آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

دو خاطره از یک روانشناس

پرونده فرهنگ دگرباش‌ستیز (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)
در بخش آخر از پرونده هوموفوبیا، تجربیات تعدادی از نویسندگان مجله را می‌خوانید. آنها با هوموفوبیای اطرافیانشان برخورد کرده و خاطرات خود را برای ما نوشته‌اند. می‌خوانیم که در برابر تبعیض و توهین رفته بر آنها چه عکس‌العملی نشان داده‌اند. بیان تجربیات از خشونت‌های رفته بر ما که منشا آن نفرت از گرایش یا هویت جنسی است جدای از اینکه رنج دگرباشان جنسی را در طول تاریخ ثبت می‌کند، می‌تواند زمینه‌ساز حرکتی سازنده برای مبارزه با هوموفوبیا باشد.

یک:
چرا رشته‌ی روانشناسی را انتخاب کردم؟ من از نوجوانی مجذوب این رشته بودم. تنها با یک امید: درک بهتر آنچه در درونم می‌گذشت... آنچه از دوران نوجوانی تجربه کردم و به وضوح می‌دیدم که با همسالانم فرسنگ‌ها متفاوت است.
روزها را با کنجکاوی و ترسی کودکانه و حسی مبهم درباره‌ی گرایشم، سرم را لابلای کتاب‌های کتابخانه‌ی دانشکده روانشناسی فرو می‌بردم و فقط می‌خواندم. که چرا؟ چرا من؟ چرا این حس و...
لابلای کتاب‌های فارسی مطلبی یافت نمی‌شد. کتاب‌های ترجمه شده با احتیاط از کنار مطلب رد می‌شدند اما ندایی درونی در برخی از ما همجنسگراها هست که انگار به ما می‌گوید که بی‌گناهیم چون حداقل خودمان می‌دانیم که انتخاب نکرده‌ایم. 
به روشنی به خاطر دارم، در دوران لیسانس، مبحثی به نام «انگیزش و هیجان» داشتیم که در آن در مورد غرایز بنیادی مانند سکس و پرخاشگری و گرسنگی صحبت می‌شد. این درس توسط یکی از مشهورترین و مجرب‌ترین اساتید روانپزشک کشور در شهر ما و نیز در دانشگاه من - که بهترین دانشگاه شهر بود - ارایه می‌شد. هرگز روزی را که در مبحث سکس، استاد در مورد همجنسگرایی صحبت کرد فراموش نمی‌کنم. تا قبل از آن روز، این استاد برای من حکم یک قهرمان را داشت. در چشم من با سوادترین و مجرب‌ترین کسی بود که در رشته‌ی تخصصی‌ام دیده بودم. استاد بی‌مقدمه صورتش را در هم کشید و گفت: حیوان هم این کار را نمی‌کند! همجنسگراها از حیوان هم پست‌تر هستند! باید آنها را در قفس انداخت! 
سکوت سنگینی بر کلاس حاکم شد. من این عقیده را (از چنان فردی!) باور نمی‌کردم. او حتی به چشم یک بیماری به این پدیده نگاه نکرد. حتی در مورد سبب‌شناسی آن هم حرفی نزد. هیچ گونه شواهد علمی مطرح نکرد. فقط توهین کرد. استادی که دانش و شخصیتش برایم اسطوره بود به همین سادگی به گروهی انسان به دلیل گرایشی که نقشی در انتخاب آن نداشتتد، اهانت کرد. احساس می‌کردم سرخ شده‌ام و چشم‌هایم می‌سوزد. گریه خشم بود یا بدبختی؟ نمی‌دانم! حس کردم در یک لحظه همه‌ی اهداف و نقشه‌های ذهنی‌ام درباره روانشناسی نابود می‌شود: کمک کردن به خودم و نیز افرادی مانند خودم، پناه بردنم به «علم» برای گریز از آنچه به نام مذهب به خورد من و امثال من داده شده بود و... 
اظهار نظر او برای من واقعاً غیر قابل پذیرش بود. به سختی می‌توانستم آرام بمانم. وضعیت بسیار سختی بود. از سویی در حضور همکلاسی‌هایم نمی‌توانستم واکنشی نشان بدهم. از سوی دیگر، احساس خشم شدیدی داشتم. کسانی که روانشناسی را از پایه در دانشگاه خوانده باشند خوب می‌دانند که اصولاً در کلاس‌های تخصصی، صحبت درباره هر موضوع یا مبحثی منجر به قضاوت، تفسیرهای خام و برچسب‌زنی سریع می‌شود. هرگونه واکنشی منجر به انگشت‌نما شدن می‌گشت. شک ندارم که اکنون اگر در آن شرایط قرار بگیرم برایم مهم نخواهد بود که همه از جمله استاد چه فکر می‌کند. نهایتش دعوا کردن با استاد و بیرون شدن از کلاس و حذف درس است دیگر! اما آن زمان من یک دانشجوی ترم سه لیسانس بودم. منزوی بودم. همراه با احساس تفاوت نسبت به دختر و پسرهایی که در جو شدیدا هتروسکشوال دانشگاه همیشه باهم می‌گفتند و می‌خندیدند و پرسه می‌زدند. تنها بودم. من، یک دانشجوی ترم سومی لیسانس، دربرابر یک فول پروفسور مشهور چه می‌توانستم بگویم؟! آیا باید برمی‌خاستم و برای یک استاد تمام رشته روانپزشکی از تفاوت همجنسباز و همجنسگرا حرف می‌زدم؟ آیا او ناآگاه بود؟ آیا مطالعات علمی و پژوهشی را نخوانده بود و نمی‌دانست؟ بعید به نظر می‌آمد. این یک اظهارنظر هموفوبیک بود. هرچند من آن زمان درباره هوموفوبیا چیز زیادی نمی‌دانستم. 
 شوکه شده بودم و ذهنم کار نمی‌کرد. توهین او بسیار سنگین بود. خصوصا به این دلیل که او قبل از این جمله، در نگاه من یک فرد ایده‌آل و قابل تحسین بود. 
نکته دردناک این بود که هیچ کس حرفی نزد. در واقع شاید هیچکس چیزی نمی‌دانست که بگوید. شاید هم یکی دو نفری شبیه من بودند که جرأت حرف زدن نداشتند. همه تصور می کردند این فرد بالاترین درجه علمی را در این حیطه دارد پس لابد درست می‌گوید! بدبختانه من نیز- علیرغم روحیه مباحثه‌جویانه‌ام- نتوانستم حرفی بزنم. چرا که کلاس این استاد جو خاصی داشت. او دانشجویانی که عقایدش را به چالش می‌کشیدند استهزا می‌کرد. من نگران واکنش او در برابر مقاومتم بودم. به علاوه ما در شهری بسیار سنتی و مذهبی زندگی می‌کردیم و هرگونه واکنشی نسبت به اظهار نظر او می‌توانست منجر به عواقبی غیر قابل پیش‌بینی شود. این تجربه یکی از شدیدترین و تلخ‌ترین حملات هموفوبیکی بوده که من در تمام عمرم با آن روبرو شده‌ام و شاید دلیل اینکه اینقدر شدید ادراکش کردم این بود که از طرف یک فرد آکادمیک مطرح گردید نه از زبان فردی عامی یا بی‌سواد.

دو:
قبل از دفاع از پایان‌نامه‌ام در رشته روانشناسی (که بر روی جمعیت همجنسگرا انجام شد)، طبق سنت مرسوم یک نسخه از آن را نزد یکی از اساتید داور بردم. قرار بود ایشان نظراتشان را در متن پایان‌نامه به صورت کامنت بگذارند. در فصل سوم پایان‌نامه، قسمتی تحت عنوان «ملاحظات اخلاقی در پژوهش» نوشته بودم و در آن تلاش کرده بودم استراتژی‌هایی را که برای پنهان ماندن هویت افراد نمونه و نیز جلوگیری از فاش شدن ناخواسته‌ی گرایش آنها استفاده کرده بودم ذکر کنم. 
استاد داور در کنار این قسمت به عنوان انتقاد نوشته بود: «اساساً دلیل وجود این بخش چیست؟ اگر همجنسگرایان کارخودشان را درست و غیر مجرمانه می‌دانند، پس شما چه اصراری دارید که هویت آنها را مخفی نگه دارید؟! این بهترین دلیل برای اثبات آن است که رفتار همجنسگرایان غیر قابل قبول است.» من فکر می‌کنم این کامنت نمونه‌ی یک قضاوت سوگیرانه و هموفوبیک بود. چرا که طبق اصول استاندارد اخلاقی درهیچ جای دنیا کسی نمی‌تواند به یک پژوهشگر خرده بگیرد که چرا مراقب آشکار شدن هویت آزمودنی‌هایش بوده است! لذا این کامنت نمی‌توانست یک انتقاد علمی باشد. 
در پایان از اینکه ناچار شدم برای بیان بهتر این تجربات، در جملاتی از متنم از اصطلاحات توهین‌آمیز استفاده کنم، از خوانندگان عزیز اقلیت پوزش می‌طلبم.

صدرا اعتمادی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر