کوچه درازست و روز دراز. خاطرات از پسِ سرت هجوم میآورد، هموار میشود به روی رگهای مغزت و تو سعی میکنی به نوبت که نه، تمامیشان را یکجا مرور کنی. گامها را مرتب برمیداری و زل میزنی به صفحهی زمینِ خاکی. به اینکه یک سال گذشت و بعد از این همه تجربه و شکستهای پی در پی قلبا میدانی زندگیات به چه تغییری نیاز دارد اما عمیقا احساس ناتوانی میکنی. سالهاست که دنیا را به رنگ زمستان دیدهای. چقدر غصه انبار کردهای درون دلت. چه با یک هیچ پودر میشود درونت. به این فکر می کنی یک روز، یک جایی همهی خودت را میریزی کف دستت، میگیری جلوی چشمانت، زمزمهکنان فوت میکنی: من هیچ، من نگاه. من؟ قاصدک غمگینی هستم که خبرهای خوش را باور ندارد. من؟ حماقتی هستم از جنسِ امید که تلاش میکند خوشبین باشد... من؟ من هیچ، هیچ، هیچ. من یک خاطرهی فراموش شده هستم که از یادِ خودم هم رفتهام بس که داغ کرده مخم... باور کن میدانم... میدانم احسات از چه جنسیست و پس زده شدن چه دردی دارد! که ایستاده خورد شدن، صدای دل خراشش در گوش پیچیدن و همچنان امیدوار بودن چه زجری ست! تمام مدت شبانهروز مشغول تمرینِ کمرنگ کردن خاطرات در ذهن باشی حواس خودت را از درد و رنج، پرت که نه، جمع چیزهای دیگری کنی ولی فایدهای نداشته باشد پیش رفتنِ زندگی روی یک خطِ بیاتفاق و بیلذت، در جهتِ عکس آرزوها و انتظاراتت و درگیرِ روزمرگیها و زنده زنده در خود مدفون شدن بوی ماندگی آزارت دهد، که در خلاءِ درونت نفس کم بیاوری، که فرو بریزی، که فرو بروی عمیق در غصهها انگار هر روزی که میگذرد زندگی یک بیل ناقابل خاک روی سرت میریزد اما حالا همین حالا بنشین و شک کن به دیوانگیهایت! بیا و حرفهایت را پس بگیر... آسمان را نگاه کن! به پرندهای که رها و بیدغدغه، از پرواز در آسمان آبی و آفتابی لذت میبرد نگاه کن فکر کن که چطور میشود یک آدم تصمیم بگیرد که خودش را از شر زندگی خلاص کند. خیلی مصمم مقدماش را فراهم کند، حرفهای آخرش را هم بنویسد ولی دقیقا لحظههای آخر، یک قدمیِ مرگ پشیمان شود! آنجا که کار از کار گذشته، لحظهی آخر... که البته آن پشیمانی از مرگ هم بدتر است به گمانم! دستت را بگذار بر روی شکستگیِ قلبِ تپندهی سینهات جایی که آخرین نامهربانیاش، همانجا که نباید، کنار همهی بودنها و مهربانی کردنهایش محفوظ بود و ترمیمش کن طوری که مو لای درز فلسفهی نداشتهاش نرود! زخمهای بجا مانده از خنجرِآدمهای از رگ گردن نزدیکتر را بپوشان و قبول کن برای جبران چند خطای کوچکِ ناخواسته که غصههای بزرگ بجا ماندهاش، یک عمر نفس گیر شده، دیر است. این گرهی کورِ روحت را فقط تو میتوانی باز کنی، پس حواست باشد که تکههای وجودت کجا افتاده است، از شرق تا غربِ شهر، لابهلای آجر سه سانتیها، لای ملحفههای تخت خواب یا در پهنای باندِ اینترنت سالِ جدید، تغییر را بکن! باران بهاری دیگر عصبانیات نکند. خاکیتر از آن حرفها شو. حرفم این است: زیر باران باید رفت از چیدن سینها کنار هم لذت ببر، ولی روی قرمزی سیبها پا فشاری نکن! سالِ جدید دغدغههایت را عوض کن، دنیات هم. دیگر تو را با مهمانان ناخوانده، با آدمها کاری نباشد، با یاد و خاطرات هم. به دنبال آرامش باش. لحظه را به بهترین نحو ممکن بگذران، برنامهریزی برای فردای بهتر کن. از آدمهای انگشت شمار زندگیات لذت ببر. کمتر احساساتی و دل تنگ شو و بیشتر عاقلانه دو دو تا چهار تا کن زندگی به چشمانت سیاه و سفید شده، میدانم افکارت هم بسان یک اسب وحشی از چهارچوب و حصار گریزان است. خراشهای روحت، دیدت را نسبت به آدمها و زندگی بازتر کرده نگران نباش... بزرگ شدهای به گمانم... روبروی آینه بایست... لبخند بزن و بگو: هی رفیقِ توی آینه، با یک استکان چای چطوری؟
لیلی جون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر