آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

هر ثانیه‌ای که خودم رو انکار کرده‌ام، در واقع خودکشی کرده‌ام

پرونده ویژه: خودکشی (شماره هشتم، آبان و آذر 92)


سه تایی نشسته بودیم و فیلم The house boy رو نگاه می‌کردیم. سکانسی که شب کریسمس پسره میخواست خودکشی کنه. به اینجاش که رسیده بود همه‌مون غم داشتیم. اینجا به هیچ وجه صحبتی از ضعیف یا قوی بودن فیلم نیست. صرف هم‌ذات‌پنداری باعث می‌شد تو اون لحظه دلمون از فضایی که پسر رو به سمت تموم کردن زندگیش می‌کشوند، برنجه. دوستم که بیست و شش، هفت سالی داشت به ما گفت که یه بار یه عالمه قرص خورده و می‌خواست خودش رو بکشه. البته زمانی که کم سن و سال‌تر بود و هنوز با خودش مشکل داشت. الان خانواده‌ش از گرایشش اطلاع دارن و مشکلی از این بابت نداره. میگفت که حال و اوضاعِ بدی هست. هیچ وقت این کار رو نکنین. راست می‌گفت. شایدم نه!
خودکشی از وقتی شروع نمی‌شه که شیر گاز رو باز می‌کنی تا کل فضای اتاقت رو پر کنه. یا قرصی روی زبونت بذاری یا از وقتی که تیزی چاقوی تو دستت، گرمی رگ‌هات رو نشونه می‌ره. تو از خیلی وقت‌ها پیش‌تر خودکشی کردی که حالا به اینجا رسیدی. بارها و بارها روح و روانت زخم خورده. سنگینی بار انکار، نقاب‌ها و نقش‌هایی که یک عمر بازی کردی، طعنه‌ها و تهدید جامعه و قانون، خشونت کلامی و جنسی و حتی تعرض جنسی، بارها احساسِ تو رو پای چوبه‌ی دار برده. تو انکار شدی و این انکار از خودت شروع می‌شه و تا خانواده، جامعه و رئیس جمهور پیشین کشورت ادامه پیدا می‌کنه. باید اعتراف کنم، هر ثانیه‌ای که خودم رو انکار کرده‌ام در واقع خودکشی کرده‌ام.
فرد دگرباش جنسی‌ای که تصمیم می‌گیره خودش رو بکشه، پیشتر دچار خودکشی احساسی شده یا اصلن به قتل رسیده! احساس و عواطفش رو کشتن. تبدیل شده به مرده‌ای که نفس می‌کشه. افسرده و ناامید. گوشه‌گیر و منزوی و در شرایطی حتی گرفتار اعتیاد به مواد مخدر و قرص‌های روان‌گردان.
فکر می‌کنم همه‌مون با داستان بابی توی فیلم «Prayers for bobby»  آشنا باشیم. من خودم در تمام لحظه‌ها با بابی هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. با همه‌ی عشق‌ها و غم‌ها و ترس‌هاش. تو هر جمعی که این فیلم رو گذاشتم یا که به دوست کوییری دادم ببینه، نشده اشک بچه‌های کوییر درنیاد. انگار داستان، داستان خودِ ماهاست. ماهایی که اولین وحشت زندگیمون، گرایش جنسی متفاوت با اطرافیانمون بود، وحشت بعدی ترس آشکار شدنش واسه خانواده و دوستان و همکلاسی‌ها، ترس تنهایی و منزوی شدن. ترس نداشتن‌هایی که قانون‌گذاران کشور و جامعه‌ی هموفوب مسببش بوده و هستن.
وقتی مدام خودت رو انکار کرده باشی و تمام مدت فقط از خودِ واقعیت دور شده باشی؛ وقتی مدام واسه گرایش طبیعی خودت که نقشی هم درش نداشتی، خودت رو مقصر بدونی و احساس شرمندگی کنی، احساس اینکه مایع سرافکندگی خانوادتی، در واقع داری آروم آروم خودت رو به کشتن می‌دی. ذره ذره با یه سوهان توی دستت، روحت رو می‌سایی. اونجاست که دیگه مرز خیال و واقعیت گم می‌شه و مرز زندگی کردن و مردن بی‌مفهوم. پس در بهترین حالتش دست به قمار زندگی می‌زنی!
احساس از خودبیزاری تمام وجودم رو گرفته. نوزده؛ بیست سالمه ولی دچار اختلال خوابم. مامان می‌گه از اعصابته. می‌گه همش افتادی تو اتاقت و داری هر روز آب می‌ری. دکتر تغذیه‌ام گفته بهم بگو از چی ناراحتی؟ از چی می‌ترسی؟ گفتم هیچی و سریع از مطب زدم بیرون. از ترس اینکه نکنه رازم رو بفهمه. من حوصله جمع‌های شلوغ رو ندارم. من بعضی وقتا حتی بی‌هیچ دلیلی ماه‌ها افسرده می‌شم. من احساس می‌کنم کسی دوستم نداره. از ظاهرم متنفرم. دوست استریتم احساسم به خودش رو درک نمی‌کنه. از جمع گی‌ها می‌ترسم. از گی‌ها می‌ترسم. من گی نیستم؛ یعنی ای کاش گی نبودم!
تمام این احساس‌های منفی باعث می‌شد که من دچار بی‌انگیزگی و بی‌هدفی در زندگیم بشم. زندگی مدام بی‌معنا‌تر می‌شد و من هم بیشتر به بازی می‌گرفتمش! یادمه یه روز از روزای افسردگیم وقتی با دوستم سر کلاس معارف نشسته بودیم، سیم لختی که واسه پریز برق دیوار کناریم بود چشمم رو می‌گیره. به دوستم می‌گم که کدومشون فازه و اونم به شوخی می‌گه می‌تونی امتحانش کنی. منم به صورت احمقانه‌ای انگشت‌هامو بینشون تکون می‌دم و یکی رو محکم می‌گیرم. در واقع فکر می‌کردم اگه با این کار برق بگیرم، چیز خاصی رو از دست ندادم. هیچ چیزی عوض نمی‌شه بعده اینکه بی‌افتم و بمیرم! دوستم با تعجب به من خیره شد. با نیشخندی می‌گم، پس اون یکی فازه! سیم رو ول می‌کنم و یه لحظه بعد جرقه و صدای اتصالشون فضای کوچیک اتاق رو پر می‌کنه. استاد مات و مبهوت بهم نگاه می‌کنه و دانشجوهای دیگه خیره شدن به ما دو تا. به دوستم نگاهی می‌کنم و می‌فهمم دقیقن داره به چی فکر می‌کنه! یا هزار و یک خل بازیه دیگه‌ای که الان دلیلشون رو بی‌اهمیت و بی‌ارزش دونستن خودم می‌دونم. من روزاها و ماه‌هایی بوده که واقعن نسبت به خودم و سلامتیم بی‌اهمیت بودم. خیلی به خودکشی فکر می‌کردم و خیلی خودم رو آزار دادم. 
الان که به رفتارهای گذشته‌م نگاه می‌کنم حماقت محض رو توشون می‌بینم. من فقط داشتم از خودم متنفر می‌شدم. خودم رو بی‌اهمیت فرض می‌کردم و زندگیم رو بی‌فایده. ولی واقعن حقیقت این نبود. فقط باید دیدم رو عوض می‌کردم. همین.
کافی بود چشم‌هامو یه لحظه ببندم و بعد به این فکر کنم که همین حوالی آدم‌هایی هستن که من رو همین‌جور که هستم دوست دارن؛ که همین حوالی آدمایی هستن که هم احساس منن؛ که همه‌ی کوییرها اونجوری که تو ذهنمون کردن دنیاهاشون فرسنگ‌ها با من فاصله نداره و هر جایی و در هر جمعی افکار و عقاید مختلف وجود داره. من نباید فقط تا نوک دماغم رو می‌دیدم. وقتش بود که خودم باشم؛ که نترسم از خودم و زندگی رو زیاد سخت نگیرم.
اولین برون‌آیی‌ام وقتی بود که توی آینه به خودم خیره شدم و پذیرفتم که همجنس‌گرا هستم و آروم آروم خیره به خودم، تُن صدام رو بالا بردم. «من... یه همجنس‌گرام... من یه همجنس‌گرام... من...» بعد شروع به نوشتن کردم. اول فقط برای خودم می‌نوشتم ولی بعدتر شروع به وبلاگ‌نویسی کردم که برای من فضای خیلی خوبی بوده و هست. دومین برون‌آیی که حالم رو کلی خوب کرد برای دوست استریتم بود و واقعن کیفیت رابطه‌مون رو بهتر کرد. پیدا کردن بچه‌های کوییری که به واقع دوستی با تعدادیشون یکی از شانس‌های زندگیم بود و البته بعضی‌هاشون هم بزرگترین اشتباه! ولی مهم این بودش که من دیگه اون پسر بی‌انگیزه نبودم که از خودش خسته هست. شروع کردم به تعمیر کردن خودم و هنوزم که هنوزه مشغوله کارم!
بیست و دو ساله‌ش هست. داریم درباره تجربه‌ی تلخ اولین آشنایی‌هامون حرف می‌زنیم. از هجده نوزده سالگیش می‌گه. وقتی با یکی صدها کیلومتر دورتر از خودش آشنا می‌شه و بعد چند ماه می‌بینتش. از تحقیر شدن و پس زدن شدن‌هاش می‌گه. از اینکه افسردگی می‌گیره و همه‌ش گریه می‌کنه. هنوزم می‌تونم بعدِ این سال‌ها بغض رو توی صداش حس کنم. ازش می‌پرسم که اون موقع فکر خودکشی رو هم می‌کردی؟ میگه نه بصورت جدی. ولی به هر حال توی اون دوره‌ی تنهایی همه‌ی این فکرها از ذهن آدم رد می‌شه. می‌گه که با آدمای جدید آشنا می‌شه و منم به خوبی می‌دونم که این موضوع چقدر می‌تونه روحیه آدم رو عوض کنه. اینکه پیله‌ی تنهایی‌ات رو بشکنی و از ناشناخته‌ها نترسی. اینکه بفهمی اون بیرون خیلی‌ها هستن که حس‌ات رو می‌فهمن. خیلی‌ها هستن که همین مسیر سختِ تو رو طی کردن و حالا محکم سر جاشون ایستادن. باید خودت بلند بشی، به خودت تکیه کنی و سیاهی ذهنت رو پس بزنی. همه چیز آروم آروم روبه‌راه می‌شه.
تو وب‌گردی‌هام داشتم می‌دیدم که اغلب در رسانه‌های محافظه‌کار می‌گن که یکی از دلایل غیر طبیعی بودن گرایش همجنس‌خواهانه، میزان بالای خودکشی و مصرف مواد مخدر توسط همجنس‌گرایان هست. اینجا واقعن انگار جای علت و معلول عوض شده. به عنوان مثال من می‌تونم بگم علت افزایش خودسوزی در زنان، زن بودنشان هست! واقعن همچین طرز فکری احمقانه هست. ما می‌دونیم گروه‌های آسیب‌پذیر در هر جامعه‌ای بیشتر از دیگران دچار افسردگی می‌شن. به عنوان مثال زنی که در افغانستان با هزار و یک جور محدودیت اجتماعی و مشکلات اقتصادی و فرهنگی و خشونت خانگی دست و پنجه نرم می‌کنه بیشتر از زنی که مثلن در سوئد زندگی می‌کنه دچار افسردگی و متمایل به خودکشی می‌شه. ال‌جی‌بی‌تی‌ها هم از این مسئله مستثنی نیستن. در جوامعی که بیشتر کوییرها رو محدود و منزوی می‌کنن، بیشتر اونها رو به حاشیه می‌رونن و حقوق اجتماعی و قانونی اون‌ها رو نقض می‌کنن میزان تمایل به خودکشی هم افزایش پیدا می‌کنه. متاسفانه این موضوعی هست که بیشتر دگرجنس‌گراهای هموفوب بهش استناد می‌کنن و نشون می‌ده جایی که تعصب وارد بشه، می‌تونه آدم رو از درک ساده‌ترین مسئله و روابط علت و معلولی عاجز کنه.
چند ماه پیش هم خبری اومد که ونت‌ورث میلر بازیگر نقش اول سریال فرار از زندان کامینگ‌اوت کرده و گفته اولین باری که خودکشی کرده پونزده سالش بوده و یه بطری قرص رو خورده. اینکه باید تمام رفتارهاش رو بر اساس نُرم جامعه تنظیم می‌کرد و از طرز صحبت کردن تا حرکت دادن مچ دستش مثل دیگران می‌شد. بعد می‌گه که چند وقت بعد از این ماجرا وقتی سوار اتوبوس می‌شه که بره مدرسه طوری تظاهر می‌کرده که انگار اتفاق خاصی نیافتاده. همون کاری که خیلی از ماها می‌کنیم. تظاهر می‌کنیم که چیزی نشده. تظاهر می‌کنیم که مشکلی نداریم. تظاهر می‌کنیم که همه چی آرومه! با این همه خوشحالم که خودکشی میلر ناموفق بود و باعث شد من بازی‌های خوبی رو ازش ببینیم. مطمئنا اون موقع فکر نمی‌کرد که می‌تونه انقدر اثرگذار و با اهمیت باشه. فکری که خیلی از دگرباش‌ها نمی‌کنن اینکه می‌تونن با حضورشون تاثیرات خوب، هر چند کوچیک بر روی دوستان و جامعه‌شون بذارن. اینکه می‌تونن زندگی بهتری رو واسه خودشون درست کنن و من فکر می‌کنم که هنوز خیلی کارها هست که انجامشون ندادم. خیلی کتاب و فیلم هست که ندیدم. آدمای زیادی که باهاشون آشنا نشدم که هنوز خیلی‌ها هستن که شاید با بودن من خوشحال می‌شن! من هنوز تصمیمی واسه مردن ندارم. می‌خوام زنده، زندگی کنم!

محمد

۱ نظر:


  1. مینیمال نوشت/خُردگپ (23) ناامید حقیقی کیست؟

    http://mehre2.blogfa.com/post/149

    منم گاهی دچار حس ناامیدی شده ام. ولی دقیق که فکر میکنم، درمیابم که واقعاً هیچگاه ناامید کامل نبوده ام!

    بنظرم ناامید واقعی کسی است که واقعاً خودکشی کرده و مرُده است!

    تا لحظۀ آخر زندگی، امید وجود دارد.

    رنجهایی بسیار در زندگی بُرده ام و از برخی بدیهیات زندگی محروم بوده ام- که حتا افکار وحشتناکی به سر زده است- ولی یک چیز بوده که امید را کاملاً ازم نگرفته است و آن زنده بودنم میباشد.

    تا وقتی زنده هستی دلیلی برای امید داشتن داری.


    http://s2.picofile.com/file/7725139886/baghro2t.jpg

    برای دیدن عکس بزرگتر کلیکید

    پاسخحذف