آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

کوششی برای پرده‌برداری از درهای ظاهرا بسته؛ نقد و بررسی داستان "قهوه‌خانه" نوشته خشایار خسته

فرهنگسرای اقلیت (شماره ششم، تیر و مرداد 92)


قسمت اول، فرم:
با یک داستان تقریبا کوتاه مواجهیم که اندکی بیش از بیست صفحه است و با دو عکس از قهوه‌خانه‌ای شروع می‌شود. ده قسمت دارد با یک صفحه مطلب آغازین از حمید پرنیان که به درآمدی می‌ماند اگرچه چنین عنوانی ندارد.
داستان از زبان راوی که خودش نقشی محوری در ماجرا دارد بیان می‌شود. اگرچه کمتر تصویری از او بدست داده می‌شود. یعنی جز با تخیل نمی‌توان چهره‌ای از او در ذهن ساخت. بله؛ می‌گوید که خوشکل نیست (در قیاس با دیگری) یا بوها برایش خیلی مهمند و. . . ولی چیزی بیش از اینها نداری که بتوانی خطوط رخسارش را بخوانی. راوی در همان ابتدای قسمت اول هم می‌گوید: "تا اندازه‌ای باید توضیح بدهم. تا اندازه‌ای که بتوانی بفهمی. مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی." البته با همه‌ی توضیحات داستان ما می‌توانیم کمی بفهمیم. روایت راوی ازین لحاظ موفق است.
اما به خاطر همین که راوی تنها آنقدر توضیح می‌دهد که تا اندازه‌ای، کمی، بتوانی بفهمی، کل فضای داستان تا حدودی مبهم است. درست مثل نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای که پرسپکتیو ندارد و تا سمبل‌ها را نشناسی نمی‌فهمیشان. پس اگر بخواهی از داستانِ داستان سر در بیاوری باید دوباره بخوانی‌اش. ارزشش را دارد.
داستان دیالوگ کم دارد. این هم به خاطر سایه‌ی سنگین راوی است. اما همان چند دیالوگ مختصر هم خوب از کار در آمده. تصاویر زیبایی می‌دهد و داستان را متحرک میکند.
صراحت لهجه‌ی راویِ داستان هم قابل توجه است. یعنی اگرچه از واژه‌های ممنوعه استفاده میکند اما فاصله‌اش با آنچه ابتذال می‌نامند کاملا محفوظ است.
از طرف دیگر صرف‌نظر از ابهامی که کل روایت را دربردارد و هم می‌تواند نقطه‌ی قوت باشد و هم به عکس، (که این دیگر بسته به نظر خواننده است) زبان روایت از گونه‌ای شاعرانگی برخوردار است که زهر تلخی داستان را می‌گیرد. تشبیهات، تصاویر، توضیحات و فضاسازی‌ها دلنشین و تازه‌اند. مثلا آنجا که از اروتیک بودن لباس کُشتی می‌گوید یا تصویری که از ادکلون زدن بدست می‌دهد: ". . . خم شد و برای من کاری انجام داد. . . حالت اروتیک هم داشت. . ." یا "قلیان وسیله‌ای به شدت اروتیک و خاص است. . . این کاره‌ها آخرین دور لوله‌ی قلیان را از گردن قلیان باز می‌کنند. . ." اینها نقاط قوت کارند. روان‌کننده‌های روایتند که خود چیزی را روایت می‌کنند که هم مستقلند از باقی داستان و هم در عین حال در میان آن جای دارند.
ولی جالب‌تر این است که علاوه بر این داستان از نویسنده چیز دیگری هم خوانده باشید. من برای شناخت بیشتر یک مجموعه‌ی شعر هم از خشایار خوانده‌ام. [1]برایم عجیب بود که داستان قهوه‌خانه به مراتب شاعرانه‌تر و زیباتر و هنری‌تر از شعر‌ها بود. به عبارت دیگر، تمام شعر‌های مجموعه بجز یکی(آنکه عنوانش "بزن نوبت توست") بیشتر از آنکه شعر باشد، روایتند. داستانند. داستان‌هایی که به پای قهوه‌خانه ابدا نمی‌رسند و نتوانسته‌اند شعر هم بشوند.
این اشاره برای چه بود؟ خشایار در مصاحبه‌ای [2] که با او شده اینطور می‌گوید: "تولید این نوشته‌ها تنها کاریست که من تا امروز توانسته‌ام برای خودم انجام بدهم و این تولید شاید در مرحله‌ی اول نه برای ارائه، که فقط از روی ناچاری بوده است. تنها کاری که آدم بی‌پناه از دستش برمی‌آید، فریاد زدن است. فریاد زدن آرامم می‌کند. کاری می‌کند که از دایره‌ی سلامت روانی بیرون نیافتم. "
من خودم هم همینطورم. در واقع فکر می‌کنم اگر کسی از سر تفنن یا بازی با کلمات یا بخت‌آزمایی یا برای ارائه بنویسد، چرت نوشته. هنر وقتی شکل می‌گیرد که نتوانی از پس نگفتن یا انجام ندادنش برآیی. خلاصه اینکه باید حرف داشته باشی. خشایار چیزی بیش از حرف دارد. چیزی متراکم و منبسط و در معرض فوران. او درد دارد. دردی که محصول جور خاصی بودن، جور خاصی زیستن و تجربه‌ی چیز‌های خاصی است که به کمتر کسی می‌شود گفت.
اما درد یا حرفِ تنها، هنر آفرین نیست. در واقع آنچه هنر را از روزمره‌گی‌ها، پند‌ها، تکراری‌ها و چیز‌هایی ازین دست متمایز می‌کند، چیزی جز فرم نیست. فرم-قالب-ساختار-شکل-نحوه‌ی بیان. خشایار در قهوه‌خانه به یک فرم خوب و متناسب رسیده که می‌تواند شروعی برای بیان‌های بهتر و هنرمندانه‌تر باشد.
من خشایار را می‌فهمم. تنها کاری که ما بی‌پناهان از دستمان برمی‌آید، فریاد زدن است. خوب؛ حالا که اینطور است چه بهتر که فریادمان را در فرمی هنرمندانه بزنیم. تردید ندارم که تقلا برای ارائه‌ی فریاد در فرم هنری، خودش می‌تواند دردناک باشد. کار دشواری است و دقیقا به همین خاطر است که هنرمند از دو دسته متمایز می‌شود: الف-آنهایی که حرفی و دردی ندارند و فقط با فرمها ور می‌روند. ب-آنهایی که درد و حرفشان هست و قادر به بیانش در قالبی هنرمندانه نیستند.
برگردیم به متن. به عبارتی می‌شود گفت هیچکدام از شخصیت‌های داستان، نقطه‌ی ثقلِ روایت نیستند. بلکه همه چیز روی مفهوم-تصویر قهوه‌خانه سوار است. توضیحات راوی برای نمایاندن این زمینه‌ی محوری کارگشا بوده است. البته قهوه‌خانه‌ای که در داستان از آن سخن می‌رود قهوه‌خانه‌ای ویژه است. گمان نمی‌کنم همه‌ی قهوه‌خانه‌ها اینطور باشند یا بوده باشند. خاص بودن این قهوه‌خانه به خاطر مشتریان دائمی آن است:کبه‌ها. "کبه آدم مخصوصی است. . . قوی و خلافکار. . ." این نقل قول و تک تصویر را داشته باشید تا در قسمت دوم متن باز به آن بپردازیم.
اما در داستان یک چیزهایی هم هست که توی ذوق می‌زند: یک عباس هست که کبه است. راوی اول گمان گی بودن درباره‌اش می‌برد. بخاطر زیبایی خیره‌کننده‌اش. اما بعد می‌فهمد که اینطور نبوده. این عباس یک خواهر هم دارد زینب نام که دکتر روانشناس است و باز معلوم می‌شود که لزبین است. یک پدرام هست که خیلی خوشکل است و بعدا می‌فهمیم که ترنس است و . . .
اینها توی ذوق می‌زند. اینکه فقر، عباس را اینطور کرده. اینکه ثروت، دیگری را طور دیگری. نمی‌خواهم بگویم اینطور‌ها نیست. نمی‌خواهم بگویم که عوامل محیطی، فرهنگ، اتفاقات کودکی و چه و چه تاثیری در گرایش‌های جنسی ندارند اما اینکه ما در یک داستان مختصرِ بیست صفحه‌ای، طوری شخصیت‌ها را بچینیم و طوری روایت کنیم که خیلی ساده و رو، گرایش‌های جنسی هر شخصیت را تقلیل بدهیم به یک یا دو علت، قدری تصنعی به نظر می‌رسد. البته شاید واقعا هم اینطور باشد. یعنی داستان بر مبنای واقعیت باشد (که احتمالش هم هست) اما حتی در این صورت هم نحوه‌ی روایت باید طوری می‌بود که اینقدر بی‌پیچیدگی و سرراست و در عین حال باورناپذیر به چشم نیاید. اختصار و ایجازِ داستان، اینجا قدری در واقع‌نمایی اخلال کرده است.
و اما داستان، ناگهان تمام می‌شود. مثل نامه‌ای که ناتمام مانده یا کتابی که آخرش افتاده. اما این به عبارتی قوت داستان هم هست. تقریبا گفتنی‌ها گفته شده. تفصیل بیشتر می‌توانست داستان را خراب کند. مگر آنکه نویسنده می‌خواست رمانی بنویسد و در ادامه گره‌ها و ابهامات بیشتری را باز کند و در عین حال دراندازد. این کار نشده. ایرادی هم ندارد. ما در آخر می‌فهمیم که راوی، اینها را برای دوستی نوشته و حالا می‌رود سرِ قراری که عاشقانه نیست. البته برای عشقی هست. اما تسویه حسابی است بین کبه‌ها و ممکن است راوی هم در جریان آن کشته شود.
اما خبر خوب اینست که خشایار هنوز زنده است!

قسمت دوم، محتوا
توجهم به ارتباط بین قهوه‌خانه و مفاهیمی که در ادامه می‌گویم از مطلب حمید پرنیان جلب شد. آنجا که می‌گوید: ". . . بنابرین زن و جود ندارد. مردها باید تقسیم شوند به مرد و زن تا بتوانند یکدیگر را تعریف کنند. . . داستان قهوه‌خانه چگونگی روی دادن این رخداد را توضیح می‌دهد. . . قهوه‌خانه دنیایی زیر زمینی است. یعنی می‌تواند از ساختارهای قانونی و فرهنگی رسمی جامعه پیروی نکند. پس همجنس‌گرایی آنجا رشد می‌کند. "در قسمت دوم داستان هم می‌خوانیم که راوی با دوستش از امردخانه‌های دوره‌ی صفویه صحبت می‌کند یا در قسمت ششم می‌گوید: ". . . نمی‌دانم تا حالا مردانگی شدید را حس کرده‌اید یا نه. در مردانگی شدید زن از مرد بوجود می‌آید. زنانگی را تنها مردانگی می‌تواند بوجود بیاورد." تصویر کبه را هم که در ذهن دارید: "کبه آدم مخصوصی است. قوی و خلافکار." پس تصویر ما از قهوه‌خانه که از قضا بزرگتر و گرداننده‌اش هم پهلوان سابق است، از طرفی و تصویر یک محیط کاملا مردانه و تقابل و تعامل مردان با هم مرا در تونل تاریک تاریخ انداخت.
طنز قضیه اینجاست که تقریبا در هیچ قهوه‌خانه‌ای در ایران قهوه‌ای در کار نیست. آنچه هست قلیان است و چای. نکته‌ی دوم این است که ظاهرا قدمت قهوه‌خانه دویست سالی بیشتر نیست. (قدمت کشت چای در ایران هم همین حدودهاست.) یعنی مربوط به قاجار است. احتمالا به تقلید و در نتیجه‌ی ارتباط با کشور همسایه: عثمانی. عثمانی‌ها هم قهوه‌خانه را به ظن قریب به یقین از اروپا گرفته‌اند که باید تقلیدی باشد از بار‌ها و کافه‌های آنجا. اینچنین باشگاه‌هایی در پی گسترش شهر‌ها و رونق کسب و کار و تجارت و ایجاد طبقه‌ی متوسط و فراغ بال و اوقات فراغتی که این طبقه داشت پیدا شد و محلی برای تبادل نظر در عین استراحت و لذت بود. بدلِ چنین اماکنی ابتدا به عثمانی که تا اروپای مرکزی گسترده بود و بعد رفته‌رفته به ایران آمد. البته منطبق شده با فرهنگ و شرایط. به عبارت رایج این روزها "بومی شده". اسمش اما در ایران چای‌خانه نشد. حالا چرا؟ نمیدانم. ترک‌ها اما معروفند به علاقه به قهوه. قهوه‌شان هم که مشهور است.
با این اوصاف آیا رد قهوه‌خانه در تاریخ نهایتا به قاجاریه می‌رسد و داستان تمام است؟[3] به نظر من نه. من به سویه‌ی دیگر ماجرا نظر دارم. به آنجاهایی که زن حضور ندارد. به آنجاهایی که مردها باید یا شاید تقسیم شوند به مرد و زن. من به مردانگی شدید و مفرط نظر دارم.
حالا اگر به این محیط‌های کاملا مردانه این نگاه غلط و تاسف‌بارِ تاریخی را هم بیفزایید که زن اساسا موجودی است ناقص، ناقص‌العقل، ساحره، فریبکار، بی‌وفا، محل حلول شیطان و این قسم صفات ناصواب و بی‌راه، بعلاوه‌ی حذف عنصر زن از اجتماع (حتی المقدور) و محصور کردنش در خانه به شستن و رفتن و بچه‌داری، آنگاه چه خواهیم داشت؟
محیط‌های کاملا مردانه و توصیه به چنین محیطی دستِ‌کم از زمانی که تاریخ هست، وجود داشته است.[4] در اینجا مجالی برای طرح مباحث تاریخی نیست. فقط برای ایضاح مطلب اشاره‌هایی می‌کنم و نشانه‌هایی می‌دهم تا خواننده‌ی مشتاق خود به جستجو برود:
ارتباط قهوه‌خانه و زورخانه انکارنشدنی است. هر دوی این محیط‌ها مردانه‌اند.(لباس اروتیک کشتی و پوشش نیم عریان باستانی‌کاران را به یاد داشته باشید) از پهلوانان زورخانه و کشتی می‌رسیم به عیاران که وجه بدش هم طراری است.(یادمان باشد که کبه وجه بد پهلوان بود.) عیاران را نام‌های گونگونی است: جوانمرد، لوطی، اهل فتوت، قلندر و حتی گاهی درویش هم گونه‌ای عیار به حساب می‌آید. حالا ارتباط ظریف و شکننده‌ی این مفاهیم را با عارفان و صوفیان در نظر بگیرید.(یادمان باشد که سلسله‌ی صفویه در کجا ریشه دارند.) از اینجا تقریبا مسیر آشکار‌تر است. در زمان سلسله‌ی صفویه در ایران امردخانه داریم.[5] ایران در عصر صفوی رونق می‌گیرد. کاروانسرا، مسافرخانه و خانقاه فراوان ساخته می‌شود. خانقاه در طول تاریخ علاوه بر اینکه خلوتگاه صوفیان و عارفان و درویش‌ها است نقش محلی برای استراحت مسافران را هم دارد. وقتی صحبت از خانقاه و عارفان است لاجرم سخن از شاهد و شاهدبازی و رقص و سماع و وجد هم خواهد رفت.[6]
به نظر من نویسنده‌ی قهوه‌خانه با ذکاوت و ظرافت، با گذاشتن نام قهوه‌خانه، امردخانه، کبه و توصیفش، آن درِ قدیمی که دو کلون دارد اما هر دو برای مردان است، لباس اروتیک کشتی، پهلوان و. . . کنار هم، خواسته است آگاهانه خواننده را متوجه قدمت همجنس‌گرایی و ریشه‌هایش در ایران بکند. دست کم در مورد من و حالا در مورد توی خواننده که موفق شده است.
اما باید قضیه را از آن سو هم نگریست. من با نظر حمید پرنیان مخالفم که هر جا زن نیست مردها لاجرم مجبورند که به زن و مرد تقسیم شوند تا یکدیگر را تعریف کنند. یا آنجا که می‌گوید قهوه‌خانه دنیایی زیرزمینی است و. . .
کجای قهوه‌خانه زیر زمینی است؟ اگر صحبت از مناسبات پنهانی است و نقض ساختارهای قانونی و فرهنگی رسمی جامعه، باید پرسید انصافا کجا را سراغ دارید که این ساختارها آنچنان که فرهنگ و قانون رسمی جامعه می‌خواهد و می‌گوید اجرا شود؟ ادارات؟ مدارس؟ دانشگاه‌ها؟ کارخانه‌ها؟ سربازخانه‌ها؟ اگر کسی تجربه‌ی مسجدی بودن داشته باشد می‌داند که چه می‌گویم!
من حتی با این سخن خشایار هم چندان همدل نیستم که در مردانگی شدید زن از مرد به‌وجود می‌آید. البته زن و مرد بودن، چیستی‌شان، حد و حدودشان، وظایف و نقش‌شان و. . . در نسبت با هم و در یک زمینه‌ی فرهنگی-اجتماعی-اقتصادی-جغرافیایی تعریف می‌شود. اما این الزاما به معنای تقابل این دو نیست. دستِ‌کم امروز اینطور نیست. مفاهیم مرد و زن و جنسیت و گرایش‌های جنسی و . . . مفاهیمی فرایندی، سیال و در رفت‌وآمدند و نه چیزی شبیه یک تکه سنگ که قرار نیست حالا حالا‌ها تغییری کند.[7] زن و مرد مفاهیمی ثابت نیستند. بلکه به نظر می‌رسد زنانگی و مردانگی هر دو شامل یک طیف گسترده‌اند. رابطه‌ی این مفاهیم، تعامل است نه تقابل.
این توضیح هم ضروری است که ربط قهوه‌خانه به زورخانه و از آنجا کشاندنش تا خانقاه ابدا به این معنا نیست که پس هر پهلوانی یا هر عارفی چه و چه. هرگز! این نکته همان‌قدر آشکار است که عکس قضیه یعنی اینکه بگوییم چون فلانی عارف بوده پس هر جا از شاهد سخن گفته منظورش خداست! این هم همان‌قدر خبط بزرگی است. . .
نکات دیگری هم در رابطه با محتوا (ربط و ثیق محتوا و فرم و. . .) بود و می‌شد گفت اما به نظرم تا همینجا کفایت می‌کند.
سخن آخرم را بگویم و تمام: باز هم حسرت به دلم ماند که یک داستان خوب درباره‌ی همجنس‌گرایی در این مملکت بخوانم که از خوشی‌ها هم گفته باشد. واقعا آیا اینچنین است که همه‌ی ما همجنس‌گراها اینقدر در ناکامی و تلخی و سختی هستیم؟ به‌راستی آیا پای شاهد خوشبختی در میانه نیست؟ گمان نمی‌کنم! و چشم به راه یک داستان شیرین می‌مانم.

مزدک زندیک

[1]درست گفتم؟ حرف‌های ما همیشه اینطور بوده/ مجموعه شعر/ خشایار خسته/ نشر افرا/ 1388
[2]پاره شدن نخ تسبیح چطوری است؟/ مصاحبه‌ی رادیو زمانه با خشایار خسته/ 17 شهریور 1389
[3]نگاه کنید به: امیر ارسلان نامدار اثر طبع میرزا محمد علی نقیب الملک. این اثر مربوط به عصر ناصری است و قسمت عمده‌ی داستان در قهوه‌خانه می‌گذرد. قهوه‌خانه‌ای که در آن تنها چیزی که نیست قهوه است! در واقع قهوه‌خانه همان بارِ اروپا است که در آن مشروب می‌نوشند. اما نکته‌ی مهم‌تر آن است پیشخدمت آنجا پسر است. یعنی همان امیر ارسلان که نویسنده هرچه در توان داشته گذاشته تا تصویر پسری برومند و بغایت زیبا ازو بدست دهد. اگر چه درین اثر اشاره‌ای به شاهد و شاهدبازی نیست اما نویسنده بارها از زبان پسر زیبا و یوسف‌وش به مخاطب سمج میگوید فلانی اگر عاشق من شده‌ای. . . اگر دوستم داری. . . اگر خوشت می‌آید با من حرف بزنی. . . اگر. . . به عبارت دیگر اسم شاهدبازی در میان نیست اما رسمش چرا!
بد نیست بدانید که نقیب‌الملک رئیس صنف سخنوران و درویشان خاکسار و نقالان بود و اداره‌ی نقابت را در دربار سرپرستی می‌کرد. در روزهای سلام و عیدهای رسمی خطبه می‌خواند و دادن اجازه به نقالان و معرکه گیران و سخنوران و اعطای مقامات سلوک (ابدال-مفرد-قضاب-درویش اختیار-علمدار-دست نقیب) با او بود.
همچنین محل توجه بسیار است که در جریان داستان، از اقسام اصطلاحات جوانمردان و عیاران و طراران و پهلوانان سخن می‌رود.(برگرفته از متن پی دی اف به کوشش بهروز برادران نویری )
[4]شاهد بازی در ادبیات فارسی/ دکتر سیروس شمیسا/ متن پی دی اف/ سایت کتابناک/1381
نویسنده به هیچ وجه سرِ سازگاری با همجنس‌گرایی ندارد و بارها آن را عملی زشت و منحرفانه و. . . می‌خواند. اما اثر اگرچه گاهی دچار اطناب و نقل قول‌های طولانی می‌شود برای آشنایی با گوشه‌هایی پنهان داشته شده از تاریخ ایران مفید است و منحصر به فرد. ارتباطی که نویسنده بین عشق افلاطونی و رواج همجنس‌گرایی در یونان و عرفان و ادبیات ایران برقرار می‌کند تامل‌برانگیز و جالب است. همچنین اشاره به ناپسند نبودن شاهد‌بازی از زمان غزنویان تا قاجار و ارائه‌ی شواهد فراوان از شعر شاعران خراسانی گرفته تا ایرج میرزا.
البته خواننده‌ی این کتاب باید آنقدر نکته‌سنج و اهل مطالعه باشد تا ضمن فراگیری نکات و اشارات درست این کتاب، نواقص و خطاهایش را با دقت و بررسی دریابد و تصحیح کند.
برای تصحیح و تعدیل نظر دکتر شمیسا که قائل است ارتباط ایرانیان و ترک‌نژادان (اقوام کوچ‌نشین شرق و شمال شرقی ایران قدیم-اقوام حوالی فرارودان-هیاتله-هون‌ها) پس از اسلام برقرار شده و در نتیجه همجنس‌گرایی یا شاهد‌بازی با ایشان آمده و پیش از آن در ایران وجود نداشته نگاه کنید به: تاریخ سیاسی ایران از شاهنشاهی هخامنشی تا کنون/ جین رالف گارثویت/ ترجمه غلامرضا علی بابایی/ نشر اختران
همچنین برای تصحیح و تعدیل نظر دکتر شمیسا درباره‌ی شاهدبازی عرفا و دریافت اطلاعات بیشتر نگاه کنید به: مقاله‌ی شاهد بازی احمد غزالی/ نصرالله پورجوادی/ کتاب عقل و الهام در اسلام/ جلد دوم/ انتشارات حکمت
همچنین نگاه کنید به: کشاکش‌های مانوی-مزدکی در ایران عهد ساسانی/ ملیحه کرباسیان و محمد کریمی اصل زنجانی/ نشر اختران
در همین کتاب می‌خوانیم: کیش مانی: برگزیدگان باید به سه مُهر وفادار باشند: مُهر دهان، مُهر دست و مُهر دل. . . و مُهر دل خودداری از ازدواج به‌ویژه تولید مثل است. . .
واضح است که نهی از ازدواج، از آنجا که برای همه میسر نیست، از جای دیگر سر برون خواهد کرد.
[5]شاهد بازی در ادبیات فارسی
[6]پیشین. به این نکته هم باید توجه داشت که از دیرباز گروهی از همجنس‌گرایان برای فرار همزمان از ازدواج و سرزنش عذوبت و تن ندادن به آنچه نمی‌خواهند، به دیرها، صومعه‌ها، کلیساها و خانقاه‌ها می‌رفتند و راهب و عابد و کشیش و صوفی می‌شدند.
[7]برای بحثی مفصل درباره‌ی نسبیت، سیالیت و فرایندی-فرهنگی-تعاملی بودن مفهومِ "من" -تا چه رسد به مرد و زن- نگاه کنید به: پارادایم‌شناسی علوم انسانی/ برایان فی/ ترجمه مرتضی مردی‌ها/ پژوهشکده مطالعات راهبردی. این کتاب با ترجمه خشایار دیهیمی و با عنوان متفاوت فلسفه امروزین علوم اجتماعی هم چاپ شده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر