باشگاه نویسندگان (شماره ششم، تیر و مرداد 92)
چشم من افتاده بیاندازه خون
حال من بگذشته از مرز جنون
بغض تنهایی درون سینهام
گاه لرزان است و گاهی در سکون
از غم تنهایی و صبر و فراق
میگدازم از درون و از برون
ماندهام با بیوفاییهای او
من چگونه زنده ماندم تاکنون
بانگ آرامی به گوشم میزند
ناله: «انا الیه الراجـــــعون»
سقف دل در بهمن هجرِ تو ریخت
من نماندم زیر این بهمن مصون
دلبرا! با دست رد بر سینهام
کاسهی عمرم تو کردی واژگون
بی تو عمرم در بطالت میگذشت
سالها در مکتب و دارالفنون
در خیالت گر ز آرش یاد نیست
رفتن اولیتر از این دنیای دون...
حال من بگذشته از مرز جنون
بغض تنهایی درون سینهام
گاه لرزان است و گاهی در سکون
از غم تنهایی و صبر و فراق
میگدازم از درون و از برون
ماندهام با بیوفاییهای او
من چگونه زنده ماندم تاکنون
بانگ آرامی به گوشم میزند
ناله: «انا الیه الراجـــــعون»
سقف دل در بهمن هجرِ تو ریخت
من نماندم زیر این بهمن مصون
دلبرا! با دست رد بر سینهام
کاسهی عمرم تو کردی واژگون
بی تو عمرم در بطالت میگذشت
سالها در مکتب و دارالفنون
در خیالت گر ز آرش یاد نیست
رفتن اولیتر از این دنیای دون...
آرشِ سعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر