باشگاه نویسندگان (شماره ششم، تیر و مرداد 92)
چرا گوشهي دنج كافهي پرت ته پاساژ؟
چرا نيمكت خالي و سرد پارك سر خيابان؟
نشستهام روي صندلي سفت اتاقم. نگاهي به ديوارهاي سفيد ميكنم. لكهدار...
ميتوانستند سفيد نباشند. ولي حالا كه هستند. كاري از دستم برنميآيد.
نگاهم به كمد اتاقم ميرسد. آن جا كه شعرهايم را پنهان ميكنم. آن جا كه تيشرتي كه براي تولدم خريدي را پنهان كردم.
از ترس بچههاي فاميل، فريد و ارسلان و ارميا هم آنجا هستند... عروسكهايم را ميگويم.
لازم نيست تعجب كني و از خودت بپرسي پسر و عروسك...! من پسر نيستم. من دختر هم نيستم. من انسانم.
انساني كه خسته شده از كافههايي بينام و نشان كه داد هم بزني آنجا كسي صدايت را نميشنود. فرق نميكند با لباس ژنده بروي يا شيكترين لباست را بپوشي. كسي تو را آنجا نميبيند.
ميخواهم اين بار بروم سر چهارراه پشت چراغ قرمز لبه جدول. پيش پسرك بنشينم و آنجا بنويسم. آن جا داد بزنم. آن جا ميخواهم خودم باشم.
چراغ قرمز ميشود .پسرك ميرود سمت ماشينها تا رانندهها شيشهها را بالا بكشند از فرط دستودلبازي!
دوستي دارم كه پاتوقش همان كافههاي خلوت است با اينكه از آن كافهها متنفر است.
يك بار با چاقو روي ميز كافه نوشت: «با ميخ نقابم را روي صورتم ميكوبم. درد دارد. اين نقاب درد دارد»
نقاب را پرت ميكنم گوشه كمد. عروسكهايم را ميچينم روي ميز، يادداشتهايم را مرتب میكنم. در كمدم را ميبندم. نقاب جا ماند توي كمد. كليد كمد جا ماند ته دريا. من جا ماندم سرچهارراه با تيشرت بنفش و يك دستبند رنگي بر دستم و يك شلوارك كوتاه كه تا روي زانوهايم است. ميدانم اين چهارراه آخر خط است. پايان داستان من. من پايان داستانم خودم بودم نه كس ديگر.
ميدانم حادثه در راه است. فردا روزنامهها از حادثه خونين سر چهارراه چيزي نخواهند نوشت چون ميترسند ولي من پايان داستانم نترسيدم. من خودم بودم. شجاع و با افتخار.
چرا نيمكت خالي و سرد پارك سر خيابان؟
نشستهام روي صندلي سفت اتاقم. نگاهي به ديوارهاي سفيد ميكنم. لكهدار...
ميتوانستند سفيد نباشند. ولي حالا كه هستند. كاري از دستم برنميآيد.
نگاهم به كمد اتاقم ميرسد. آن جا كه شعرهايم را پنهان ميكنم. آن جا كه تيشرتي كه براي تولدم خريدي را پنهان كردم.
از ترس بچههاي فاميل، فريد و ارسلان و ارميا هم آنجا هستند... عروسكهايم را ميگويم.
لازم نيست تعجب كني و از خودت بپرسي پسر و عروسك...! من پسر نيستم. من دختر هم نيستم. من انسانم.
انساني كه خسته شده از كافههايي بينام و نشان كه داد هم بزني آنجا كسي صدايت را نميشنود. فرق نميكند با لباس ژنده بروي يا شيكترين لباست را بپوشي. كسي تو را آنجا نميبيند.
ميخواهم اين بار بروم سر چهارراه پشت چراغ قرمز لبه جدول. پيش پسرك بنشينم و آنجا بنويسم. آن جا داد بزنم. آن جا ميخواهم خودم باشم.
چراغ قرمز ميشود .پسرك ميرود سمت ماشينها تا رانندهها شيشهها را بالا بكشند از فرط دستودلبازي!
دوستي دارم كه پاتوقش همان كافههاي خلوت است با اينكه از آن كافهها متنفر است.
يك بار با چاقو روي ميز كافه نوشت: «با ميخ نقابم را روي صورتم ميكوبم. درد دارد. اين نقاب درد دارد»
نقاب را پرت ميكنم گوشه كمد. عروسكهايم را ميچينم روي ميز، يادداشتهايم را مرتب میكنم. در كمدم را ميبندم. نقاب جا ماند توي كمد. كليد كمد جا ماند ته دريا. من جا ماندم سرچهارراه با تيشرت بنفش و يك دستبند رنگي بر دستم و يك شلوارك كوتاه كه تا روي زانوهايم است. ميدانم اين چهارراه آخر خط است. پايان داستان من. من پايان داستانم خودم بودم نه كس ديگر.
ميدانم حادثه در راه است. فردا روزنامهها از حادثه خونين سر چهارراه چيزي نخواهند نوشت چون ميترسند ولي من پايان داستانم نترسيدم. من خودم بودم. شجاع و با افتخار.
نیما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر