فرهنگسرای اقلیت (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)
همه میدانند. بله. همه، حتی بچههای ده
ساله هم میدانند. اما کسی در موردش حرف نمیزند. تو دلت میخواهد کسی، شخصی،
هرکسی، جلویت را بگیرد و توی چشمهایت
نگاه کند و بپرسد. مستقیم، رک، خشن، واضح، بی پرده، شاید هول شوی. شاید تکذیب کنی.
شاید اصلا صاف توی چشمهایش خیره شوی و حقیقت را بگویی. فقط برای اینکه قیافهی
شوکه شدهاش را تا ابد توی ذهنت ثبت کنی و هر از گاهی از یادآوری آن چشمهای از
حدقه زده بیرون، آن دهان نیمهباز که دلت میخواهد بکوبی زیر فک پایینی تا بچسبد
بهم و دیگر باز نشود را به یاد بیاوری و پوزخند بزنی به خودت، به آنها، اما کسی
نمیپرسد.
میگویند به ما ربطی ندارد. اما تو میدانی. میدانی
که میدانند که خیلی هم ربط دارد. اصلا همین ارتباط هست که باعث میشود نخواهند
بدانند. چون میترسند. شاید بعدش خشمگین شوند یا احساس حقارتشان را به طرفت نشانه
بگیرند اما همیشه این بوی ترس هست که به مشامت میخورد.
مثل سگ خیس شده. ترس هست که از لای سکوت و نگاه
و حرکات بیتفاوت راه خودش را باز میکند و تو بو میکشی. تو هم میترسی. اما یادت
باشد. سگ، اگر بداند ترسیدهای گاز میگیرد.
ترس را بمک مثل آن آبنبات که عصرها وقتی منتظر مخاطب خاصت هستی میمکی. ترس
را بمک و از آن انرژی بگیر. یادت باشد. میگویند همخون گوشت را میخورد و استخوان
را نگاه میدارد. استخوانت را پرت کن تا
دمی تکان بدهند.
حتی میتوانی به بازیشان بگیری میتوانی
بایستی محکم در حالیکه دستهایت داخل جیب لباست مخفیاند در حالیکه چشمهایت
خیره میشوند بی آنکه ببینند بدون اینکه منتظر آن سوال لعنتی باشی بگو. حقیقت را.
راز را. آن چیز کثیف لعنتی چندشآور را که آنقدر زیر دلت مخفی کردهای بوی گندش
کل هیکلت را برداشته. بگو نترس آنهایی که نمیخواهند بدانند حتی اگر بگویی خودشان
را به نشنیدن میزنند.
به تو خواهند گفت: شنیدی صدای لاستیک ماشین آمد؟
حتما بیرون تصادف شده. اما صدای تو را از فاصله مرگ و خفقان نمیشنوند. اما تو
بخند. دستهایت را محکمتر داخل جیبهایت فرو ببر. یادت باشد. سگ، اگر بفهمد دو دل
هستی حمله میکند. دوباره تکرار کن آرام، آهسته عجلهای نیست. داد نزن، بگذار همان
طور که زجر کشیدی از انتظار برای گفتن این حقیقت آنها هم زجر بکشند با شنیدن چیزی
که به آنها ربط ندارد. اما باید بشنوند. تو مجبورشان میکنی بشنوند. مگر خودت
خواستی صاحب این راز باشی که حالا آنها هم حق انتخاب شنیدن یا نشنیدنش را داشته
باشند؟
دیدی گفتی؟ راحت شدی. نفست حالا بالا میآید.
شانههایت صافتر شدهاند. چقدر رنگ پریدهی صورتت تو را زیباتر کرده. حالا دیگر
نمیتوانند طوری رفتار کنند که نمیدانند. حتی اگر باز هم نقش بازی کنند تو میفهمی
که میفهمند. رنگ نگاهشان. مکث عضلاتشان. هرلحظه فریاد میزند که دیگر خاکستری
نیستی بین سیاهی لشکرها. حالا رنگینکمان
شدهای. شاید قرمز. شاید آبی. اما دیگر ایکس معیوب و مجهولی نیستی که کورها
و کرها نمی بینندش. حالا جنایتکاری ناخواسته هستی. زنجیرهای قضاوت را میبینی که
به دورت پیچ خوردهاند؟ حالا چه بخواهند چه نخواهند هر روز تو را، حضورت را، نفست
را، به یاد میآورند و هرگز یادشان نمیرود. حالا پاک شدهای.
چون دیگر واقعا
همه میدانند حتی اگر نخواهند بدانند.
یاسمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر