فرهنگسرای اقلیت: کتاب اقلیت (شماره هفتم، شهریور و مهر 92)
اول با خودت فکر میکنی که کی حال دارد بخواند این دویست و خردهای صفحه را! اما اگر به هر دلیل و علتی شروعش کردی، آرزو میکنی که کاش زودتر به دستت میافتاد.
یک رمان کامل با توصیفاتی زنده و داستانی پر تعلیق و آغاز و پایانی گشاده و دو پهلو و شخصیتهای باورپذیر و پر از سوالات و تاملات جدی و تیزبینانه و سرشار از نگاه تازه و واکاوانه. پیرهن رنگرزان چنین رمانی است. جدی، پر مساله و کِشنده که خواننده را مدام به بازنگری مبانی فکریاش و نگریستن از زوایای تازه وا میدارد و به همین دلیل هم مخاطبش باید جدی باشد. باید جدی بگیردش.
پیرهن رنگرزان داستان سپهر است. سپهر زندهرودی (توجه داریم که یکی از معانی رود، پسر است) که در وین موسیقی میخواند و در دانشگاهش با پسری ترکتبار آشنا میشود. با هم زندگی میکنند به خوشی که یکباره بینشان جدایی میافتد. سپهر برمیگردد ایران و در طی ماجراهایی مجبور میشود یا واداشته میشود که در نحوهی نگاهش، چگونگی حل مساله در زندگانیاش، چون و چرا کند، همه چیز و جای ذهنش را زیر و رو کند تا مگر خودش را دوباره بیابد و نیز راهی را که با درصد اطمینان بیشتری او را به مقصودش، زندگی و لذت از آن، میرساند.
رمان، شش فصل دارد. بعضی مفصل و برخی قدری کوتاهتر: سبز، زرد، آبی، سرخ، بنفش و سفید و در همین نامگذاری نیز نکاتی است. نخست اینکه وقتی کار را میخوانید، تمام طیفهای هر رنگ را در نظر بیاورید متناسب با ماجرای داستان. تمام پردههای سبز را، همهی زردها را مثلا طلایی، زردی که به کدری میزند، زرد مریض و... یا مثلا آبی آسمانی، نیلی، سرخِ خون، سرخِ لب، سرخ سیلی و... و این نکتهی مهمی است که در حین خواندن به آن پی میبرید.
دو دیگر آنکه در داستان به رنگینکمان (و رنگ بطور کلی) چندین بار اشاره شده. یکجا نیهات به سپهر میگوید: «یک افسانهی ترکی هست درباره رنگین کمون... اگه کسی از زیر کمونش رد بشه، جنسیتش عوض میشه؛ یعنی اگه زن باشه مرد میشه و اگه مرد باشه زن.» صرف نظر از اهمیت این گفتگو که نقشی کلیدی در کار دارد، میخواهم به این نکته اشاره کنم که باید دقت داشت به ترتیب نام فصلها که از سبز شروع میشود و به زرد میرسد. ترکیب رنگ سبز و زرد، آبی است. بعد به سرخ میرسیم و باز ترکیب آبی و سرخ میشود بنفش. فصل آخر هم که سفید است که بیرنگی است یا همان نور خالص تجزیهنشده یا ترکیب تمام طیفهای نور با هم.
و نکتهی آخر باز به همین مطلب ارجاع دارد. نویسنده به زیبایی با رنگها و ترکیبشان با هم و اشارهی درون متنی به رنگینکمان و ارتباطش به نام اثر بازی کرده؛ اما نمیدانم که ازین نکتهی فیزیکی غفلت ورزیده یا دقت نکرده (یا میدانسته شاید) که تفاوت است بین ترکیب و تجزیهی «رنگها» و «نورها». سه نور اصلی داریم: سرخ، آبی و سبز و سه رنگ اصلی: سرخ، آبی و زرد. ترکیب رنگها با هم سیاه بدست میدهد و ترکیب نورها با هم سفید (نور معمولی). نبود رنگ، سفیدی (بی رنگی) است و نبود نور، سیاهی (تاریکی). با این توضیح نمیدانم نویسنده منظورش ازین نامگذاری، طیفهای نور بوده یا رنگ. چرا که اگر اولی باشد آنگاه ترکیب سبز و زرد، آبی نیست و الخ.
بهر حال این هم ابهامی است که بر زیبایی و چند لایگی متن میافزاید. میبینید که چطور همین مسالهی به ظاهر سادهی مربوط به فرم کار، در محتوا و نحوهی نگاه ما به آن موثر است؟ رنگها، ترکیبشان و صحبت از رنگینکمان که برای ذهن آشنا در دم تداعیگرِ هم جنسگرایی با تمام طیف نورهایش است. (باز باید به یاد داشت افسانهای را که نیهات برای سپهر میگوید.)
می خواهم باز به فرم بپردازم -که در نوشتار، به ویژه ادبیات، با وجود کارایی تفکیک مفاهیمِ گویا دوگانهی فرم و محتوا (معنا) نمیشود از در هم تنیدگیشان گریخت. فرم (ساختار، صورت، قالب، چارچوب) در حالت عریانش همان زبان است. نویسنده چه چارهای دارد جز آنکه در فرم زبان، ذهنش را و محتوای ذهنیاش را بنمایاند؟ و در قدم بعد با انتخاب قالبِ روایت و زبانی معطوف به زمان و زمانه و زمینهای ویژه، فرمی دیگر بر فرم پیشین بپوشاند و بعد با گزینش سبک و ژانر و پردازش شخصیتها و شخصیتشان باز فرمی بر فرمِ پیشتر بیافزاید و شگفت آنکه همهی این فرمها جز در میانه و با پشتوانه و بلکه به دستانِ فرمِ زبان و ذهنیتی که جز با زبان، طرفی برنمیبندد، فرم نمیگیرند. البته و صد البته که حرفی، معنایی، محتوایی تازه و گفتنی لاجرم باید باشد تا سزاوارِ اینهمه پیچ و واپیچ شود. معنایی که خود جز در صورتِ زبان، صورت نمیبندد! در این متن برای نوشتن بعضی کلمات، از عرف رایج عدول شده؛ مثلا: توو، روو، دوور یا حتا، حتمن، واقعن و... پرسش این است که آیا برای این چنین نوشتن بدیعی دلیل و علتی در کار بوده؟ ضرورتی داشته؟ من گمان نمیکنم و دلیلم هم این است که از گذشته تا کنون این کلمات به سیاق معمول نوشته شدهاند و مشکلی در خوانش و فهمشان پیش نیامده. پس اگر نویسنده میخواهد خلاف روند عادی کلمهای را بنویسد، لابد باید دلیلی داشته باشد و اگر دلیلی بود هیچ ایرادی نداشت (و بلکه لازم بود) در پاورقی یا انتهای کتاب ذکر میشد.
همچنین معادلسازیهایی هم انجام شده؛ مثلا «گیگاه» بجای کابارهای که ویژهی همجنسگراهاست. این برابر نهاد اگر چه به نظر خوش آهنگ میرسد و جالب، اما ایرادی دارد. آخر مگر به کابارههای معمولی میشود گفت «دگرجنسگراگاه یا استریتگاه»؟ نمیشود و ایراد از پسوندِ «گاه» است. آیا هرجا که گیها با هم جمع شوند، گیگاه، به معنایی که نویسنده به کار برده، خواهد بود؟ البته که نه! یا مثلا نویسنده «سرراست» را در برابر دگرجنس گرا، نهاده است. پس آیا میتوان با توجه به سیاق کلمهی سرراست، به هم جنسگراها گفت «سرکج یا سَرخَم یا مثلا گنگ، مبهم یا نامشخص»؟ گمان نمیکنم!
این تذکر هم از این لحاظ مهم است که خواننده را به اشتباه نیاندازیم و کلمهای را به خطا به خوردش ندهیم و هم مهم است چون نویسنده چنان که از متن برمیآید، اهل دقت و فلسفیدن است. این چنین آدمِ عزیز و کمیابی باید وسواس بیشتری در گزینش و چینش کلمات به خرج دهد.
نکتهی دیگر باز مربوط است به زبانِ رمان. به نظر میرسد نویسنده مُصِر است تا جایی که میتواند فارسی بنویسد. این البته سعی مَأجوری است. زبان متن هم انصافا خوانا و خوب است؛ اما به نظرم اصرار بر سرهنویسی گاهی ما را از قابلیتها و ظرفیتهای زیباییشناسانهی زبان محروم میکند و ای بسا مُخل فرایند فهم اثر شود. مترادفهای متداول عربی -که به نظر من دیگر به نحوی فارسی شدهاند- نقش آشکاری در روانی و گویایی نوشتار دارند. حیف است که خودمان را ازین امکان محروم کنیم. آن هم در حالی که میدانیم در واقع مرز فرهنگی و تاریخی آشکاری بین ما و همسایگانمان نیست. «ما»ی فارسی زبان، در میان خودمان اقسام گویشها و لهجهها و زبانها را داشته و داریم و بزرگان ادبیات ما از دیرباز تا همین حالا نشان دادهاند که استفاده از تنوع فرهنگی و زبانی نه تنها «ما» را کمرنگ و بیهویت نمیکند بلکه بر غنا و زیبایی و توان ذهن و زبانمان میافزاید.
این نکته باز از آنجا قابل تاملتر میشود که در خود داستان، نویسنده در برابر ناسیونالیسم و نابگرایی افراطی و بیمارگونه که به نژندی نژادپرستی میزند، موضع میگیرد و به درستی و بحق هم. البته بازیابی واژههای همچنان کارای کهن و کشف ظرفیتهای معنایی و واژهسازی زبان فارسی، خجسته شیوهای است که احساس میکنم نویسندهی آگاه و خوشذوق ما در پی همین است.
نکتهی دیگر آنکه نویسنده به اقتضای مناسبت مطلب، از نویسندگان، فلاسفه، نقاشان، آهنگسازان و... نام میبرد. این درست که بسیاری از آنها به علت کثرت ارجاع و آشنایی دیگر اسمِ عَلَم شدهاند و بی نیاز از شرح، اما گذشته از ایشان شایسته بود به شکل پانویس یا یادداشت آخر کتاب، توضیحی دربارهی دیگران داده میشد. اینکه ما با رمان مواجهایم و نه کتاب علمی یا اینکه اینترنت امکان جستجو را به همگان (یا اکثریتی) می دهد نمیتواند توجیه مناسبی باشد برای عدم معرفی نامها و چیزهایی که بیشتر تخصصیاند تا عمومی. تا آنجا که من دیده و خواندهام از قضا رسم معمولی است که این کار حتی در ادبیات انجام شود. وجود توضیحات در خود متن سبب میشود که ارتباط خواننده با ماجرا پس از هر مواجهه با واژهی جدید، نگسلد؛ که البته ارتباط پیوستهی ذهن مخاطب با متن، یک ضرورت است.
همچنین نویسنده به کرّات و البته در ارتباط با جریان متن، خط داستانی را قطع میکند و در مقام تحلیلگر، پرسنده و نظریهپرداز، آنچه را به نظرش مهم است از زاویهی روانشناسی، جامعهشناسی، روانکاوی، فلسفه، هنر، دین و... مورد نقد و بررسی قرار میدهد. حجم قابل توجهی از کتاب در برگیرندهی همین نظریهپردازیهاست. من شخصا هم آنها را به جا یافتم و هم بسیار آموختم؛ اما نگران آنم که این چنین مستقیم و رو، طرح مساله کردن، آن هم با قطع آشکار روند داستانی، قدری برای همهی خوانندهها خوشایند نباشد. من به این فکر میکنم که آن همه نقطه نظرات جالب و مهم و اندیشیدنی بهتر بود اگر در جریان داستان و در قالب دیالوگ طرح میشد (یا هر طریق غیر مستقیم دیگری) تا هم شکل مانیفست نداشته باشد و هم به علت پوشیدگی در لابهلای داستان، کمتر موضع تقابلی و تدافعی خواننده (به ویژه خوانندهی دگرجنسگرا و بلکه همجنسگراهراس) را برانگیزاند و میدانم که انجام این کار تا چه پایه دشوار و زمانبر و توانفرساست و البته میدانیم هم که خلق شاهکار لاجرم چنین است. نمیگویم که کلیت کتاب در شکل فعلی ناجور است. ابدا. برای من یکی که چنین نبود. تنها سخنم این است که تا جایی که ممکن است مرز بین ادبیات داستانی و به طور کلی هنر را با علوم تجربی و انسانی باید حفظ کرد. واضح است که مرز عبورناپذیری بین این مقولات نیست و در همتنیدگی اجتنابناپذیر؛ اما در عین حال تعریفها، روشها و اهداف ویژهی علم و هنر به طور عام، چارچوبی به دست میدهند. دقت در رعایت این چارچوبها و موازین به نفع همه است. هم علم و هنر، هم دانشمندان و هنرمندان و هم آثار علمی و هنری و هم مخاطبان ویژهی هر کدام. آنچه مسلم است و مسلما سبب خرسندی، ذهن پیچیده و فلسفیده و پُر مسالهی نویسنده است. این چنین ذهن کنجکاو و واکاوی حتما و قطعا آثار شاهکاری خواهد آفرید اگر که بخواهد.
یکی از نقاط قوت کار، تغییر شیوهی روایت داستان است. زوایای دید مختلف، دانای کل، راوی (که خود سپهر است) و بیان داستان از زبان ذهن سپهر، هرکدام این فرصت را به خواننده میدهد که هر بار از یک دریچهی تازه به ماجرا بنگرد. یک بار از بالا به پایین، یک بار خود را همراه و بلکه جای سپهر دیدن، یک بار با فاصله گرفتن از شخصیتها و اتخاذ موضعی نقادانه و دروننگرانه. این مساله علاوه بر بر هم زدن یکنواختی کار به لحاظ ظاهری، نمیگذارد که مخاطب با نشستن در جایگاه تماشاچی بیطرف و فرو رفتن در لاکش، احساس ایمنی کند و از این راه مدام ذهنش را وا میدارد که به شیوهای دیگر با مساله درگیر شود.
از دیگر نقاط عمیقا تاثیرگذار و قدرتمند داستان، دیالوگهای آن است که بسیار ماهرانه و هنرمندانهاند. دیالوگنویسی مهارتی است که نویسندهی آراسته به آن، تحسین و همدلی خواننده را نیز خواهد داشت. دیالوگهای پیرهن رنگرزان، روان، طبیعی و به شدت باورپذیرند. هیچ تصنع و تکلفی در آنها نیست. گویی که از دل زندگی واقعی نویسنده روییدهاند و نه اینکه ساخته شده باشند؛ که به نظر من هم همینطور است. تکتک کلمات و تصاویر و گفتگوها جار میزنند که نویسنده یکیکشان را زیسته، اندیشیده، باز اندیشیده و با تردستی و البته سرسختی بار دیگر در پیکرهی کلمات ریخته و جان بخشیده و نامیرایی هنرمند هم از همین جاست.
همچنین است شخصیتپردازیها. در پایان داستان، تصویری واضح از شخصیت سپهر در ذهن ماست. خوب میشناسیمش. دیگر شخصیتها هم به فراخور نقش و میزان حضورشان در داستان، جا افتاده، فهمیدنی و باورپذیرند. نحوهی رخداد اتفاقات و پیوند ماجراها هم معقول و طبیعی است و تقریبا جایی از کتاب نیست که راکد و بیاتفاق بگذرد. البته اگر از قطع مکرر داستان و طرح مستقیم نظریات و تحلیلهای نویسنده بگذریم.
هر کدام از شخصیتهای اصلی داستان شناسنامه دارند؛ یعنی میشود فهمید که این آدم بنا بر سرگذشت و شخصیت ویژهای که دارد حالا فلان طور رفتار میکند یا بهمان حرف را میزند. دایی، مادر، منوچهر، سالومه، بهمن، نیهات همه همین طورند و هرکدام داستان خودشان را دارند؛ مثلا هم نحوهی ورود شادی مظفری طبیعی و خوشایند است هم شخصیتش و هم سرانجامش و حتی نامش هم. شادی مثل دری است که به روی شادی سپهر باز و بسته میشود یا بهتر بگوییم «فراز» میشود. یا مثلا میشود به راحتی پذیرفت که وقتی سپهر به پدرش میگوید چون «آنها» نژادپرست بودند نتوانستم تحمل کنم و برگشتم، زود بفهمد پسرش دروغ میگوید. یا مثلا دایی علی بفهمد که سپهر تریاکش را کش رفته تا خودش را خلاص کند و حتی دردش را هم بگوید. یا مثلا داستان و شخصیت سالومه خیلی خوب در دل داستان کلی جا خوش کرده و علاوه بر ایجاد فضای «داستان در داستان» گرهگشایی دلچسبی هم برای پایان رمان دارد.
و البته نکتهی تأملبرانگیز و ایهامی و حافظانه-رندانهای هم در پایان کار (با ارجاع به آغازش) هست. اینکه خواننده به درستی نمیداند آنچه در فصل سبز میبیند و میخواند چیست؟ خواب است یا واقعیت؟ تا آنکه به فصل سفید میرسد و بازگویی داستان به آغاز برمیگردد یا اشاره دارد. آیا آن تصاویر همآغوشی با اشکان است یا نیهاتِ بازیافته یا حتی با خودش در آینه یا رویایی یا حالتی جنونآمیز؟ خواب است یا بیداری؟ خودش را بالأخره در آینه میشناسد یا نه؟ منظور از آینه احیاناً چشم معشوق نیست؟ چگونه به زیر رنگینکمان میرسد؟ آیا افسانهای که نیهات گفته راست در میآید و اثر میکند؟ آیا سفید یعنی که سپهر همهی رنگها (یا بخوانیم فکرها، طیفها، گرایشها و تلاطمها) را در خود جمع کرده و مثل نور، مجموع همهی رنگها شده و کسب جمعیت کرده از زلف پریشان روزگار افکارش؟ و این همان چیزی است که ناگشوده میماند. تا ذهن خوانندهی خواهنده را گرفتار رها کند.
داستان را که میخواندم بدجور نسبت به موقعیت سپهر که در وین است و یاری مهربان دارد و موسیقی میخواند و فلوت میزند حسادت کردم. بدجور عصبانی شدم از آن همه شتابزدگی و سردرگمی و سودایی بودنش موقع جدایی از نیهات و برگشتنش. بدجور پوزخند زدم به بهانهای که میآورد برای برگشتنش. بدجور کفرم درآمد از اینکه ایمیلش را مدتها چک نکرده و به خاطر همین خودخواهی یا ترس یا فراموشی، از خواهرش بیخبر مانده. همه این «بدجور»ها یعنی مهر تأییدی بر موفقیت نویسنده.
در داستان چند باری با صحنههای همآغوشی و عشقبازی و در هم تنیدن و تابیدن تنها روبهرو میشویم و هر بار با تصویری تازه و دلربا و بدون آلودگی به هرزهنگاری و این علاوه بر نمایشگری چیرهدستی نویسنده، روان به سامان و سلامت او را گواهی است.
علاوه بر همهی اینها نویسنده جهد بلیغ کرده تا در این رمان تصویری عمومی و البته واضح از همجنسگرایی، نمادهایش، محدودیتهایش، تابوهایش و مشکلات دگرباشان، اشتباهات و انحرافات شخصی و شخصیتی و روانیشان به علت تنگناهای استخوان خردکُن فرهنگی و اجتماعی، همچنین زشتیها و پلشتیهای جامعه و روابط انسانی ارائه کند. آن هم در کنار تئوریپردازیهایی در باب روان-جامعهشناسی، دین و مذهب و سنت و جنسیت و آمیزش جنسی، تاریخ، هنر، زیبایی و غیره. با در نظر داشتِ همهی اینها میبینیم که بار سنگینی بر گردهی داستان نهاده شده و طرفه آنکه (به زعم من و البته کسانی که آن را چاپ و تکثیر و توصیه کردهاند) توانسته به طور موفقیتآمیزی به سر منزل سلامت برسد.
رمان پیرهن رنگرزان از آن جمله کتابهایی است که میشود با افتخار و گردنافراخته به هر کس (هر کس عاقل و بالغی البته!) پیشنهادش داد. افتخارِ «ما»ی همجنسگرا و «ما»ی اقلیت ازین پیشنهاد بیشتر است که نویسنده یکی از ماست.
اگرچه کتاب پر از دیدگاههای تأملبرانگیز و جملات بازگو کردنی است، برای جلوگیری از اطالهی کلام از نقلشان میپرهیزم. آن چنان که از طرح و نقدشان هم. امیدوارم شما این کار را بکنید. فقط این را بگویم که چقدر آرزومند دیدار و گفت و شنید با نویسندهی این کتابم. از همین جا میبوسمش و با گرمای ارادت دستش را میفشارم.
مزدک زندیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر