنم افزود و درک «مانند چنین پسریبودن» را برایم صدچندان غمناک کرد؛ غم رهایی!
با میل به بوسیدن دست آن پسر، در سرزمین گامهایم بر گسترهی تنگ زمینی که وقتی خود را در آینهی زیرک چنان نوجوانی اسیر مییابم، مرا به ترس میاندازد، به خانه آمدم. هنوز که مینویسم قلبم در تسخیر اوست. تابحال فقط شنیده بودم اما هرگز خداوندگار بهشت را ندیده بودم که لذت بفروشد!
دیروز پس از غروب، از پارک دانشجو به سوی خانه آمدم. با خود اندیشیدم «هراس از خویشتن»، گریز از «مصاحبت» با چنان پسری را موجب گشت. مگر نه اینکه بلفور میتوانستم برگردم، دستش را بگیرم و تقاضا کنم چند دقیقهای از وقتش را با من بگذراند و امر شریف «بیزنس»اش را برای چند لحظه متوقف کند؟ مگر نه اینکه این اراده در خیابانهای شهر جاری است که بتوانی با هرکس همنشین باشی و از بوی گلش مست شوی؟ تو خود باطلکنندهی سحر خویشتن شدی، علی! میتوانستم با او دوست شوم. اکنون هم میتوانم سر مستی پیش گیرم و آنقدر در آن پارک بچرخم تا دوباره پیدایش کنم؛ دستش را بگیرم تا صددانه یاقوت در دلم آب شود.
آیا «ستیز با خویشتن» برای آنکه راهی را که دیگران هرزگی مینامند در وجودت سد کشی؛ و آیا پسری که بنا گذاشته خطی باریک از اسکناس میان تن و تنخواهش بکشد؛ کدامیک حق است تا مرا شرمگین کند؟ ارادهی انسانی ِ یک انسان در به تملک درآوردن خواستهی دیگری با بهای پول رایج مملکت زیباتر است، یا کلیشههایی که با دست و پای ذهن راستگرای افراطی ما تاریخ میتند؟ به راستی که زیبایی آن پسر، حرکتش را نیز برای من زیبا کرده بود؛ اگر او بیبندوبار است، شگفتا که من نخواهم بند هراس از تقلیدات انسانستیز فرهنگم بگسلم و طرح ستیز با اخلاق پارهپارهی جنسی شهرم بریسم.
علی دوستی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر