فرهنگسرای اقلیت (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)
جاي خالي چيزي رو حس ميكنم. مثل يک دلتنگي كهنه. يا مثل يه درد كه هميشه
هست و فقط كم و زياد ميشه. توي خونهي خالي ميچرخم و به رديف كتابهام دست ميكشم.
نميدونم چي ميخوام و ميخوام چيكار كنم. به نقاشيهاي نيمهكاره و كتابهاي
نصفهخوانده شده روي پاتختي نگاه ميكنم.
دلم تنگه مثل كسي كه سالهاست مادرشو نديده يا كسي كه سالهاست يه ليوان
چاي گرم ننوشيده! چاي! هوس ميكنم. به آشپزخونه ميرم و كتري برقي رو پر از آب ميكنم
. چاي دم ميكنم و پشت ميز كوچيك آشپزخونه ميشينم و چايم رو توي ماگ بزرگ سبزم ميريزم.
به اين فكر ميكنم كه چيزي بنويسم يا فيلمي ببينم. به نقاشياي نيمهكاره كه بايد
تمام بشه و به سفارشدهندهاش تحويل داده بشه با حسرت نگاه ميكنم. دست و دلم به
كار نميره. اداره هم به زور ميرم. چاي توي ماگ سبز سرد ميشه. انگشتهام رو دور ماگم حلقه ميكنم. لبخندي به خودم ميزنم
و به استعدادم در منفيبافي آفرين ميگم.
چاي رو تا ته سر ميکشم. بلند ميشم. ماگ رو ميشورم و با
دقت خشك ميكنم و توي كابينت ميذارم. سراغ قلمموها و آبرنگ كهنه شدهام ميرم.
چند تا گل رو رنگ ميكنم و چند تا قلمگيري. موبايلم رو نگاه ميكنم. به اونايي كه
ميشه مسيج ميزنم!
بعدتر لباس ميپوشم و به خريد ميرم. كلي خريد ميكنم. كارت
اعتباريم رو تا جايي كه ميشه خالي ميكنم . اصلا به اين كه تا آخر ماه چند روز
مونده و چقدر ميتونم توي خريد صرفهجويي كنم فكر نميكنم، بذار يه بارم شده نگران
تهماندهي حسابم نباشم. از خريد كردن لذت ميبرم. مثل بچهاي كه اسباببازي براش
ميخرن ذوق ميكنم. خريدهام رو با وسواس انتخاب نميكنم اينبار. نه به برچسبهاي
قيمتشون نگاه ميكنم و نه به اين كه چقدر
تخفيف دارن. از كسي كمك نميخوام مثل هميشه كه وقتي خريد ميكنم نگران اينم كه
چطور اين همه بار رو تا ماشين ببرم. چهار تا كيسهي بزرگ خريد رو توي صندوق رنوي
كهنهام ميذارم.
به خونه كه ميرسم، بدون اينكه مثل هميشه اول لباس عوض كنم
بعد سراغ كارهام برم، فقط كفشهامو در ميارم و با كيسههاي خريد به آشپزخونه ميرم، بزرگترين قابلمهاي رو كه دارم
در ميارم. آب جوش ميكنم. دو بستهي بزرگ
پاستا رو توش ميريزم. تايمر اجاق رو روي 10 دقيقه تنظيم ميكنم و در اين بين با
رب گوجه فرنگي، سير تازه و كمي سركه و فلفل زياد و كمي نمك سس پاستا رو آماده ميكنم، همينطور كه سس رو روي شعله بهم ميزنم كه ته
نگيره حواسم به پاستاها هست كه توي قابلمه شناورند و واسه خودشون دارن پخته ميشن!
قارچهاي خام رو با دو بسته دل مرغ كه قبلتر با مقدار زيادي پياز بنفش سرخ كرده
بودم مخلوط ميكنم و توي يه ظرف جداگونه ميريزم و بعدتر با پاستاي آماده، توي فر
ميذارم كه سرد نشن. مقدار زيادي سالاد درست ميكنم.
هوس قهوه و سيگار ميكنم. يه بسته گاتاي منجمد از فريزر در
ميارم. هر وقت از جلوي قنادي پارس ميگذرم از گاتاهاي خونگيش ميخرم. جاهاي ديگه
هم گاتا دارن اما به اين خوبي در نميآرندشون! گاتا رو توي تستر ميذارم. تابحال
نديدم كسي گاتاي منجمد رو توي تستر بذاره! خب من اينكار رو ميكنم. مگه عيبي
داره؟!
قهوه آماده است. سيگاري روشن ميكنم و پشت ميز آشپزخونه ميشينم
و توي يه فنجون لب پر (كاري كه هيچ وقت نميكنم) قهوهي ترك با شير آماده شده رو
روي ميز ميذارم. گاتاي داغ رو گاز ميزنم.
با يه جرعهي بزرگ از قهوه اون رو توي دهانم مخلوط ميكنم. با دهان پر ميخندم. به
اين كه استعداد عجيبي توي انجام كارهايي خلاف عادتم دارم! آيفن رو ميزنن! اومدن!
يك نفر، دو نفر، سه نفر، چهار نفر و بعدتر 5 نفر ديگه بهشون
اضافه ميشه، توي آپارتمان كوچيكم به زور جاشون ميدم و از سروصداشون لذت ميبرم. با
صميميترينشون پشت ميز آشپزخونه ميشينيم و شراب قرمز رو توي ليواناي لئوناردو مينوشيم
! حرف ميزنيم و مست ميشيم، ولي نه اونقدر كه مثل مستي ودكا باشه! او ميگه: چيزي
بكش، توي دفترچهي يادداشتي كه هميشه روي كابينت آشپزخونه هست، با مداد يه نقاشي
ميكشم.
او ميخنده، يك مرد
ميكشم با شكمي بزرگ كه يه خمره روي دوششه و داره از لب خمره شراب ميخوره. مرد رو
هاشور ميزنم و بعضي جاهاشو برجسته ميكشم. دورمون شلوغ ميشه و هركسي نظري ميده.
ته ماندهي شرابم رو سر ميكشم. از آشپزخونه بيرون ميام. گونههام داغ ميشه و گوشهام.
ميدونم از گرمي شرابه. روي مبلي كه يه عسلي كوتاه با رويهي نرم جلوشه ميشينم و
مچ پاهامو روي هم ميندازم. تماشاشون ميكنم كه پاستا ميخورن، شراب مينوشن و ميخندن.
اين شب نبايد هيچ وقت تموم بشه. اما ميشه. ميدونم كه ميشه مثل خيلي از شباي
ديگه كه تموم شدن و خيلي چيزاي ديگه كه تموم ميشن!
وقتي همه ميرن، به آشپرخونه ميرم پشت ميز ميشينم و دفترچهي
يادداشت رو برميدارم و صفحاتشو سياه ميكنم از كلماتي كه به ذهنم مياد. به ساعت
نگاه ميكنم. از سه صبح گذشته. روز طولانياي بود. آشپزخونه رو ميذارم واسه فردا.
ميشه يه شبم بدون يه آشپزخونهي تميز خوابيد. چراغ روي پاتختي رو روشن ميكنم.
آخرين كتابي كه نصفه رهاش كردم رو برميدارم. از يه نويسندهي گمنام هائيتياييه.
يه سري داستانهاي كوتاه. برش ميدارم و از اونجايي كه بالاي صفحهاش رو تا كردم
باز ميكنم.
وقتي ميخوام بخوابم به اين فكر ميكنم كه چه راحت ميشه
تنهايي رو پر كرد. با دو بسته پاستا و يه بطري شراب عالي!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر