بهاریه (شماره دهم، اسفند 92)
باز سرمای زمستان شد و گرمای بهار آمده تا با تو سرآغاز قشنگی به تمامیت سالی که قرار است فقط روی تو، ابروی تو، در بینی من بوی تو، باشد بزنم، مثل همین ساز که سرمایهی دوران جوانی است و جانی است و جا نیست که باشی و من از غم بنویسم، نکند خاطرهای خیس به چشمان تو جاری بکنم خواسته ناخواسته چون چشم تو با برق عجیبی شده همراه نگاهت، راست گفتم تو و این چشم سیاهت، من و دیوانگی و چهره معصوم چو ماهت.
تو که باشی همهی روز برایم چو بهاری است که امسال به میلاد تن من، تو شدی سبزِ سفیدی که برابر شده با سبزِ گیاهت.
آرشِ سعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر