باشگاه نویسندگان (شماره دوم، آبان و آذر91)
یک
نفسم را در سینه حبس میکنم و چشمانم را میبندم.
دستم از میلهی اتوبوس سر میخورد و رو به صندلی وارونهی اتوبوس پرتاپ میشوم.
چشمانم را باز میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
دو
نفسم را در سینه حبس می کنم و دوباره چشمانم را می بندم.
زیر بغلم را میگیری و و مرا از زمین خوردن نجات میدهی. دستم را روی زانوی تو میزنم و دوباره میایستم.
چشمانم را باز میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
سه
نفسم را در سینه حبس میکنم و دوباره چشمانم را میبندم.
چشمت در چشمم نفوذ کرده است. لبان بیترک و صورتیات به من لبخند میزند. ناگهان لبخند روی لبم مینشیند. چشمانم را به زمین میاندازم و زیر لب تشکر میکنم.
چشمانم را باز می کنم. دستش را گرفته ای و میروی.
چهار
چشمانم را میبندم.
باور نمیکنم، تو در لبخندت به من چشمک زدهای. چپ سینهام محکم تر میزند. ناگهان صدایی از پشت سر میشنوم. «همین ایستگاه؟». تو پاسخ اش را میدهی.
چشمانم را میبندم و نفسم را بیرون میدهم.
شایان.میم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر