فرهنگسرای اقلیت (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)
...ادامه از شماره قبل:
دو روز به شب یلدا مونده بود. یکی از
دوستام تو اصفهان قرار بود جشن بگیره و من و محمد هم میخواستیم بریم.
خدا فقط میدونه چقدر جر و بحث کردیم تا موفق شدم راضیاش کنم که ما هم بریم.
تعداد زیادی "گی" از همه جای ایران اومده بودن، از جمله تهران.
از لحظهای که رسیدیم محمد چسبیده بود به من و حاضر نبود یه لحظه تنهام بزاره. حتی حق این که یه صندلی واسه خودم داشته باشم هم نداشتم و باید همهش رو پای محمد مینشستم. البته این چیزا و این کاراش واسه خودم هم جذاب بود. ولی دیگه از حد گذشته بود. آخه نگاههای بد اطرافیان و دوستان داشت آزارم میداد. هر کسی از پیشمون رد میشد محمد یواش در گوش من میگفت: "داره از حسادت میمیره"
تا تونستم مشروب خورده بودم و مستِ مست بودم. محمد مشروب نمیخورد و فقط شش دونگ حواسش به من بود. حتی نمیذاشت خودم تنها برم تا آشپزخونه و باز مشروب بگیرم. میگفت فقط با هم.
یه لحظه یکی از "گیهای" تهرانی که من اصلا تا اون موقع ندیده بودمش اومد جلو، من مست مست بودم، به محمد گفت: "بیاف تون هستن؟ محمد جواب داد: "بله، مشکلی دارین؟" یارو گفت: "نه، ایشلاه که ایشون هم مثل بقیه بیافهاتون نباشه!" و رفت. گفتم: "چی گفت؟ یعنی چی مثل بقیه نباشه؟ میشناختیش؟" محمد گفت: "فکر کنم یه بار باهاش سکس کرده بودم. آدم نیست." یه دفعه تو حالت مستی حالم خیلی گرفت. از رو پاش بلند شدم. رفتم پیش دوستم و ازش پرسیدم : "از این دوستات که دعوت کردی کسی از قبل محمد رو میشناسه؟" دوستم گفت: "والا چی بگم! تو همین جمع سی چهل نفره، پنج شیش نفر هستن که با محمد سکس کردن قبلا!" دود از کلهام داشت بلند میشد... حالا میفهمیدم چرا محمد اصلا دوست نداشت که ما هم بریم جشن.
رفتم تو اتاق و زار زار شروع کردم به گریه. نمیدونم چرا گریهم گرفته بود. همهی اون افراد مال قبل از بیاف شدنش با من بودن. ولی خوب، مستی و عشق و افرادی که دستشون به بدن عشقت خورده، نتیجهاش چیزی غیر گریه نبود واقعا.
محمد اومد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن . "آخه چرا گریه میکنی؟ به خدا من دوستت دارم، من از همهشون متنفر بودم، خوب یه سکس بوده، مگه چه کار کردم؟ اگه خوب بودن که باهاشون بیاف میشدم، اینا اونقدر جنده بودن که بیاف داشتن و با من سکس کردن و..." خلاصه از این حرفا. من فقط زار میزدم و میگفتم: "تو چی میفهمی آخه! من عاشقتم، میدونی چقدر سخته واسم که تو یه جمع سی چهل نفره، عشق آدم با پنج شیش نفرشون خوابیده باشه؟ حالا میفهمم چرا هیچ وقت نمیزاری دوستام رو ببینم" و گریهام دائما شدیدتر میشد. محمد از اتاق رفت بیرون و شروع کرد به داد و بیداد با اون پسره. فقط میشنیدم که داره بهش فحش میده. گریهام قطع نمیشد. دوباره محمد برگشت تو اتاق و منو با همون حال مست از اونجا برد بیرون. تاکسی گرفت و بردم تا مسافرخونهی "نقش جهان" همون مسافر خونهی همیشگی. رفتیم تو اتاق و دوباره همون حرفهاش رو تکرار میکرد. مست بودم و بدنم داشت میلرزید. لباسهام رو در آورد و منو تو بغلش خوابوند. اینقدر حرف زد تا همونجور تو بغلش خوابم برد.
صبح که از خواب بلند شدم، هنوز سرم به خاطر مستی دیشب داشت گیج میرفت. محمد تو اتاق نبود. به موبایلش زنگ زدم. گفت همین بغل هستم و الان میام. بلند شدم و لباسهام رو پوشیدم. محمد اومد. یه کولهپشتی خریده بود. گفت: "بیا، این رو واسه تو خریدم". خیلی قشنگ بود. یه کوله پشتی زرد و مشکی که پایینش کلمهی GAYA گلدوزی شده بود. محمد یه چاقو برداشت و قسمت A رو شکافت. حالا فقط قسمت GAY مونده بود. خیلی جالب بود. گفتم: "اینو از کجا گرفتی؟ خیلی خوشکله. مرسی."
گفت: "از تو چهار باغ خریدم. آماده شو بریم. میخوام چند تا چیز دیگه هم بخرم"
رفتیم بیرون. تو یه پاساژ. محمد دو تا سوییتشرت مثل هم دید که رنگ یکی مشکی بود و یکی دیگه سفید. گفت: "کدوم رو میخای؟" گفتم: "بیخیال، گرونه، نمیخوام" گفت: "تو به اونش کار نداشته باش" و رفت و هر دو تا رو خرید و سفید رو به من داد و مشکی رو خودش پوشید. خیلی تو اون سوییتشرت خوشتیپ شده بود. دقیقا عین خود مانکن تو ویترین. چه ایدهی جالبی، سوییتشرتهای مثل هم...
از پاساژ که رفتیم بیرون جلوی یه ساعتفروشی ایستاد و گفت: یکی رو انتخاب کن. گفتم: "عزیزم، همینهایی که خریدی کافیه. من نمیتونم همینها رو هم جبران کنم. بسه دیگه." گفت: "کی گفته جبران کنی؟ تو همین که با من هستی واسم کافیه." چه حرف قشنگی. قند تو دلم آب شد. گفتم: "خوب من با تو هستم چون عاشقتم، چون خودم دلم میخواد، لازم نیست کادو واسم بخری. تازه آخه مناسبتی هم نیست" گفت: "اه. میگم تو فقط بگو کدوم رو میخای. حرف الکی نزن". گفتم: "خودت انتخاب کن واسم، من نمیدونم". رفتیم تو مغازه و یه ساعت اسپرت واسم خرید، ساعت زیاد گرونی نبود، ولی خوشگل بود و جعبهی نازی داشت. صاحب مغازه گذاشته بودش ته یه آکواریوم پر آب تا مثلا بگه زد آبه. خلاصه تو کادو خریدن اون روز حسابی دست و دل بازی کرد. انگار میخواست به هر شکلی شده ماجرای شب پیش رو از دلم در بیاره. منم دیگه حرفی راجع بهش نزدم.
اون روز دوباره با هم برگشتیم میبد، خونهی محمد...
خدا فقط میدونه چقدر جر و بحث کردیم تا موفق شدم راضیاش کنم که ما هم بریم.
تعداد زیادی "گی" از همه جای ایران اومده بودن، از جمله تهران.
از لحظهای که رسیدیم محمد چسبیده بود به من و حاضر نبود یه لحظه تنهام بزاره. حتی حق این که یه صندلی واسه خودم داشته باشم هم نداشتم و باید همهش رو پای محمد مینشستم. البته این چیزا و این کاراش واسه خودم هم جذاب بود. ولی دیگه از حد گذشته بود. آخه نگاههای بد اطرافیان و دوستان داشت آزارم میداد. هر کسی از پیشمون رد میشد محمد یواش در گوش من میگفت: "داره از حسادت میمیره"
تا تونستم مشروب خورده بودم و مستِ مست بودم. محمد مشروب نمیخورد و فقط شش دونگ حواسش به من بود. حتی نمیذاشت خودم تنها برم تا آشپزخونه و باز مشروب بگیرم. میگفت فقط با هم.
یه لحظه یکی از "گیهای" تهرانی که من اصلا تا اون موقع ندیده بودمش اومد جلو، من مست مست بودم، به محمد گفت: "بیاف تون هستن؟ محمد جواب داد: "بله، مشکلی دارین؟" یارو گفت: "نه، ایشلاه که ایشون هم مثل بقیه بیافهاتون نباشه!" و رفت. گفتم: "چی گفت؟ یعنی چی مثل بقیه نباشه؟ میشناختیش؟" محمد گفت: "فکر کنم یه بار باهاش سکس کرده بودم. آدم نیست." یه دفعه تو حالت مستی حالم خیلی گرفت. از رو پاش بلند شدم. رفتم پیش دوستم و ازش پرسیدم : "از این دوستات که دعوت کردی کسی از قبل محمد رو میشناسه؟" دوستم گفت: "والا چی بگم! تو همین جمع سی چهل نفره، پنج شیش نفر هستن که با محمد سکس کردن قبلا!" دود از کلهام داشت بلند میشد... حالا میفهمیدم چرا محمد اصلا دوست نداشت که ما هم بریم جشن.
رفتم تو اتاق و زار زار شروع کردم به گریه. نمیدونم چرا گریهم گرفته بود. همهی اون افراد مال قبل از بیاف شدنش با من بودن. ولی خوب، مستی و عشق و افرادی که دستشون به بدن عشقت خورده، نتیجهاش چیزی غیر گریه نبود واقعا.
محمد اومد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن . "آخه چرا گریه میکنی؟ به خدا من دوستت دارم، من از همهشون متنفر بودم، خوب یه سکس بوده، مگه چه کار کردم؟ اگه خوب بودن که باهاشون بیاف میشدم، اینا اونقدر جنده بودن که بیاف داشتن و با من سکس کردن و..." خلاصه از این حرفا. من فقط زار میزدم و میگفتم: "تو چی میفهمی آخه! من عاشقتم، میدونی چقدر سخته واسم که تو یه جمع سی چهل نفره، عشق آدم با پنج شیش نفرشون خوابیده باشه؟ حالا میفهمم چرا هیچ وقت نمیزاری دوستام رو ببینم" و گریهام دائما شدیدتر میشد. محمد از اتاق رفت بیرون و شروع کرد به داد و بیداد با اون پسره. فقط میشنیدم که داره بهش فحش میده. گریهام قطع نمیشد. دوباره محمد برگشت تو اتاق و منو با همون حال مست از اونجا برد بیرون. تاکسی گرفت و بردم تا مسافرخونهی "نقش جهان" همون مسافر خونهی همیشگی. رفتیم تو اتاق و دوباره همون حرفهاش رو تکرار میکرد. مست بودم و بدنم داشت میلرزید. لباسهام رو در آورد و منو تو بغلش خوابوند. اینقدر حرف زد تا همونجور تو بغلش خوابم برد.
صبح که از خواب بلند شدم، هنوز سرم به خاطر مستی دیشب داشت گیج میرفت. محمد تو اتاق نبود. به موبایلش زنگ زدم. گفت همین بغل هستم و الان میام. بلند شدم و لباسهام رو پوشیدم. محمد اومد. یه کولهپشتی خریده بود. گفت: "بیا، این رو واسه تو خریدم". خیلی قشنگ بود. یه کوله پشتی زرد و مشکی که پایینش کلمهی GAYA گلدوزی شده بود. محمد یه چاقو برداشت و قسمت A رو شکافت. حالا فقط قسمت GAY مونده بود. خیلی جالب بود. گفتم: "اینو از کجا گرفتی؟ خیلی خوشکله. مرسی."
گفت: "از تو چهار باغ خریدم. آماده شو بریم. میخوام چند تا چیز دیگه هم بخرم"
رفتیم بیرون. تو یه پاساژ. محمد دو تا سوییتشرت مثل هم دید که رنگ یکی مشکی بود و یکی دیگه سفید. گفت: "کدوم رو میخای؟" گفتم: "بیخیال، گرونه، نمیخوام" گفت: "تو به اونش کار نداشته باش" و رفت و هر دو تا رو خرید و سفید رو به من داد و مشکی رو خودش پوشید. خیلی تو اون سوییتشرت خوشتیپ شده بود. دقیقا عین خود مانکن تو ویترین. چه ایدهی جالبی، سوییتشرتهای مثل هم...
از پاساژ که رفتیم بیرون جلوی یه ساعتفروشی ایستاد و گفت: یکی رو انتخاب کن. گفتم: "عزیزم، همینهایی که خریدی کافیه. من نمیتونم همینها رو هم جبران کنم. بسه دیگه." گفت: "کی گفته جبران کنی؟ تو همین که با من هستی واسم کافیه." چه حرف قشنگی. قند تو دلم آب شد. گفتم: "خوب من با تو هستم چون عاشقتم، چون خودم دلم میخواد، لازم نیست کادو واسم بخری. تازه آخه مناسبتی هم نیست" گفت: "اه. میگم تو فقط بگو کدوم رو میخای. حرف الکی نزن". گفتم: "خودت انتخاب کن واسم، من نمیدونم". رفتیم تو مغازه و یه ساعت اسپرت واسم خرید، ساعت زیاد گرونی نبود، ولی خوشگل بود و جعبهی نازی داشت. صاحب مغازه گذاشته بودش ته یه آکواریوم پر آب تا مثلا بگه زد آبه. خلاصه تو کادو خریدن اون روز حسابی دست و دل بازی کرد. انگار میخواست به هر شکلی شده ماجرای شب پیش رو از دلم در بیاره. منم دیگه حرفی راجع بهش نزدم.
اون روز دوباره با هم برگشتیم میبد، خونهی محمد...
نشسته بودم پشت کامپیوتر محمد. خیلی
کم با کامپیوترش کار میکردم. وقتی هم مینشستم فقط آهنگ گوش میدادم و محمد میاومد
و مینشست تو بغلم. اما اون روز محمد داشت آشپزی میکرد و فرصت کردم یه کم بیشتر تو
کامپیوترش بگردم. رفتم تو چند تا فولدر و یه دفعه به یه عکس رسیدم.
عکس محمد بود.انگار تو لابی یه هتل نشسته بود. همون کیف کولهپشتیِ همیشگیاش هم کنارش بود و یکی از تیشرتهای من تنش بود. یکی از تیشرتهایی که من گذاشته بودم تو خونهش و هر وقت که میاومدم پیشش میپوشیدم. با خودم گفتم: این عکس رو کی گرفته؟ اینجا کجاس؟ چرا من اصلا از این ماجرا هیچی نمیدونم؟
محمد رو صدا کردم. اومد. گفتم: این عکس رو کی گرفتی؟ کجا بودی؟
یهو قیافهی محمد تغییر کرد. شروع کرد به سرو صدا و داد و بیداد. گفت: چرا کامپیوتر منو میگردی؟ گفتم: خوب فقط یه سوال پرسیدم. چون این عکس رو با تیشرت من گرفتی. میخوام بدونم کجا رفته بودی؟ چرا من کاملا بیاطلاع هستم؟
چشماش قرمز شده بود. شروع کرد به توضیحات بیسر و ته "این همون روزیه که تو با آرش و رامین رفته بودین خوش گذرونی، میبد نبودی، یکی از دوستای دانشگاهم که پراید داره اومد دنبالم، رفتیم کاشان، یه روزه هم برگشتم، دوستم اصلا استریته و..."
آنچنان با چشمای قرمز داشت توضیح و تفسیر میکرد که مطمئن بودم داره دروغ میگه. همیشه وقتی یه ماجرا رو زیاد با جزئیات تعریف میکرد، دروغ میگفت.
دو ماه پیش، یه روز که من بعد از 3 هفته برگشته بودم اصفهان، آرش و رامین اومدن دنبالم و باهاشون رفتم یه مسافرت کوچیک یه روزه، یکی از شهرای نزدیک اصفهان. همون موقع هم به محمد زنگ زده بودم و محمد کلی جر و بحث کرد که حق نداری بری و از این حرفا. منم بعد از کلی بحث از پشت تلفن قانعش کردم که میخوام برم و به یه کم تفریح با دوستام نیاز دارم...
هر چند دو روز بعد دوباره برگشته بودم میبد و اصلا حرفی از اینکه محمد هم تو اون دو روز جایی رفته بوده نبود. حالا بعد از دو ماه خودم این عکس رو دیده بودم و داشت مثلا توضیح میداد و میگفت با دوست استریتش رفته بوده کاشان.
بیشتر به عکس دقت کردم. نمایی که پشت سر محمد بود واسم آشنا بود. متوجه شدم اونجایی که عکس گرفته یه هتل معروف تو شهری بود که من توش دانشگاه میرفتم. گفتم داری دروغ میگی. من بارها با دوستام اینجایی که تو عکس انداختی رفتم. کاملا واسم آشناس. حقیقت رو بهم بگو، دروغ بسه. تازه تو هیچ دوستی که حاضر باشه باهات بره مسافرت نداری. باز انکار کرد. گفت خوب حتما فقط شبیه هست و یه عالمه چرند دیگه. خستهام کرد با حرفای بیسر و تهاش. دیگه کاملا واسم واضح شده بود که داره دروغ میگه. بلند شدم و لباسهام رو پوشیدم و وسایلم رو گذاشتم تو کیفم و گفتم: من میرم، هر وقت که تصمیم گرفتی راستشو بگی بهم زنگ بزن.
محمد شبیه دیونهها شده بود. چشماش قرمز شد. داد و بیداد میکرد. اصلا نمیفهمید داره چی میگه. کیفم رو گرفت و پرت کرد. بعد هم دستم رو گرفت و کشید و داد زد: حق نداری بری. گفتم: این وحشیبازیها چیه داری در میاری؟ من میرم چون دیگه مطمئن شدم داری دروغ میگی. تو رفتی با یه آشغال سکس کردی. واسه همینم هست که تمام این مدت هیچی به من نگفته بودی و حالا هم داری دروغ میگی.
تا این حرفا رو گفتم انگار دیونهتر شد. گردنم رو گرفته بود و فشار میداد. داشت خفهام میکرد. خودم رو از دستش آزاد کردم. دیگه بحثمون به یه دعوای تمام عیار تبدیل شده بود. یه دفعه با همون حالت عصبی و دیوونه یه چاقو برداشت و گرفت سمت من و گفت: نباید بری، من بیافت هستم، باید اینجا بمونی. خیلی ترسیدم، انگار داشت دیوونه میشد. گفتم: من با کسی که بهم دروغ میگه و خیانت میکنه بیاف نیستم. بلند شدم که برم. محمد داشت داد و بیداد میکرد و چاقو تو دستش بود. یه دفعه چاقو رو زد رو انگشت خودش. خون زیادی داشت ازش میاومد. نمیدونم از عمد زد یا از دستش در رفته بود و اون اتفاق افتاده بود. داد زد و گفت: ببین چه کار کردی؟ تقصیر تو بود. دستم داره خون میاد. گفتم: تو روانی هستی، به من چه ربطی داره، خودت زدی به خودت، به من چه؟
خیلی هول شدم و ناراحت. یه جورایی با اون اتفاق دعوا تموم شده بود. انگشت محمد همونطور داشت خون میاومد. گفتم: پاشو، باید بریم دکتر، فکر کنم باید بخیهاش کنه. گفت: انگشتم رو نمیتونم جمع کنم، انگار یه بلایی سرم اومده.
رفتن رو بیخیال شده بودم. اون شب رفتیم دکتر و از انگشت دست محمد عکس گرفت و گفت که تاندون انگشتش پاره شده و فردا باید عملش کنیم. برگشتیم خونه و باز گرفتمش تو بغلم و دیگه حرفی از اون عکس نزدم. فردا نوبت عمل داشت و باید انگشتشو عمل میکرد.
عکس محمد بود.انگار تو لابی یه هتل نشسته بود. همون کیف کولهپشتیِ همیشگیاش هم کنارش بود و یکی از تیشرتهای من تنش بود. یکی از تیشرتهایی که من گذاشته بودم تو خونهش و هر وقت که میاومدم پیشش میپوشیدم. با خودم گفتم: این عکس رو کی گرفته؟ اینجا کجاس؟ چرا من اصلا از این ماجرا هیچی نمیدونم؟
محمد رو صدا کردم. اومد. گفتم: این عکس رو کی گرفتی؟ کجا بودی؟
یهو قیافهی محمد تغییر کرد. شروع کرد به سرو صدا و داد و بیداد. گفت: چرا کامپیوتر منو میگردی؟ گفتم: خوب فقط یه سوال پرسیدم. چون این عکس رو با تیشرت من گرفتی. میخوام بدونم کجا رفته بودی؟ چرا من کاملا بیاطلاع هستم؟
چشماش قرمز شده بود. شروع کرد به توضیحات بیسر و ته "این همون روزیه که تو با آرش و رامین رفته بودین خوش گذرونی، میبد نبودی، یکی از دوستای دانشگاهم که پراید داره اومد دنبالم، رفتیم کاشان، یه روزه هم برگشتم، دوستم اصلا استریته و..."
آنچنان با چشمای قرمز داشت توضیح و تفسیر میکرد که مطمئن بودم داره دروغ میگه. همیشه وقتی یه ماجرا رو زیاد با جزئیات تعریف میکرد، دروغ میگفت.
دو ماه پیش، یه روز که من بعد از 3 هفته برگشته بودم اصفهان، آرش و رامین اومدن دنبالم و باهاشون رفتم یه مسافرت کوچیک یه روزه، یکی از شهرای نزدیک اصفهان. همون موقع هم به محمد زنگ زده بودم و محمد کلی جر و بحث کرد که حق نداری بری و از این حرفا. منم بعد از کلی بحث از پشت تلفن قانعش کردم که میخوام برم و به یه کم تفریح با دوستام نیاز دارم...
هر چند دو روز بعد دوباره برگشته بودم میبد و اصلا حرفی از اینکه محمد هم تو اون دو روز جایی رفته بوده نبود. حالا بعد از دو ماه خودم این عکس رو دیده بودم و داشت مثلا توضیح میداد و میگفت با دوست استریتش رفته بوده کاشان.
بیشتر به عکس دقت کردم. نمایی که پشت سر محمد بود واسم آشنا بود. متوجه شدم اونجایی که عکس گرفته یه هتل معروف تو شهری بود که من توش دانشگاه میرفتم. گفتم داری دروغ میگی. من بارها با دوستام اینجایی که تو عکس انداختی رفتم. کاملا واسم آشناس. حقیقت رو بهم بگو، دروغ بسه. تازه تو هیچ دوستی که حاضر باشه باهات بره مسافرت نداری. باز انکار کرد. گفت خوب حتما فقط شبیه هست و یه عالمه چرند دیگه. خستهام کرد با حرفای بیسر و تهاش. دیگه کاملا واسم واضح شده بود که داره دروغ میگه. بلند شدم و لباسهام رو پوشیدم و وسایلم رو گذاشتم تو کیفم و گفتم: من میرم، هر وقت که تصمیم گرفتی راستشو بگی بهم زنگ بزن.
محمد شبیه دیونهها شده بود. چشماش قرمز شد. داد و بیداد میکرد. اصلا نمیفهمید داره چی میگه. کیفم رو گرفت و پرت کرد. بعد هم دستم رو گرفت و کشید و داد زد: حق نداری بری. گفتم: این وحشیبازیها چیه داری در میاری؟ من میرم چون دیگه مطمئن شدم داری دروغ میگی. تو رفتی با یه آشغال سکس کردی. واسه همینم هست که تمام این مدت هیچی به من نگفته بودی و حالا هم داری دروغ میگی.
تا این حرفا رو گفتم انگار دیونهتر شد. گردنم رو گرفته بود و فشار میداد. داشت خفهام میکرد. خودم رو از دستش آزاد کردم. دیگه بحثمون به یه دعوای تمام عیار تبدیل شده بود. یه دفعه با همون حالت عصبی و دیوونه یه چاقو برداشت و گرفت سمت من و گفت: نباید بری، من بیافت هستم، باید اینجا بمونی. خیلی ترسیدم، انگار داشت دیوونه میشد. گفتم: من با کسی که بهم دروغ میگه و خیانت میکنه بیاف نیستم. بلند شدم که برم. محمد داشت داد و بیداد میکرد و چاقو تو دستش بود. یه دفعه چاقو رو زد رو انگشت خودش. خون زیادی داشت ازش میاومد. نمیدونم از عمد زد یا از دستش در رفته بود و اون اتفاق افتاده بود. داد زد و گفت: ببین چه کار کردی؟ تقصیر تو بود. دستم داره خون میاد. گفتم: تو روانی هستی، به من چه ربطی داره، خودت زدی به خودت، به من چه؟
خیلی هول شدم و ناراحت. یه جورایی با اون اتفاق دعوا تموم شده بود. انگشت محمد همونطور داشت خون میاومد. گفتم: پاشو، باید بریم دکتر، فکر کنم باید بخیهاش کنه. گفت: انگشتم رو نمیتونم جمع کنم، انگار یه بلایی سرم اومده.
رفتن رو بیخیال شده بودم. اون شب رفتیم دکتر و از انگشت دست محمد عکس گرفت و گفت که تاندون انگشتش پاره شده و فردا باید عملش کنیم. برگشتیم خونه و باز گرفتمش تو بغلم و دیگه حرفی از اون عکس نزدم. فردا نوبت عمل داشت و باید انگشتشو عمل میکرد.
ماه
پشت ابر نموند. صبح بلند شدیم و با محمد با هم رفتیم بیمارستان. محمد رو
بردن تا لباسش رو عوض کنن و واسه اتاق عمل آمادهاش کنن. منم تو راهرو نشستم. وقتی
لباس آبی اتاق عمل رو تنش کردن و از دور دیدمش یه لحظه حس کردم که چقدر تو لباس
آبی اتاق عمل خوشکلتر و خوشتیپتر شده بود.
وقتی بردنش تو اتاق عمل من برگشتم
خونه. به محض اینکه رسیدم دم در، صاحبخونه که طبقهی پایین زندگی میکرد منو دید
و دو تا قبض تلفن بهم داد و گفت: قبضهای تلفنتون اومده. اولش فک کردم اشتباه میکنه
و داره قبض خودشون هم به من میده ولی نه. اشتباهی در کار نبود. خونهی محمد دو تا
خط تلفن داشت. از هر دو هم یه عالمه استفاده شده بود.
خیلی حالم گرفته بود. چند ماه قبل با
محمد سر اینکه همیشه مشغول چت کردن هست و تلفنش اشغال هست بحث کرده بودم. آخرش هم
گفت: به جون مادرم دیگه چت نمیکنم، اصلا هر وقت دلت خواست تلفن بزن، اگه اشغال
بود!
حالا فهمیده بودم که تمام مدت واسه
اینترنت و چت کردنش از یه خط دیگه استفاده میکرده. چقدر آدم میتونه دروغگو باشه.
بعدها پیرینت اون خط تلفن هم گرفتم. از اون خط با تمام ایران تماس گرفته شده بود. اول
جریان اون عکس و دروغ. حالا هم که دو تا خط تلفن. رفتم تو خونه. یه جا تو خونه بود
شبیه یه انباری. با خودم گفتم بزار اینجا رو هم بگردم. شاید چیزای جالبی پیدا بشه.
شروع کردم به گشتن. زیر یه پتو چند تا کاغذ پیدا کردم که توش پر از شماره تلفنهایی
بود که از این و اون گرفته بود. خدایا باورم نمیشد. آخه واقعا چرا؟! اصلا
بیمارستان نرفتم. اون شب باید بستری میشد و فردا صبح مرخصش میکردن. تمام شب رو تو
خونه بیدار بودم و فکر میکردم.فکر فکر...
صبح رفتم بیمارستان. محمد هیچ پول نقد
نداشت که به بیمارستان بده و مرخص بشه. منم چه نقد و چه غیر نقد نداشتم. مسولهای
بیمارستان هم اصلا قبول نمیکردن تا حتی بزارن بره تا بانک و پول بگیره. خلاصه
محمد به این نتیجه رسید که راهی نداره جز فرار از بیمارستان. البته واسه آدمی مثل
اون این کار مثل آب خوردن بود. اول من از بیمارستان خارج شدم و بعد اون از دیوار
پشتی بیمارستان فرار کرد. هر چند بعدها گفت که رفتم و پول بیمارستان رو دادم ولی
من که باور نکردم.
خلاصه هر دوتامون اومدیم خونه و من هم
اصلا به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقاتی افتاده و چه چیزایی دیدم. اگر هم میگفتم
هم فایدهای نداشت. مسلما انکار میکرد و یه مشت دروغ شاخدار تحویلم میداد. اون
شب هم پیشش خوابیدم و صبح گفتم: باید برگردم اصفهان و باز به زودی میام پیشت و
برگشتم.
صبح وقتی بیدار شدم و خواستم وسایلم
رو جمع کنم و برم اصفهان، محمد تمام مدت بالا سرم ایستاده بود و داشت میگفت: کی
برمیگردی؟ منم الکی بش گفتم پسفردا میام. قسم ازم گرفت که پس فردا برمیگردم.
منم قسم دروغ خوردم. آخه هر چیز دیگه غیر از این میگفتم اصلا نمیذاشت که برم. تا
ترمینال اومد دنبالم و منم با حالت افسرده و ناراحت باهاش خداحافظی کردم و سوار
اتوبوس شدم.
تقریبا 1 ساعت گذشته بود که واسش یه اساماس فرستادم. "نمیدونم من چه بدی بهت کرده بودم که لایق این همه دروغ و خیانت بودم، دیگه نمیخوام باهات باشم. قبضهای تلفنهات هم کنار شماره تلفنهایی که از این و اون گرفتی، زیر پتو گذاشتم برات. بای"
تا وقتی رسیدم اصفهان حدود 50 بار میسد کال محمد رو موبایلم افتاده بود.
وقتی رسیدم یه راست رفتم خونه. نزدیکهای ساعت 8 شب با خانواده رفتیم بیرون شام بخوریم. همون وقت محمد اساماس داد: "من اصفهانم. مسافر خونه نقشجهان. جون مادرت بیا ببینمت" هیچ جوابی ندادم. اصلا دلم نمیخواست دیگه ببینمش. نمیدونم چطوری خودشو رسونده بود اصفهان. یادم میاد هوا اون شب خیلی سرد بود.
نزدیکای 12 شب برگشتیم خونه. ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم که در حیاط ساختمون رو ببندم. یهو دیدم محمد از پشت یه درخت داره میاد سمتم..باورم نمیشد. نمیدونستم چه مدت تو اون سرما اونجا با یه سوییتشرت منتظر مونده بوده تا من برگردم خونه. چشماش قرمزه قرمز بود. از دور شروع کرد با صدای آروم التماس کردن: "محمدرضا... جون مادرت، یه لحظه... صبر کن. به حرفام گوش بده..." بهش گفتم: چطور جرات کردی بیای در خونه. میدونی اگه مامانم میدیدت چه قدر میتونست بد بشه واسم. گفت: خوب چه کار میکردم، جواب نمیدادی. چه قیافه و لحن مظلومی به خودش گرفته بود. گفت: "غلط کردم، گوه خوردم. اشتباه کردم. تو با دوستات رفته بودی مسافرت. عصبانی بودم . به خدا اون چتها همش الکی بوده. وقتی تو میایی اصفهان خوب من تنها میشم. کاری ندارم بکنم غیر چت." گفتم: پس یعنی الان داری اعتراف میکنی که رفته بودی سکس؟! تازه بازم داری دروغ میگی، تاریخ اون عکس تو مال یه هفته پیش از اون مسافرت یک روزهی من بود و آخه لامصب من که تمام مدت پیش تو هستم، 2 روز در هفته به زور میام خونهمون که مامانم حرفی نزنه. یعنی 2 روز هم نمیشه بهت اعتماد کرد؟!
یه دفعه عصبانی شد، با صدای بلند و چشمای قرمز داد میزد: " نه، نه. مال همون موقع بوده. گفتم که گوه خوردم. بیا منو بزن تا دلت خنک بشه" و شروع کرد به زدن خودش. با اون دست بزرگ و سنگینش اونقدر محکم میزد تو صورت و سرش و اون دستشو که تازه عمل کرده بود میزد تو دیوار که دیگه داشت اشکم رو در میآورد.
دستاش رو گرفتم. سعی کردم آرومش کنم. گفتم برو مسافرخونه بخواب، فردا میام پیشت. نمیدونستم چه کارش کنم. حاضر نبود بره. داشت آبرومو میبرد تو خیابون.
شروع کرد باز اصرار و التماس. "نه، نمیتونم امشب بدون تو بخوابم، تو رو خدا بیا تو هم پیشم." فایدهای نداشت اصلا. نمیفهمید. به مامانم گفتم شب میرم پیش یکی از دوستام و باهاش رفتم مسافرخونه و خوابیدیم.
تقریبا 1 ساعت گذشته بود که واسش یه اساماس فرستادم. "نمیدونم من چه بدی بهت کرده بودم که لایق این همه دروغ و خیانت بودم، دیگه نمیخوام باهات باشم. قبضهای تلفنهات هم کنار شماره تلفنهایی که از این و اون گرفتی، زیر پتو گذاشتم برات. بای"
تا وقتی رسیدم اصفهان حدود 50 بار میسد کال محمد رو موبایلم افتاده بود.
وقتی رسیدم یه راست رفتم خونه. نزدیکهای ساعت 8 شب با خانواده رفتیم بیرون شام بخوریم. همون وقت محمد اساماس داد: "من اصفهانم. مسافر خونه نقشجهان. جون مادرت بیا ببینمت" هیچ جوابی ندادم. اصلا دلم نمیخواست دیگه ببینمش. نمیدونم چطوری خودشو رسونده بود اصفهان. یادم میاد هوا اون شب خیلی سرد بود.
نزدیکای 12 شب برگشتیم خونه. ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم که در حیاط ساختمون رو ببندم. یهو دیدم محمد از پشت یه درخت داره میاد سمتم..باورم نمیشد. نمیدونستم چه مدت تو اون سرما اونجا با یه سوییتشرت منتظر مونده بوده تا من برگردم خونه. چشماش قرمزه قرمز بود. از دور شروع کرد با صدای آروم التماس کردن: "محمدرضا... جون مادرت، یه لحظه... صبر کن. به حرفام گوش بده..." بهش گفتم: چطور جرات کردی بیای در خونه. میدونی اگه مامانم میدیدت چه قدر میتونست بد بشه واسم. گفت: خوب چه کار میکردم، جواب نمیدادی. چه قیافه و لحن مظلومی به خودش گرفته بود. گفت: "غلط کردم، گوه خوردم. اشتباه کردم. تو با دوستات رفته بودی مسافرت. عصبانی بودم . به خدا اون چتها همش الکی بوده. وقتی تو میایی اصفهان خوب من تنها میشم. کاری ندارم بکنم غیر چت." گفتم: پس یعنی الان داری اعتراف میکنی که رفته بودی سکس؟! تازه بازم داری دروغ میگی، تاریخ اون عکس تو مال یه هفته پیش از اون مسافرت یک روزهی من بود و آخه لامصب من که تمام مدت پیش تو هستم، 2 روز در هفته به زور میام خونهمون که مامانم حرفی نزنه. یعنی 2 روز هم نمیشه بهت اعتماد کرد؟!
یه دفعه عصبانی شد، با صدای بلند و چشمای قرمز داد میزد: " نه، نه. مال همون موقع بوده. گفتم که گوه خوردم. بیا منو بزن تا دلت خنک بشه" و شروع کرد به زدن خودش. با اون دست بزرگ و سنگینش اونقدر محکم میزد تو صورت و سرش و اون دستشو که تازه عمل کرده بود میزد تو دیوار که دیگه داشت اشکم رو در میآورد.
دستاش رو گرفتم. سعی کردم آرومش کنم. گفتم برو مسافرخونه بخواب، فردا میام پیشت. نمیدونستم چه کارش کنم. حاضر نبود بره. داشت آبرومو میبرد تو خیابون.
شروع کرد باز اصرار و التماس. "نه، نمیتونم امشب بدون تو بخوابم، تو رو خدا بیا تو هم پیشم." فایدهای نداشت اصلا. نمیفهمید. به مامانم گفتم شب میرم پیش یکی از دوستام و باهاش رفتم مسافرخونه و خوابیدیم.
از صبح فردای اون روز دیگه محمد واسم
اون پسر رویایی که روز اول دیدم نبود. دیگه وقتی نگاهش میکردم آرامشی در کار
نبود. دیگه وقتی حرف میزد و راه میرفت نمیتونست بهم آرامش بده. هر چند که بعد
از اون ماجرا محمد باز هم من رو مال خودش کرده بود. در اصل بهتره بگم با یه عالمه
قسم و قول قشنگ باز هم منو خر کرد. ولی مگه قبلا هم از این جور قولها نداده بود؟!
تقریبا یک ماه بعد از اون ماجرا بود. یه شب که من اصفهان بودم و محمد میبد، یکی از
دوستام به اسم شهروز بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم یه جشن تولد، هم گیها هستن هم
استریتها.
جشن تولد خواهر یکی از دوستای سینا بیاف اسبقم بود. خود سینا هم اونجا بود. با خودم گفتم میرم و یک ساعتی حال و هوام عوض میشه و برمیگردم.
به محض اینکه رسیدم اونجا اول سینا رو دیدم. چقدر ابروهاشو نازک کرده بود ناجور. خیلی عادی با هم سلام و علیک کردیم و نشستم کنار شهروز. سینا واسهمون شراب آورد و خوردیم. یهو محمد زنگ زد. جواب دادم . گفت: کجایی؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟ بهش گفتم اومدم تولد یه دختری، با شهروزم. یهو شروع کرد به داد و بیداد و فحش دادن. منو متهم کرد که رفتم اونجا سکس کنم و دائما چرند گفت. منم واقعا حوصله نداشتم. تلفن رو قطع کردم. باز زنگ زد و جواب دادم. گفتم اگر الکی داد و بیداد کنی گوشی رو قطع میکنم. ولی اصلا نمیفهمید و داشت داد و بیداد میکرد.
اعصابم رو حسابی ریخت بهم. منم تلفنم رو خاموش کردم و به شهروز گفتم 2 تا لیوان دیگه شراب واسم بیاره. خلاصه تا خرخره خوردم و مست مست شده بودم. به شهروز گفتم منو برسون خونه. ساعت نزدیک 2 شب بود که رسیدم خونه. هنوز موبایلم خاموش بود. خیلی ناراحت بودم. چطور محمد میتونست اینجور با من دعوا کنه و به من تهمت بزنه؟! این موجود کثیف که خودش با هر کسی به راحتی میخوابه فکر میکنه منم مثل خودشم. چون میدونه اگه خودش تو اون مهمونی بود بدون سکس از مهمونی در نمیاومد، راجع به منم همینطور فکر میکنه.
مست بودم و مغزم درست کار نمیکرد. خیلی عصبانی بودم. با خودم گفتم: حالا که اینجور شد بزار باز دوباره آش نخورده و دهن سوخته نشم. در هر حال اون الان دیگه منو فردی میدونه که بهش خیانت کرده. مثل دفعه قبل که یه مسافرت کوچیک رفتم و اون در عوضش بهم خیانت کرده بود.
کامپیوترم رو روشن کردم. ساعت 3:30 شب بود. رفتم تو روم گیهای اصفهان. فوری یکی پیام داد. باهاش چت کردم و قرار گذاشتم. خونهاش نزدیک خونهمون بود. یه پسر سفید با هیکل پر و قد بلند. ساعت 4 صبح بود و هنوز مستیم نپریده بود. رفتم سر قرار و دیدمش و باهاش رفتم خونهاش. تا رسیدم افتادم رو تختش. اون هم رفت و یه مشت عطر و ادکلن به خودش زد و اومد. چقدر از بوی عطر و ادکلن موقع سکس بدم میاد. با هم دیگه سکس کردیم و منم بهش گفتم مستم و اصلا حال هیچ کاری ندارم، فقط بیا کنارم بخواب تا سافت سکس کنیم. همین کارو واسش کردم و لباسهام رو پوشیدم و برگشتم خونه.
نمیدونم چرا تن به سکسی داده بودم که هیچ لذتی واسم نداشت. از روی لجبازی بود یا بچگی یا تلافی، نمیدونم. در هر حال من اون کار رو کردم. فرداش که موبایلم رو روشن کردم محمد زنگ زد. فقط گفت: تو رو خدا دیگه خاموشش نکن، باشه، هر چی تو بگی. داد و بیداد نمیکنم. پاشو بیا پیشم میبد. گفتم باشه و دوباره رفتم پیشش...
جشن تولد خواهر یکی از دوستای سینا بیاف اسبقم بود. خود سینا هم اونجا بود. با خودم گفتم میرم و یک ساعتی حال و هوام عوض میشه و برمیگردم.
به محض اینکه رسیدم اونجا اول سینا رو دیدم. چقدر ابروهاشو نازک کرده بود ناجور. خیلی عادی با هم سلام و علیک کردیم و نشستم کنار شهروز. سینا واسهمون شراب آورد و خوردیم. یهو محمد زنگ زد. جواب دادم . گفت: کجایی؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟ بهش گفتم اومدم تولد یه دختری، با شهروزم. یهو شروع کرد به داد و بیداد و فحش دادن. منو متهم کرد که رفتم اونجا سکس کنم و دائما چرند گفت. منم واقعا حوصله نداشتم. تلفن رو قطع کردم. باز زنگ زد و جواب دادم. گفتم اگر الکی داد و بیداد کنی گوشی رو قطع میکنم. ولی اصلا نمیفهمید و داشت داد و بیداد میکرد.
اعصابم رو حسابی ریخت بهم. منم تلفنم رو خاموش کردم و به شهروز گفتم 2 تا لیوان دیگه شراب واسم بیاره. خلاصه تا خرخره خوردم و مست مست شده بودم. به شهروز گفتم منو برسون خونه. ساعت نزدیک 2 شب بود که رسیدم خونه. هنوز موبایلم خاموش بود. خیلی ناراحت بودم. چطور محمد میتونست اینجور با من دعوا کنه و به من تهمت بزنه؟! این موجود کثیف که خودش با هر کسی به راحتی میخوابه فکر میکنه منم مثل خودشم. چون میدونه اگه خودش تو اون مهمونی بود بدون سکس از مهمونی در نمیاومد، راجع به منم همینطور فکر میکنه.
مست بودم و مغزم درست کار نمیکرد. خیلی عصبانی بودم. با خودم گفتم: حالا که اینجور شد بزار باز دوباره آش نخورده و دهن سوخته نشم. در هر حال اون الان دیگه منو فردی میدونه که بهش خیانت کرده. مثل دفعه قبل که یه مسافرت کوچیک رفتم و اون در عوضش بهم خیانت کرده بود.
کامپیوترم رو روشن کردم. ساعت 3:30 شب بود. رفتم تو روم گیهای اصفهان. فوری یکی پیام داد. باهاش چت کردم و قرار گذاشتم. خونهاش نزدیک خونهمون بود. یه پسر سفید با هیکل پر و قد بلند. ساعت 4 صبح بود و هنوز مستیم نپریده بود. رفتم سر قرار و دیدمش و باهاش رفتم خونهاش. تا رسیدم افتادم رو تختش. اون هم رفت و یه مشت عطر و ادکلن به خودش زد و اومد. چقدر از بوی عطر و ادکلن موقع سکس بدم میاد. با هم دیگه سکس کردیم و منم بهش گفتم مستم و اصلا حال هیچ کاری ندارم، فقط بیا کنارم بخواب تا سافت سکس کنیم. همین کارو واسش کردم و لباسهام رو پوشیدم و برگشتم خونه.
نمیدونم چرا تن به سکسی داده بودم که هیچ لذتی واسم نداشت. از روی لجبازی بود یا بچگی یا تلافی، نمیدونم. در هر حال من اون کار رو کردم. فرداش که موبایلم رو روشن کردم محمد زنگ زد. فقط گفت: تو رو خدا دیگه خاموشش نکن، باشه، هر چی تو بگی. داد و بیداد نمیکنم. پاشو بیا پیشم میبد. گفتم باشه و دوباره رفتم پیشش...
اوضاع
بدتر و بدتر میشد. رابطهام با محمد هر روز بدتر و بدتر میشد. کلا رابطه تبدیل
شده بود به دعوا، دعواهایی که همیشه اون شروعکنندهاش بود و بعد غلط کردنهای اون
و بعد سکس. نمیدونم چرا وقتی به گوه خوردن و غلط کردن میافتاد یهو من تحریک جنسی
میشدم... چرا؟ نمیدونستم.
چند ماه از رابطهمون میگذشت که بالاخره بابای محمد فهمید که اون اصلا دانشگاه نمیره. دیگه واسش پولی نفرستاد و اونم برگشت اهواز. من هم دنبال خودش کشوند اهواز. ما اونجا یه آپارتمان داشتیم و من تک و تنها تو اون آپارتمان ساکن شدم و محمد هر روز و هر ساعت میاومد پیشم. ولی شبها از ترس باباش نمیتونست بمونه و میرفت خونهشون.
محمد هر روز دیوونهتر و شکاکتر و وحشیتر میشد. به هر چیزی الکی گیر میداد. یه روز دعوا راه میانداخت که چرا به فلانی نگاه کردی، در حالی که اصلا نگاه نکرده بودم. یعنی اصلا انرژیای واسم نذاشته بود که بخوام به کس دیگهای نگاه کنم. یه روز دیگه میگفت چرا فلان آدم تو خیابون بهت نگاه کرد. میگفتم: خوب به من چه که نگاه کرد! برو چشماشو کور کن. ولی اصلا حرف حساب حالیش نبود. یه روز یه دعوای ناجور راه انداخت سر اینکه من گفته بودم فلان بازیگر خیلی خوشکل و خوشتیپه.
نمیدونم دلیل اصلی این حرکات ناجور چی بود. ولی حدس میزدم داره با این گیرها وجدان خودشو به خاطر خیانتهایی که انجام میده آروم میکنه. البته اگه اصلا وجدانی داشت. مثلا یه روز صبح که محمد پیشم نبود و هیچ پولی تو خونه نداشتم، تصمیم گرفتم برم تا عابر بانک سر کوچه و یه کم پول از حسابم بردارم. تو راه بودم که محمد زنگ زد بهم. گفت کجایی؟ چرا بیرونی؟ گفتم اومدم پول بگیرم از بانک. شروع کرد به داد و بیداد و سر و صدا. میگفت: چرا به من نگفتی که داری میری بانک! اومدی دیت بزاری با یکی، ها؟ بعدش هم بری خونه سکس کنی، ها؟ خیلی عصبانیم کرد. گفتم: ای احمق کودن، آخه وقتی من روزی سه چهار بار با تو دارم سکس میکنم مگه دیگه اصلا انرژیای واسه سکس با کس دیگهای دارم. چقدر بهت گفتم اینقدر به من تهمت نزن. من که نمیتونم واسه آب خوردنم هم به تو زنگ بزنم و بگم میخوام چه کار کنم. تازه من نمیفهمم، اگر من اینقدر آدم بدی هستم چرا باهام کات نمیکنی و ولم نمیکنی بری دنبال کارت؟!
وای خدا تا این حرف از دهن من در اومد، ظرف 10 دقیقه بعد با چشمای قرمز دم در خونه بود و باز همون داستان همیشگی تکراری که به سکس ختم میشد. یه بار موقع سکس متوجه شدم پشت کمرش چند تا جای مکیدن هست. مطمئن بودم اینا رو من درست نکردم. بهش گفتم: اینا چیه پشت کمرت؟ و شروع کرد یه داستان مسخرهای گفت که به مرغ پخته میگفتی خندهاش میگرفت! میگفت میخواستم یه طنابی رو بکشم، بعد خوردم به دیوار و... ترجیح دادم باور کنم. با آدم وحشی و غیر منطقی و دروغگویی مثل اون دیگه اصلا بحث کردن بیفایده بود. خسته شده بودم، خسته...
چند ماه از رابطهمون میگذشت که بالاخره بابای محمد فهمید که اون اصلا دانشگاه نمیره. دیگه واسش پولی نفرستاد و اونم برگشت اهواز. من هم دنبال خودش کشوند اهواز. ما اونجا یه آپارتمان داشتیم و من تک و تنها تو اون آپارتمان ساکن شدم و محمد هر روز و هر ساعت میاومد پیشم. ولی شبها از ترس باباش نمیتونست بمونه و میرفت خونهشون.
محمد هر روز دیوونهتر و شکاکتر و وحشیتر میشد. به هر چیزی الکی گیر میداد. یه روز دعوا راه میانداخت که چرا به فلانی نگاه کردی، در حالی که اصلا نگاه نکرده بودم. یعنی اصلا انرژیای واسم نذاشته بود که بخوام به کس دیگهای نگاه کنم. یه روز دیگه میگفت چرا فلان آدم تو خیابون بهت نگاه کرد. میگفتم: خوب به من چه که نگاه کرد! برو چشماشو کور کن. ولی اصلا حرف حساب حالیش نبود. یه روز یه دعوای ناجور راه انداخت سر اینکه من گفته بودم فلان بازیگر خیلی خوشکل و خوشتیپه.
نمیدونم دلیل اصلی این حرکات ناجور چی بود. ولی حدس میزدم داره با این گیرها وجدان خودشو به خاطر خیانتهایی که انجام میده آروم میکنه. البته اگه اصلا وجدانی داشت. مثلا یه روز صبح که محمد پیشم نبود و هیچ پولی تو خونه نداشتم، تصمیم گرفتم برم تا عابر بانک سر کوچه و یه کم پول از حسابم بردارم. تو راه بودم که محمد زنگ زد بهم. گفت کجایی؟ چرا بیرونی؟ گفتم اومدم پول بگیرم از بانک. شروع کرد به داد و بیداد و سر و صدا. میگفت: چرا به من نگفتی که داری میری بانک! اومدی دیت بزاری با یکی، ها؟ بعدش هم بری خونه سکس کنی، ها؟ خیلی عصبانیم کرد. گفتم: ای احمق کودن، آخه وقتی من روزی سه چهار بار با تو دارم سکس میکنم مگه دیگه اصلا انرژیای واسه سکس با کس دیگهای دارم. چقدر بهت گفتم اینقدر به من تهمت نزن. من که نمیتونم واسه آب خوردنم هم به تو زنگ بزنم و بگم میخوام چه کار کنم. تازه من نمیفهمم، اگر من اینقدر آدم بدی هستم چرا باهام کات نمیکنی و ولم نمیکنی بری دنبال کارت؟!
وای خدا تا این حرف از دهن من در اومد، ظرف 10 دقیقه بعد با چشمای قرمز دم در خونه بود و باز همون داستان همیشگی تکراری که به سکس ختم میشد. یه بار موقع سکس متوجه شدم پشت کمرش چند تا جای مکیدن هست. مطمئن بودم اینا رو من درست نکردم. بهش گفتم: اینا چیه پشت کمرت؟ و شروع کرد یه داستان مسخرهای گفت که به مرغ پخته میگفتی خندهاش میگرفت! میگفت میخواستم یه طنابی رو بکشم، بعد خوردم به دیوار و... ترجیح دادم باور کنم. با آدم وحشی و غیر منطقی و دروغگویی مثل اون دیگه اصلا بحث کردن بیفایده بود. خسته شده بودم، خسته...
ادامه در شماره
بعد...
"رضا ایرانی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر