راز اقلیت (شماره ششم، تیر و مرداد 92)
میخوام داستان یک کامینگ اوت در یک محیط خانوادگی بسیار سنتی و پدر سالاری و فوق مذهبی رو براتون بگم که به فاجعه منتهی نشد!
داستان رو از اونجا شروع میکنم که کنکور رو دادم و رتبه ای رو آوردم که باعث افتخار پدر و مادرم بود. در فامیل تک شدم.. گل سرسبد بودم. از من بهتر نبود. پدرم تقریبا آزادم گذاشت.. عاشقش هستم. هدفش تامین آینده من بود. بهش رسیده بود و خیالش راحت شده بود. زندگی راحت بود. خیلی راحت. قرار بود بعد از سربازی هم برام یک دختر مناسب پیدا کنند. بالاخره تحصیل تمام شد و من هم مثل هر انسان دیگری وارد محیطی شدم به نام جامعه که در اونجا کسی من رو نمیشناخت و من که 28 سال از ترس تمسخر مردم با هیچ کس رابطهای نداشتم، برای بار اول خودم رو آزادتر میدیدم که هرکار میخوام انجام بدم و کمتر از شناسایی شدن بترسم...بگذریم ... یک روز در فیسبوک کلمه گی و هموسکچوال رو تایپ کردم تا صفحاتی رو پیدا کنم که در اونجا کسانی که شبیه من هستند رو ملاقات کنم... به این ترتیب شد که من قبل از اینکه با گیهای ایران آشنا بشم، زندگی گیهای خارج از ایران رو دیدم. اونجا بود که متوجه شدم که کلمه گی فقط به معنی روش انجام یک رفتار نیست و انسانهای گی صحبتهای مهمتری از رابطه جنسی هم دارند. دیدم که انسانهای گی سعی میکنند که حقوق پایمال شده شون رو به دست بیارند. با قوانین بعضی کشورها برای حمایت از اقلیتهای جنسی آشنا شدم. با آش شله قلمکار ال جی بی تی کیو آشنا شدم. به ویکیپدیا مراجعه کردم و تا اونجا که میشد در مورد هویت، هنجار و گرایشهای جنسی و نظریات پیرامونش و در مورد همجنسگرایی مطالعه کردم. به یوتیوب مراجعه کردم و ویدیوهای آموزشی که در مورد خودمون بود مثل بعضی از برنامههای آموزشی برایان مک نات یا اخبار ریچل مدو رو دنبال کردم. در عرض چند ماه دامنه اطلاعاتم خیلی زیاد شد که واقعا مفید بود. البته رشته تحصیلی من طوری بود که از 19 سالگی آشنایی مختصری با انواع گرایش جنسی داشتم و حتی میدونستم که گرایشهای جنسی از همجنسگرا تا دگرجنسگرا متغیرند! اما انکار خیلی قوی است. در همه انسانها و من هم مستثنا نبودم. برای مدت 28 سال حتی برای یک لحظه هم به ذهنم راه نداده بودم که من تمایل جنسیام به مردهاست.
خلاصه از لحظهای که انکارم تمام شد و قبول کردم که به مردها گرایش دارم، گرایش خودم رو بی هیچ شرم و خجالتی قبول کردم و تصمیم گرفتم به جای خجالت کشیدن و پنهان شدن، برای رسیدن به حقوقم مبارزه کنم. ترس بود... اضطراب وجود داشت ولی خجالت نبود. هیچ خجالتی. به اولین کسی که این رو گفتم، دوست صمیمیام بود. از اونجا که رشته تحصیلی ما از زیر شاخههای پزشکی بود، دوستانم خیلی راحت با موضوع برخورد کردند. هرچند که همگی در برخورد اول تعجب میکردند. اغلبشون هم چند ثانیه میخندیدن ولی بعد که میدیدن دارم کاملا جدی و محکم به گفتگو ادامه میدم، قضیه رو جدی میگرفتن و شخصیت من رو قبول میکردن. البته دوستان من، مثل خودم زیاد خدایی رو قبول نداشتند و اعتقادات مذهبی نداشتند و به نتایج علمی اهمیت میدادند و به خودشون اجازه فرضیهپردازی شخصی و بدون پایه علمی بر روی نظریههای علمی رو نمیدادند و وقتی نتایج علمی رو میشنیدند، کاملا تسلیم میشدند.
حتی یک بار به یکی از همکارانم که به خدا هم اعتقاد داشت، قضیه رو گفتم... منتها قبلش ازش پرسیده بودم که اگر دین یک حرفی بزنه و علم حرف مخالفش رو بزنه، اون کدوم رو قبول خواهد کرد؟! و وقتی دیدم که گفت حرف علم رو قبول میکنه، من هم بهش داستان رو گفتم و اون هم بلافاصله وقتی دید که از لحاظ علمی بیماری به حساب نمیاد، کاملا قبولش کرد. البته دقیقا خاطرم هست که همیشه وقتی میخواستم داستان رو به افراد بگم مقدمهای کامل میچیدم به این صورت که من مجبورم از این مملکت برم چون این مملکت مال اونهاست و به من اجازه زندگی در اینجا داده نمیشه و از شهروند درجهدو هم کمتر به حساب میام. کسانی که من رو میشناختند، براشون تعجبآور و ناراحتکننده بود که چرا من مجبور هستم از ایران برم و چرا در حق من تبعیض قایل میشوند. تجربه شخصی و نتیجه گیری شخصی من این بود که افرادی که به علم بیشتر از مذهب اهمیت بدهند، در صورتی که لحظه قبل از کامینگاوت این مساله رو خودشون اقرار کنند، به شدت راحتتر با قضیه برخورد میکنند.
خلاصه یادمه زمانی رسیده بود که من به درآمد افتاده بودم و بیست و هشت سالم شده بود. کاملا خودم رو قبول کرده بودم و اونقدر با شخصیتم احساس راحتی میکردم که هیچ نیازی به پنهان کردنش نمیدیدم و در حقیقت هر وقت اون رو پنهان میکردم، احساس میکردم که درجه دو هستم و باید گرایشم رو مخفی کنم چون چیز ننگین و کثیف و بدیه. درحالیکه من اصلا بدی توش نمیدیدم... میخواستم اگر کسی در مورد گرایش من حرف بدی بزنه از خودم دفاع کنم و میخواستم اگر کسی راجع به فلان دختر ازم بپرسه، بهش بگم که من به مردها علاقه دارم. نه اینکه تا آخر عمر فقط بگم علاقهای به اون دختر ندارم. بالاخره تا کی؟
یک کلام میخواستم شخصیت کامل خودم رو داشته باشم. فکر میکنم که این چیزیه که همه به دنبالش هستیم. بنابراین هر وقت هرکسی، از فامیل گرفته تا پدر و مادرم، در مورد ازدواج با من صحبت میکردند، من به اونها میگفتم که ازدواج خصوصیترین امر زندگی افراده. معنی نداره که دیگران توش دخالت کنند که کی ازدواج میکنی یا چرا ازدواج نمیکنی... یک روز که پدر و مادرم طبق معمول کیسهای ازدواج رو به من پیشنهاد میدادند، من در همین حد بهشون گفتم که من به خانمها علاقه ندارم. من در اقلیت هستم. بعد از چند روز مجددا پدر و مادرم تو نشیمن نشسته بودن و صحبت از یک مساله اجتماعی بود و من که در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بودم بهشون گفتم که من اقلیت هستم و اینجا تبعیض رو کاملا حس میکنم. یادمه که اون دفعه وقتی من کلمه اقلیت رو گفتم، پدر مادرم هر دو ساکت شدند. گذشت تا چند روز بعد جلوی تلویزیون نشسته بودیم و باز صحبت از ازدواج شد و من که کنار مبل کنار پدرم نشسته بودم بهش گفتم که من به خانمها علاقه ندارم. برای اینکه من اقلیت هستم. پدرم که گویا تقریبا متوجه شده بود آروم پرسید: خوب یعنی چی که اقلیت هستی؟ گفتم یعنی من دلم میخواد با یک مرد ازدواج کنم. یادمه که این حرف رو که زدم پدرم با لحن با حیای خاص خودش که همیشه هر وقت صحبت از مسایل جنسی میشد، از اون لحن استفاده میکرد، بهم گفت: خیلی خوب پاشو برو دلم به شور افتاد و دیگه چیزی نگفت. مادرم هم که از اتاق بیرون رفت.
خانواده من خیلی سنتی و پدرسالاریه و مادر نازنینم به خودش اجازه نمیده که قبل از پدرم نظری بده. من هم دیگه چیزی نگفتم و کشش ندادم و رفتم تو آشپزخونه. اونجا مادرم رو دیدم، دیگه صحبتی نشد. هنوز باورشون نمیشد. نمیدونم به چه حسابی میگذاشتن، شاید به حساب این میگذاشتن که میخوام اذیتشون کنم. اما مطمینا به حساب هر چی میگذاشتن به جز واقعیت.
فکر کنم که چند شب بعد بود که تو نشیمن مادرم تنها داشت دعا میخوند و من هم اونجا بودم. هیچ کسی تو خونه نبود. بعد از دعا با چشمای اشکآلود ازم پرسید که اون چه حرفی بود که زدم و گفت که هنوز نمیتونه بفهمه که چرا و اگر من چنین مشکلی داشتم، چرا بهشون هیچ چیزی نگفتم تا من رو پیش دکتر ببرند و تا الان صبر کردم؟! من خیلی آروم اطلاعاتی که داشتم رو بهش دادم و بهش گفتم که این بیماری و مشکل نیست و برای همین روانشناسها نمیتونن کاری بکنند. یادمه که مادرم گفت که ایدز میگیرم و من گفتم که همه میتونن ایدز بگیرن؛ ایدز که مخصوص ما نیست. همه باید مراقب باشن. البته یک تفاوت مهم من با بعضی دوستان اینه که وقتی من این حرف ها رو میزنم، مردم راحتترقبول میکنند. چون از دهان کسی میشنوند که خودش در نظام سلامت این کشور کار میکنه. هیچ کس حتی یک بار هم سعی نکرد که من رو از راه مذهبی منع کنه. چون میدونن که وقتی صحبت از مذهب میکنن انگار دارن به زبون چینی و کرهای با من صحبت میکنن. مادرم گفت که پدرت چند شبه که اصلا نخوابیده، قند خونش هم بالا رفته اما چه کار میشد بکنم...
خلاصه تا روزی که من برم پیش روانشناس چند ماه طول کشید. البته بهشون گفتم که من خودم مطمینم که بیمار نیستم، فقط به این دلیل پیش روانشناس میام چون میخوام که شما توجیه بشید که من بیمار نیستم و نیاز به تغییر ندارم. چون نمیخوام توقع تغییر در شما ایجاد بشه. در خلال مدت در مواقع مختلف، پشت میز ناهار، عصرها، یا بعضی وقتهای دیگه، در مورد من بحث میشد و من از خودم دفاع میکردم. استدلالاتی مثل اینکه این طبیعی نیست و در طبیعت هر چیزی جفته و دلایل من که میگفتم در طبیعت بیش از هزار گونه جانوری همجنسگرا هستند و مثالهایی که براشون میزدم. تشبیهاتی مثل جذام و بیماریهای صعبالعلاج و اعتراض من به نوع تشبیهات و اینکه تشبیهات دیگهای بیارند و مخالفتهای اونها واصرار اونها مبنی بر اینکه من گرایشم رو تغییر بدم و مقابله من. پدرم میگفت که حتی اگر تو اینطور به دنیا آمده باشی و این ژنتیکی باشه، میشه تغییرش بدی مثل کسی که دماغش بزرگه و میره که کوچیکش کنه و باز جوابهای من که میگفتم که این با بینی فرق میکنه و این بخشی از شخصیته و خیلی مهمتره. مثل اینکه آیا خود پدرم حاضره بره جنسیتش رو عوض کنه؟ و اینکه آیا به نظرش تغییر جنسیتش مثل تغییر دادن شکل دماغشه؟!
سرانجام قبل از رفتن به پیش روانشناس، گی بودن ، از یک منحرف اخلاقی ترسناک بودن به یک چیز غیرطبیعی و بعد به یک بیماری کریه و وحشتناک مثل جذام و بعد به یک نقص مادرزاد قابل درمان تغییر پیدا کرد. حتی یادمه که یک بار پدرم من رو با بچه بازها مقایسه کرد که من لحنم رو آروم کردم و بهش گفتم: «بابا واقعا فکر میکنی من میرم با بچههای 14 یا 15 ساله رابطه برقرار میکنم؟!» و بعد بچهبازی رو براش توضیح دادم و خودم اقرار کردم که اون نوعی بیماری است و باید درمان بشه تا پدرم متوجه بشه من واقعا بچهبازی رو چیز بدی میدونم. برخلاف گی بودن که چیز بدی نمیدونم و من امروز یاد گرفتهام که فقط مهمه که زمان بحث باهاشون با آرامش کامل وارد گفتگو بشیم و دعوا نکنیم. امروز میدونم که بحث باید طوری باشه که شبیه مناظره کاملا جدی و آرام و مهربانانه باشه. آرامش کامل در حالیکه هر دوطرف نشسته باشند و گفتگو کنند نه اینکه ایستاده باشند و بهشون جملات مخربی مثل اینکه «شما نمیدونید و شما نمیفهمین» رو نباید گفت. جلوی هر استدلال اونها فقط و فقط باید استدلالی قویتر گذاشته بشه.
ردم از چیزی که نمیشناسند میترسند. وقتی اطلاعات داشته باشند دیگه نمیترسند. پدر من یک بازاری مسلمان فوق مذهبی بود و مادرم چادر از سرش و مفاتیح و قرآن از دستش نمی افتاد. اما امروز مادرم تقریبا ما رو قبول کرده و استدلال خودش رو داره. میگه که این خلقت خداست و نمیخواد قضاوت کنه. حتی با مادرم در مورد زندگیم، مشکلات و تنهایی هام ومردهایی که ازشون خوشم میاد صحبت میکنم و مادرم گاهی بهم کمی مشورت میده. کاش خدایی وجود داشته باشه که بتونم براش آرزوی بهترینها رو در به اصطلاح اون دنیا بکنم چون میدونم اون هرچی میخواد مربوط به اون دنیای دیگه است!
پدرم امروز دیگه اون موضع سرسختانه گذشته رو نداره. در جستجوی راهیه که بتونه تناقضات رو برای خودش از بین ببره. اون کارش سختتره. چون علاوه بر فرهنگ و مذهب، گرایش سیاسی سنتگونهاش یکی از بزرگترین سدها در مقابل رسیدن اون به یک آرامش درونی میشه. پدرم بیشتر تمایل داره که هیچ صحبتی از گرایش جنسی من نشه. چون این موضوع براش مسایل حل نشده زیادی رو باز میکنه. صورت مسالههایی که تقریبا سعی کرده اونها رو پاک کنه. آخرین بار که با هم بیرون رفته بودیم و پدرم داشت از زنان بیحجاب ایراد میگرفت، من گفتم پدر من باهشون همدرد هستم. اینقدر باهشون مخالفت نکن. اگر فکر میکنی که اونها انسانهای بدی هستند که حجاب ندارند، در مورد ما همجنسگرایان چی فکر میکنی؟ باورتون نمیشه چی گفت! گفت که شما فرق دارین. شما... شما مظلوم هستین! خوشحالم که پدرم کمکم داره به آرامشی درون خودش میرسه. حالا با هر توجیهی. البته من استقلال مالی کاملی دارم و چندین برابر پدرم درآمد دارم. بنابراین خانواده فوق مذهبی و سنتی من به فکر استفاده از اهرمهای اقتصادی برای تغییر من نیافتادند همونطور که به فکر استفاده از احادیث و کلمات «خدا» و «قرآن» نیافتادند چون چندین سال بود که من رو به عنوان یک تقریبا بیخدا میشناختند و میدونستند که نمیتونند نظر من رو از اون طریق عوض کنند.
الان تمام ترس پدرم از اینه که من به کس دیگهای کامینگ اوت کنم و اون دلیلی که خودش براش ذکر میکنه اینه که ممکنه بعدها برام مشکلساز بشه در این مملکت. باورش میکنم. امروز که نگاه میکنم میبینم که اگر اون زندگی بدون کامینگاوت رو ادامه میدادم و اصلا خودم رو قبول نمیکردم و زن میگرفتم، هر چند که زندگی کاملا راضیکننده نمیبود، ولی واقعیت اینه که این نوع زندگی کمتر راضیکننده است.این زندگی سختتر است. لااقل در شرایط کنونی که تنها هستم و با محدودیتهای ایران زندگی میکنم این در حقیقت سختتر است.اما تفاوتی مهم دارد. به این معنی که: گاهی انجام خیلی کارها سختتر از انجام ندادنشان است و این فقط به معیارهای انسانها بستگی دارد که تعیین کنند که آیا آن کار ارزش انجام دارد یا ندارد به عنوان مثال: من ترجیح میدهم که تمیز باشم و سختی بهداشت را تحمل کنم در حالیکه میتوان بدون شستن دستها غذا خورد و راحتتر بود.
آنچه مشخص است این است که افراد باید اولویت خود را قبل از هر کامینگاوتی تعیین کنند. چه کامینگاوت اجتماعی و چه سیاسی یا هر کامینگاوتی. اگر اولویت یا هدف با ارزش دیگری از کامینگاوت نداشته باشند، اعلام مساله به دیگران فایدهای برایشان ندارد و ضمنا میخواهم دو خواهش از تمام دوستان گی و لزبین خود بکنم: اول اینکه صبور باشند و بعد از استقلال مالی و توانایی اجاره منزل، کامینگ اوت کنند و دوم اینکه حتما به آن هدف لازم برسند وبعد کامینگ اوت بکنند.
سرانجام چگونه میتوانیم از جامعه توقع داشته باشیم که ما را قبول کنند اگر خودمان را به آنها نشان ندهیم. راستی یادم رفت که بگم. من گاهی اوقات دوستان خیلی صمیمیام رو که پدرم آنها را قبول دارد و آنها از گرایش من حمایت میکنند را به دیدن پدرم میبرم تا با پدرم در این زمینه صحبت کنند و از من حمایت کنند تا پدرم احساس تنهایی در دنیا نکند. این هم از داستان کامینگاوت ما. خوش باشید.
نریمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر