یاد اقلیتی (شماره هفتم، شهریور و مهر 92)
63 سال از زادروز ساویز شفائی میگذرد و او بین نسل جدید دگرباشان جنسی، غریب افتاده است. معرفی شعر او به صورت گذرا، شاید جدای از اینکه یاد و خاطرش را باری دیگر زنده کند، ما را با اندیشههای کسی که سالها جلوتر از خودش زندگی میکرده آشنا میسازد؛ چرا که من معتقدم در حرفهای او، دستورالعملهایی وجود دارد که میتواند چراغی باشد که راه آینده فعالیتهای ما را در عرصه حقوق دگرباشان جنسی و فراتر از آن حقوق بشر، روشن کند. «ضیافت زندگی» مجموعهای 255 صفحهای است که به کوشش انتشارات آیدا در آلمان منتشر شده است.
آرش سعدی
اگر ضیافتی برپاست، حتی اگر روشناییاش را از باریکهای امید و اعتقاد میگیرد؛ حتی اگر در این ضیافت زندگی با غم و اندوه نیز همراه است، جای او خالی نیست. ساویز در پی شیخ نیست که با چراغش در شهر چرخ بزند و انسانی پیدا کند، او خود را موسایی نمیداند که عصاوار، کلامش را به فرقِ نیلِ دنیای آشفته امروز بکوبد، میخواست تنها با زلالی از آب دردهای یک عمر رفته بر تن و روحش را تسکین دهد.
«...مشتی خاکستر ز بودم را
به دست هرزه گردباد بسپارید
در میان بستر هیچ رود نام آور
معرفت یا عشق یا تقدیس جاری نیست
جویباری کوچک و گمنام هم کافیست
تا با زلال آب
آمیزم»
وقتی که زندگیاش را، نامهها، مصاحبهها و اشعارش را میخواندم، پیش خودم گفتم برای برپایی جهانی عاری از تبعیض و خشونت، برنامه و مانیفست کم نداریم. چکیدهای از زندگی پرمبارزهاش را میشود در اشعار نابش دید. خوبیاش این است با وجود اینکه صوتی از او در دسترس نیست با خواندن اشعارش، هر زمان و هنوز هم یک مبارزه و یک عشق از زبان او زمزمه میشود.
شاعر حتی پس از تحمل رنجها و مشکلات فراوان- فهمیدهتر پس دردش بیشتر در مواجه با دگرباشستیزی و تعصب و خشونت- هرگز ناامیدی را درون اشعارش مضمون نکرد و تکتک اشعارش در ظرفی از امید به آینده گنجانده شده است.
«...جشن عشق است
ضیافت هستی
گاه آشتیست با صداقت خویش
فصل پیدایی و خودیابی...»
اگر قلب خواهش میتپد، چرا نگوییم از سخاوت ماست، رنج را زینت و زیوری بدانیم که باید طرحهای خیال را با آن آراست. دیگر زیر لب زمزمه نکنیم، نشاط موسیقی را چاشنیاش کنیم ... اینها همه طرحهایی است که از نظر من، برای داشتن زندگیای مبتنی بر عشق و اخلاق کافی است که ساویز در اختیار ما قرار داده است.
«...اندیشه را
رسایی آواز میبخشیم
قلب خواهش را
سخاوت تپیدن
طرحهای خیال را
به زیور رنج میآراییم
زمزمهها را
نشاط موسیقی میآموزیم
گامهایمان را
به تحرک رقص میسپاریم
و استواریمان را قامت حضور میدهیم...»
او همچنین در پی صداقت است، تشنه فروتنی است. انتظار جادویی نازلشده از آسمان را ندارد:
«...جادویی آسمانی نیستی
که زمین رسم نیایش خویش را میداند
و بی شگردی
میزبان فروتن توست
از افسون خواب برمیخیزم
تا به نظارهات
دل خوش دارم
و شوری بیکرانه را با تو همبازی شوم
بر طناب آسمان
پرده رنگینکمان را آویختهای»
ساویز در شعر خود، هرگز اجازه نداد بغض اطرافیانش نسبت به همجنسگرایی او، به رفتار و عملکرد حرفهایاش نفوذ کند که بر عکس از ماجراجوییها و جنجالآفرینیها دوری جُست و با تکیه به عقل و علم و صبر برآمده از آن راه خود را پیش برد. ادامه فعالیت او در آمریکا، روحیه مبارزهطلبی و اخلاقگرایی او را تقویت کرد. این است که اشعارش از اخلاق و عشق غنی است.
شاید این گمان ایجاد شود که اشعار او شعارگونه هستند، اما او در عین حالی که دوات واقعیت را روی شعرش رها میکند، قلم خیال را جهت زنده نگاهداشتن امید به جنبش درمیآورد، معتقد است آزادی و عشق درخور ستودن هستند حتی اگر از روی نیاز فرد و جامعه باشد. همان قدر که در شعر، لطیف و ظریف است، به همان میزان در دفاع از غرور دگرباشان بیپرواست، غروری که او اینگونه اظهارش میکند: «غرور همجنسگرایی زمانی معنی دارد که همجنسگرا نه به هویت جنسی خود بلکه به رشد، پایداری، سلامت اخلاقی، صداقت و مسئولانه رفتار کردن خود افتخار کند.»
او شعرش را تا حدودی موزون کرده تا آهنگی را همراه با خوانش شعرش کند اما در بند چهارچوبهای سنتی نیست. خیال مطرح است و عشق و آزادی. او در اشعار خود، از دیگران جز توجه به اخلاق و امید و عشق چیزی نمیخواهد. او نخواست که نفیاش نکنند، خواست با آگاهی و علم - اگر قرار است گرایش جنسیاش را هدف قرار دهند- حرفهایش را به بوته بررسی و تحقیق گذاشت.
«خشم در من میمکد آرام
در سکوتی رنجآور
بستهام لب
لیک در سرم غوغاست
بغضهایم بر گلویم راه هر فریاد میبندند
در دلم دردیست در تکرار
عدلتان کو ای سیهکاران.
ناصحان دوست ظاهر
لیک در نشخوار و تکرار گمان و فرض
در میان وهمهای زشت
- شعار پوچ -
حیرانند
این هیاهو را به جز کینه رسالت چیست؟
با شما بدرود، با شما بدرود
با چنین ننگی مرا کاری نخواهد بود
بودنم را خط بطلان برکشیدید، کفر دانستید
حرف ممنوع، شعر ممنوع، عشق ممنوع بود
من گیاه مهر را در شورهزاران چون توانم کاشت
خشمتان ارزانی خود باد
و مرا بدرود»
درست که از رنج و اندوهش بسیار میگوید، اما هرگز در شعرش این اجازه را به خواننده نمیدهد که ناراحت شود، بلکه برعکس میخواهد که شاد باشد و شادکام، میخواهد که از دریچهی امید و زیبایی به همه دنیا، حتی رنجها و اندوهش نگاه کنیم.
« هوس مردی بود بی چهره
که دست بر گردن سایهام انداخت
و سایهام گامی فراتر میرفت
و گم میشد.
و سایهام در جوانی شهوتناک
رنگی دوباره میگرفت
من آینه را میدیدم
که از تصویرش پر میشود
آیا سرنوشت آینه گردان
خواهشهای عصازن کور
و اضطرابهای پیر و آبستن است
آیا دانستن
تفاله تجربههاست در آغاز بویناکی
و خاکستر حوادث است
در ابتدای سرد بار فراموشی.
آیا زیستن
گم شدن در شهری غریب است
و انتظار کودک تردید بر چهارراههای تشویش
از برکهی آینهای سرد
ماهی کدام تصویر را صید خواهم کرد
تا برهنگیام را با رنگی فلسهایشان بپوشانم
در شهر وهمها
لبهایم را
کدام شبح
گرم خواهد گزید
و همزادم را
از کدام اسارت خواهم رست
تا مرا رها سازد
گامهایم
در پیچ پیچ دایرهها
خستگی میکوشد
و محبس
منشوری آینه اندود است
فریب ابعادش تا بینهایت میگسترد
اما خاطرهام میداند
که هوای تازه
خوابی در آستانهی فراموشی ست
و خون خشکیده
بر ناخن تلاش
در تقلاست.»
چنان که در آخرین اشعارش، در زمان بیماری، حتی با یادآوری رنجهایی که متحمل شده، تلاش را به یاد میآورد و معنای واقعیِ «هنوز زیستن» را ناخنک میزند تا هم به خود و هم به دیگران بگوید که عشق و آزادی عنصری بیهوده نیستند و آنها را تلاشی و همتی زیاد لازم است که به دست آیند.
«...و تعداد روزها را با نوسان درد به یاد میآورم
بودهام
نظارهگر
بودهام در تلاش
بودهام در کلام و گویش
و هنوز زیستن را با توانهایم میسنجم»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر