پرونده ویژه: خودکشی (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
باید از همین اول بگویم که خوشحالم هر سه زندهایم و زندگی میکنیم و نوشتن این متن، به منظور برانگیختن احساسات خواننده یا دردِ دل کردن منِ نویسنده نیست؛ بلکه تنها هدفم ثبت کردن مشکلاتی است که یک جوان همجنسگرا مثل من با آنها در زندگی خود دست و پنجه نرم کرده است.
ما این را از گذشته به ارث میبریم که در مقابل چیرگی دشواریها، در یک آن دست به خودکشی میزنیم. من در مقام یک کودک وقتی صحنه خودکشی مادرم را دیدم وقتی که تیغ را به گردن خود میکشید و میگریست، لعن و آهی کودکانه را به دنیا و به افکار زنستیزانه اطرافیانم روانه میکردم. عضلات ضعیف دستانم، توان مقاومت در برابر این بی عدالتی را نداشت. مشکلاتی که یک زن و شوهر در زندگی خود دارند ممکن است نه تنها خودشان که همه اعضای خانواده را به هلاکت برساند. داشتن پدر و مادری قویبنیه و مهارتدیده، موهبتی است که انسانهای زیادی از آن بیبهرهاند. توفیقی که یا به اجبار زمان و مکان تولد هست، یا اصلا نیست. برای یک مادر لابد خیلی شرایط، دشوار است که قید حیات خود و ندیدن فرزندانش را میزند. اما من پیش از آنکه به او به چشم مادر نگاه کنم، او را یک انسان میبینم که از تبعیض و خشونت خسته شده است، از ندیدن آرامش و راحتی خسته شده، از هر روز غم و زاری خسته شده است. فشار را روی سرش حس میکند و همه سلولهای حیاتی بدنش پر شده از درد و جایی برای تفکر باقی نمانده است. او حق داشت که خود را از جهنمِ زندگی خود برهاند و هرگز به خاطر این کارش سرزنشش نکردم. حالا مانده و یک انسان قدرتمند شده که زور را نمیپذیرد و تبعیض را برنمیتابد. او حالا یک الگو برای من و آشنایانش است. یک الگوی مثال زدنی از زنی مبارز که در عین حال یک فرد روشنفکر هم نیست. لابد اگر از او حالا بپرسم که خودِ گذشتهاش را چه میبیند، لبخندی بزند و از کنار ماجرا بگذرد.
زندگی را دشوار میدیدیم، برای من و خواهرم راههای زیادی برای غلبه بر دشواریها وجود نداشت، ما آموزش ندیده بودیم که چگونه در برابر ناملایمتیها کمر خم نکنیم. ما نوجوان بودیم و اندازه یک انسان بزرگسال مشکل داشتیم. زندگی را صحنهای سیاسی میدیدیم که اطرافیان در حال فشار بر ما بودند. بر فرزندانی که والدینی درست و حسابی نداشتند، هر روز میتاختند. ما بارها قربانی خشونت خانوادگی شدیم. ما بارها گرسنه خوابیدیم. ما هر روز آرزوی مرگ میکریم تا اینکه من و خواهرم تصمیم گرفتیم هر دو با هم خودکشی کنیم، روش آن ساده بود، تنها باید هرچه قرص در یخچال بود میخوردیم تا از شکنجههای اطرافیانمان راحت شویم. آنها که با قرص خودکشی کردند میدانند آدم چه حالی دارد، اول حالمان بد شد شیمیایِ مزهی قرصها زبان صورتیمان را به تلاطم گرفته بود و سیبک گلویمان را چون قرقرهای بالا و پایین میکشید تا همه یک جا پایین روند و گیر نکنند. خوردیم و مست شدیم و گیج از اثر دارو و هر دو خوابیدیم و در تخت بیمارستان بیدار شدیم.
اما از آن دلخوشیها که از مرگ داشتیم، امان از آن دلخوشیها که به ما دادند در بیمارستان، بعد از رهایی از گیجیِ خودکشی، وقتی به خانه برگشتیم، تازه فهمیدیم جهنم یعنی چه. ما هر دو عهد بستیم دنیا را به کام شکنجهگرانمان سیاه کنیم، آنقدر سیاه که هیچ روزنی از مهر و ترحم در آن نفوذ نکند. به هر حال چند سالی را سپری کردیم تا به بلوغ رسیدیم و از هم جدا شدیم.
من ماندم و پدری که آرامش فرزندش را به اعتیاد و به رفقای دزدش میفروشد. خوشحال بودم که خواهرم نیست و این وضع را نمیبیند. خوشحال بودم که مادرم نیست و حال و روز مرا نمیبیند. بلوغ من اما بر خلاف آنها بود، من همجنسگرا بودم. من دلم عشق پسران را میخواست.
دیگر از سد مشکلات خانوادگی عبور کرده بودم، با بیخیالی، با فکر نکردن. اما حالا یک همجنسگرا بودم که باید زندگی میکردم، حالا باید خودِ ناآشنای همجنسگرایم را به خودِ مذهبزدهی مورد خشونت واقع شدهام میپذیراندم. باید کاری میکردم که راحت شوم از تفاوت، راحت شوم از پردهها و طنابهایی که هرچه دست و پا میزدم بیشتر گره میخوردم. من خودم را به خاطر حماقتم و ناآگاهیام دوباره کُشتم.
هنوز جای تیغ بر مچ دستم باقی است. برای اینکه مطمئن شوم دست از نوشتن کشیدم و به مچ دستم نگاه کردم، آری هنوز باقی است. شاید اگر زنده میماندم و خودکشی نمیکردم، الان دیوانهای بودم که از فرط فشار و استرس و اضطرابی که به او وارد میآمد، تشنج کرده و معلول حرکتی میبودم. گاهی فشار میرسد به بالاترین حد ممکن. هیچ نمیبینی، هیچ نمیشنوی. گاهی هیچ وقت مثل آن لحظه نیست. من میفهمم حس کسی که میخواهد خودش را از زندگی رها کند.
با این حال هر سه زندهایم و مشغول جنگیدن با مشکلات زندگانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر