راز اقلیت (شماره دوم، آبان و آذر91)
نوروز امسال منزل یکی از دوستان مهمان بودم. دوستی به جمع ما اضافه شد که خیلی نگران و مضطرب بود. نگرانی او به خاطر آشکارسازی ناگهانی دوست پسرش در روز سال تحویل بود. از همان جا دوست داشتم با آن پسر گفتگو کنم تا ببینم چه چیزی باعث شده او دقیقا در روز تحویل سال و در آستانه کنکور سراسری که داشته اقدام به آشکار سازی کند.
قبلا که با هم حرف زده بودیم گفتی هنوز نمی دونی بایسکشوال هستی یا همجنسگرا. بیشترتوضیح میدی؟
خب من تا حالا با دختری رابطه جنسی کامل نداشتم. این که بعضیا میگن چون آدما با جنس مخالفشون در ارتباط نیستن به رابطه با جنس موافق رو میارن کاملا غلطه. من از بچگی دور و برم دخترهای زیادی بودن. با دخترا بزرگ شدم. حتی الان هم که به این سن رسیدم بهترین دوستام دختر هستن.
از بچگی به پسرها علاقه داشتم. اولین بارهایی که فیلم دیدم اواخر دوران دبستان بدن پسرِ توی فیلم برام جذابتر بود
توی دوران مدرسه مثل خیلیهای دیگه با دوستام شیطنتهایی میکردیم. الان که از اونا خبر دارم میدونم که کاملا استریت هستن.اگه میتونست ربط به اینم داشته باشه الان اونا هم مثل من بودن.ولی خب نیستن.
پس تو خودت رو همجنسگرا میدونی اما درباره بایسکشوال بودنت چه چیزهایی باعث شده تا شک کنی؟
من نمیخوام هنوز روی خودم برچسبی بزنم. چند بار هم پیش اومده که به دختری نزدیک شدم. بعضیهاش از نظر عاطفی و بعضیهاش از نظر جسمی و احساس کردم که دوست دارم تجربش کنم و بعد نظر بدم.
پس میتونیم بگیم تو هنوز به طور کامل خودت رو کشف نکردی. چرا با این وجود تصمیم گرفتی برای خانواده آشکارسازی کنی؟
وقتی آشکارسازی کردم توی یه دوران سخت از زندگیم بودم. یه رابطهی جدی داشتم با یه پسر که این اولین رابطم هم بود. در عین حال سال کنکورم هم بود که برام خیلی مهم بود. از چند سال پیش براش برنامهریزی کرده بودم و نمیخواستم به هیچ طریقی خراب بشه. با اینکه هم خانوادم و هم دوست پسرم خیلی توی اون سال بهم انرژی میدادن ولی یه چیزی بود که چند برابر اون انرژیه داده شده ازم انرژی میگرفت. مخفی کردن و خیلی وقتا دروغ گفتن به خانوادم.آخه تا اون موقع خانوادم از بیشتر روابط من خبر داشتن. دوستام رو میشناختن و من باهاشون خیلی راحت بودم. ولی با وجود این اتفاقات بار زیادی از نظر روحی روی دوشم بود.
شاید الان اگه توی این ماههای بعد از کنکور میخواستم بین آشکارسازی و مخفیکاری یکی رو انتخاب کنم، مخفی میموندم.ولی به تصمیم اون برهه از زندگیم ایمان دارم. میدونم اون موقع احتیاجم این بود و وقتی به نتیجش فکر میکنم اصلا هم ناراضی نیستم.
یعنی وقتی به خانواده ات گفتی سبک شدی؟ بر خورد اونها چطور بود؟ تو پیشبینی اینها رو کرده بودی؟
بعد از اینکه به خانوادم گفتم شاید یه مقدار فشار روم بود از نظر رفت و آمدهام. خب هیچ خانوادهی ایرانی با این مسئله خیلی هم راحت برخورد نمیکنه. فکر میکنم خانوادهی من جزو بهترین خانوادهها بودن از نظر برخورد با این مسئله. گفتن ما یه خانواده هستیم و باید هر مشکلی پیش میاد در کنار هم حلش کنیم، نه اینکه هم دیگرو از جمع خانواده برونیم بیشتر. تا چند روز یکم مشاجره داشتیم ولی لطفی که به من کردن دیگه بعد از اون هیچ حرفی در موردش نزدن تا من بتونم با خیال راحت درس بخونم و این تغییر رو هم توی من دیدن بعد از این قضیه.
من میدونستم که خانوادم برخورد بدی نمیکنن. سعی میکنن منطقی در مورد این مسئله اطلاعات جمع آوری کنن و بعد نظر بدن.
فکر می کنی اگر مساله کنکور تو نبود چطور برخورد میکردن؟
پروسهی جمع آوری اطلاعات و رفتن پیش روانشناس رو که الان داریم دنبال میکنیم زودتر شروع میکردن. من اصرار داشتم بریم پیش دکتر. میدونستم من اینم. تنها چیزی که میخواستم این بود که دکتر فکر اونا رو بازتر کنه که این مسئله داره پیش میاد.
بعد از آشکارسازی چقدر محدود شدی؟
بیشتر خودم خودم رو محدودتر کردم چون اگه مثل قبلش رفتار میکردم اونا بیشتر حساس میشدن. نمیخواستم تنشی ایجاد بشه.دیدار هامو کوتاه تر کردم. بیشتر وقتم رو توی خونه و پای درسهام گذروندم و اونا هم که این رو میدیدن، کمتر گیر میدادن.
اون ها قبلا به تو شک نکرده بودن؟
تا جایی که میدونم اصلا. حتی خواهرم که بعضی وقتا باهم در مورد من شوخیهایی میکردیم، وقتی بهش گفتم اول برخوردش خوب بود. بعد یکم تو شوک بود. ولی الان کاملا باهاش راحتم و همه چیزم رو بهش میگم.
پس باید شوکه شده باشن. حتما فشاری در روزهای اول بهت وارد کردن. از اون تجربه هات میگی؟
من شب قبل از سال تحویل به خواهرم گفتم. یکی از شبایی بود که تا دیروقت توی اتاقش پیش هم مینشستیم و حرف میزدیم. چند بار قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بهش بگم، با اینکه خیلی باهاش راحت بودم ولی نمیدونستم چطوری.
همونطور که گفتم اول عکس العمل خوبی داشت. به همهی حرفام گوش کرد. گفت این مسئله رو نمیشه از مامان بابا مخفی کرد. باید همین فردا بهشون بگی. شاید خودم قصد نداشتم به این زودی و روز اول عید بهشون بگم. بعد از اون خواهرم یکم عصبی شد. ناراحت بود از اینکه شاید اون باعث شده این رفتارها در من شکل بگیره. از بچگی اون فوتبال بازی میکرد و من از توپ در میرفتم. اون کسایی که به من چیزی میگفتن رو دعوا میکرد و من تماشا میکردم. اون مواظب من بود و من کودکیم رو میکردم. فردای اون روز به مامان بابام گفتم باید باهاتون صحبت کنم و قرار شد بعد از سال تحویل باهم صحبت کنیم. هیچ سال تحویلی به اندازه ی این توی خونمون سکوت نبود از طرف من و خواهرم. بالاخره من و مامان و بابام نشستیم دور میز.
گفتم: خب همون طوری که میدونید من توی سنی هستم که پسرها روابط جدید پیدا میکنن. در مورد خودشون خیلی چیزا میفهمن. حتی رابه جنسی رو تجربه میکنن. من احساس میکنم یکم با خیلی از هم سن هام فرق دارم. گفتن ینی چی؟ گفتم فکر میکنم بایسکشوال هستم. مادرم معنیش رو میدونست. پدرم نمیدونست. توضیح دادم براش. رفت و سه تا چایی برامون ریخت. تقریبا همه چیز رو براشون گفتم. از احساساتم. از روابطم و همه. بعد خواهرم اومد و همگی از کودکی رفتارهارو بررسی کردیم. ولی چیزی که پدر و مادرم در موردش عصبانی بودن این بود که تو نباید از سن راهنمایی شروع میکردی. گفتن خودت برای خودت بریدی و دوختی و به نتیجه رسیدی. اون روز گذشت با یه مقدار کمی درگیری لفظی.
بازم درگیری لفظی پیدا کردین؟
دومیش که خیلی بد بود و یادمه روز پنجم عید بود. با بابام توی راه رفتن به جایی بودیم. قرار بود باهم صحبت کنیم .من هم مقالهای برده بودم در مورد همجنسگرایی و بایسکشوالیته که میخواستم در صورت لزوم براش بخونم. ولی خب یکم از اون چیزی که فکر میکردم بدتر پیش رفت. توی ماشین یکم بد درگیری لفظی پیدا کردیم. وقتی رسیدیم پدرم رفت تا کارشو انجام بده و من توی ماشین موندم. یکم که گذشت پیاده شدم و با تاکسی رفتم سمت خونه. میخواستم وسایل برای چند روزم بردارم و برم خونهی عموم. با پسر عموم راحت بودم و هستم و قبل از خانوادم برای اون و یکی از دوستای مشترکمون آشکارسازی کرده بودم. ولی وقتی به خونه رسیدم و خواستم برم مادرم نذاشت. گفتم ما هممون احتیاج داریم چند روز از هم دور باشیم. ولی گفت بذار بابات بیاد و بعد برو. فهمیدم که فعلا جایی ندارم برم که پدر مادرم قبول کنن. بجز خونهی عموم که مسافرت بودن. اون آخرین درگیری بود که قبل از کنکورم بینمون بود.
الان پدرت تونسته تو رو بپذیره؟
توی هفتهی پیش با پدرم رفتیم پیش روانشناس. من خودم قبلا پیشش رفته بودم و آدم با اطلاعاتی بود. چیزی که من به اون آقا گفتم این بود که من این مسائل رو دارم. با خانوادم این مشکلات رو دارم. همه ی اینا هست. ولی میخوام چیزای جدید رو هم امتحان کنم و بعد نظر بدم. بهش گفتم اینو مطمئنم که به جنس موافق علاقه دارم. ولی در مورد رابطه با جنس مخالف فعلا نظری نمیتونم بدم. اونم همه ی اینا رو به پدرم گفت. پدرم وقتی اومد بیرون قانع و منطقی به نظر میرسید ولی از اون موقع در موردش صحبتی نشده
این کار در رابطهای که داشتی چه تاثیری داشت؟ واکنش دوست پسرت در مقابل این موضوع چطور بود؟
دوست پسرم گفت بهتر بود نگی. ملاقات هامون هم کمتر شد یکم. مخالف بود که من به مامان بابام بگم. میگفت لازم نیست همه چیزو بگی به همه. ولی خب با ساختارهای خانوادگی ما آشنا نبود. هر خانوادهای روابطش یه جوری تعریف میشه. منم ترجیح میدم اگه رابطهی جدی ای بین من و هرکسی چه دختر چه پسر قراره وجود داشته باشه خانوادم حداقل از کلیتش خبر داشته باشن.
قبل از این که آشکار سازی کنی دربارهاش جستجو کرده بودی؟
آره، یه آرشیو داشتم و دارم از مجلههای ماها و چراغ و رادیو رها و چند تا مقاله، یه مقدار زیادی از وقتم هم توی خونه به جستجو در این مورد میگذشت که باعث میشد درس نخونم توی اون روزا.
اگر کسی بخواد برای خانواده آشکار سازی داشته باشه تو پیشنهاد می کنی این کا رو بکنه؟
هرکسی شرایط خانوادهی خودش رو بهتر میدونه. از نظر اینکه چقدر معتقداند، چقدر در عین معتقد بودن منطقی هستن، چقدر انعطاف پذیرن و غیره. هرکس باید بر طبق این شرایط اشکارسازی کنه و پیشنهاد دیگهای که دارم به هم سنهام اینه که با هر شرایط خانوادگی که هستن تا وقتی مستقل نشدن از خانواده و تا مجبور نشدن آشکارسازی نکنن. مجبور شدن منظورم شرایطیه که روشون فشار روحی هست. یعنی ترجیحا اگه مستقل شدن آشکار سازی کنن مگه اینکه مجبور بشن. فکر کنم این طوری بهتره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر